کلمه جو
صفحه اصلی

سلطنت


مترادف سلطنت : امارت، امیری، پادشاهی، حکومت، شاهی، فرمانروایی، تسلط، چیرگی، سلطه ، پادشاهی کردن، امارت داشتن

متضاد سلطنت : رعیتی، نوکری

برابر پارسی : پادشاهی، شهریاری

فارسی به انگلیسی

kingdom, monarchy, reign


kingdom, monarchy, sultanate, reign, government, throne

monarchy, reign, throne


فارسی به عربی

سیادة , عهد , فخامة

فرهنگ اسم ها

اسم: سلطنت (دختر) (عربی) (تلفظ: saltanat) (فارسی: سلطنت) (انگلیسی: saltanat)
معنی: پادشاهی، فرمانروایی

مترادف و متضاد

reign (اسم)
حکومت، سلطنت، حکمفرمایی، حکمرانی

power (اسم)
پا، حکومت، برتری، بازو، عظمت، قدرت، نیرو، برق، توان، زبر دستی، زور، سلطه، سلطنت، نیرومندی، بنیه، توش، اقتدار، قدرت دید ذره بین، سلطه نیروی برق

raj (اسم)
حکومت، سلطنت

domination (اسم)
تفوق، استیلاء، تسلط، چیرگی، غلبه، سلطه، فرمانروایی، تحکم، سلطنت، فرمانفرمای

kingship (اسم)
شاهی، سلطه، سلطنت، مقام سلطنت

monarchy (اسم)
سلطنت، رژیم سلطنتی، سلطنت مطلقه، شهریاری

sultanate (اسم)
سلطنت، قلمرو سلطان، وابسته به نیابت سلطنت

امارت، امیری، پادشاهی، حکومت، شاهی، فرمانروایی ≠ رعیتی، نوکری


تسلط، چیرگی، سلطه


۱. امارت، امیری، پادشاهی، حکومت، شاهی، فرمانروایی
۲. تسلط، چیرگی، سلطه ≠ رعیتی، نوکری
۳. پادشاهی کردن، امارت داشتن


فرهنگ فارسی

پاشاهی کردن، سلطان شدن، قهروغلبه، توانایی
۱ - ( مصدر ) پادشاهی کردن فرمان راندن . ۲ - ( اسم ) فرمانروایی حکومت . ۳ - دراز دستی قهر غلبه . ۴ - دراز زبانی . ۵ - نوعی حکومت که فردی مادام العمر در راس آن قرار دارد پادشاهی . یا سلطان استبدادی ( مستبده ) . پادشاهیی که در آن شاه فعال مایشائ باشد و از قانونی پیروی نکند . یا سلطنت انتخاباتی . پادشاهیی که در آن شاه از جانب ملت یا نمایندگان وی مادام العمر به سلطنت انتخاب میشود مقابل سلطنت موروثی . یا سلطنت مشروطه . پادشاهیی که در آن مجلس شوری یا مجلسین ( شوری و سنا ) حق وضع قانون دارند . یا سلطنت مطلقه . سلطنت استبدادی . یا سلطنت موروثی . پادشاهیی که در آن سلطنت از پادشاهی به فرزند او ( معمولا ) به ارث رسد .

← پادشاهی1


فرهنگ معین

(سَ طَ نَ ) [ ع . سلطنة ] ۱ - (مص ل . ) پادشاهی کردن . ۲ - (اِمص . ) پادشاهی ، حکومت . ۳ - تجاوز، غلبه . ۴ - دراز زبانی .

لغت نامه دهخدا

سلطنت. [ س َ طَ ن َ ] ( ع اِمص ) پادشاهی. ( مهذب الاسماء ). پادشاهی. شهریاری. فرمانروایی. حکومت. ( ناظم الاطباء ). سلطنة :
پانصد هجرت از جهان هیچ ملک چنو نزاد
از خلفای سلطنت تا خلفای راستین.
خاقانی.
لاف فریدون زدن و آنگه ضحاک وار
سلطنت و شیطنت هردو بهم داشتن.
خاقانی.
کی با نبوت سلطنت و با ریاست سیاست واجب است. ( سندبادنامه ص 4 ).
نه هرکه قوت و بازو و منصبی دارد
بسلطنت بخورد مال مردمان بگزاف.
سعدی.
پس این توانگر بچشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من بسلطنت برسیدم ، او همچنان در مسکنت ماند. ( گلستان سعدی ).
سلطنت گر همه یک لحظه بود مغتنم است.
سعدی.
هیچ منصب بعجز نتوان یافت
سلطنت هست در سر شمشیر.
ظهیرالدین مرعشی ( از تاریخ گیلان و دیلمستان ).
رجوع به سلطنة شود. || درازدستی. ( ناظم الاطباء ). || دراززبانی. ( ناظم الاطباء ). || قوت و قدرت و قهر و غلبه. ( ناظم الاطباء ). || نوعی حکومت که فردی مادام العمر در رأس آن قرار دارد. پادشاهی. و به اشکال مختلف است.
- سلطنت استبدادی ( مستبده ) ؛ پادشاهیی که در آن شاه فعال مایشاء باشد و از قانونی پیروی نکند.
- سلطنت انتخاباتی ؛ پادشاهیی که در آن شاه از جانب ملت یانمایندگان وی مادام العمر بسلطنت انتخاب میشود.
- سلطنت مشروطه ؛ پادشاهیی که در آن مجلس شورای یا مجلس ( شوری و سنا ) حق وضع قانون دارند.
- سلطنت مطلقه ؛ همان سلطنت استبدادی است. ( از فرهنگ فارسی معین ).
- سلطنت موروثی ؛ پادشاهیی که در آن سلطنت از پادشاهی بفرزند او معمولا به ارث برسد.

سلطنة. [ س َ طَ ن َ ] ( ع اِمص ) درازدستی. || درازبالایی. || قهر و غلبه. ( غیاث ) ( آنندراج ). رجوع به سلطنت شود.

سلطنت . [ س َ طَ ن َ ] (ع اِمص ) پادشاهی . (مهذب الاسماء). پادشاهی . شهریاری . فرمانروایی . حکومت . (ناظم الاطباء). سلطنة :
پانصد هجرت از جهان هیچ ملک چنو نزاد
از خلفای سلطنت تا خلفای راستین .

خاقانی .


لاف فریدون زدن و آنگه ضحاک وار
سلطنت و شیطنت هردو بهم داشتن .

خاقانی .


کی با نبوت سلطنت و با ریاست سیاست واجب است . (سندبادنامه ص 4).
نه هرکه قوت و بازو و منصبی دارد
بسلطنت بخورد مال مردمان بگزاف .

سعدی .


پس این توانگر بچشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من بسلطنت برسیدم ، او همچنان در مسکنت ماند. (گلستان سعدی ).
سلطنت گر همه یک لحظه بود مغتنم است .

سعدی .


هیچ منصب بعجز نتوان یافت
سلطنت هست در سر شمشیر.

ظهیرالدین مرعشی (از تاریخ گیلان و دیلمستان ).


رجوع به سلطنة شود. || درازدستی . (ناظم الاطباء). || دراززبانی . (ناظم الاطباء). || قوت و قدرت و قهر و غلبه . (ناظم الاطباء). || نوعی حکومت که فردی مادام العمر در رأس آن قرار دارد. پادشاهی . و به اشکال مختلف است .
- سلطنت استبدادی (مستبده ) ؛ پادشاهیی که در آن شاه فعال مایشاء باشد و از قانونی پیروی نکند.
- سلطنت انتخاباتی ؛ پادشاهیی که در آن شاه از جانب ملت یانمایندگان وی مادام العمر بسلطنت انتخاب میشود.
- سلطنت مشروطه ؛ پادشاهیی که در آن مجلس شورای یا مجلس (شوری و سنا) حق وضع قانون دارند.
- سلطنت مطلقه ؛ همان سلطنت استبدادی است . (از فرهنگ فارسی معین ).
- سلطنت موروثی ؛ پادشاهیی که در آن سلطنت از پادشاهی بفرزند او معمولا به ارث برسد.

فرهنگ عمید

۱. پادشاهی، فرمانروایی.
۲. سلطان شدن، پادشاهی کردن.
۳. [قدیمی] قدرت، توانایی.
۴. [قدیمی] قهر و غلبه.

دانشنامه عمومی

سلطنت (فیلم ۱۹۸۶). سلطنت (به هندی: Sultanat) فیلمی است محصول سال ۱۹۸۶ و به کارگردانی موکول اس. آناند است. در این فیلم بازیگرانی همچون سانی دئول، درمندرا، سری دوی، آمریش پوری، شاکتی کاپور، کاران کاپور، جوهی چاولا، دالیپ تاهیل، جوگال هانسراج ایفای نقش کرده اند.
۴ آوریل ۱۹۸۶ (۱۹۸۶-04-۰۴)

فرهنگ فارسی ساره

پادشاه


فرهنگستان زبان و ادب

[علوم سیاسی و روابط بین الملل] ← پادشاهی1

پیشنهاد کاربران

شهریاری

این واژه تبارانه پارسى ست یعنى خودش پارسى نیست اما سرچشمه اش پارسى ست. واژه ى شاریتا/شاریتاه Sharita/Sharitah در پهلوى : پادشاه ، شاه ، سلطان ، فرمانروا ، تازیان ( اَرَبان ) این واژه را برداشته و معرب ساخته اند ( ش - س ، ر - ل ، ت - ط ) و به صورت سلیط/سلیطة
درآمده سپس آن را بر وزن فعیل تصور کرده ریشه سه حرفى س. ل. ط را از آن بیرون کشیده اند و ساخته اند: سَلَطَ ، یسلط ، تسلط ، مسلط ، تسلیط ، سلطان ، سلطنت و . . . !!!! همتایان دیگر این واژه در پارسى اینهاست: پادشاهى Padshahi ، شاهى Shahi، شاهنشاهى Shahanshahi ، کیانى
Kiyani ( شاهى ) ، بَگانى Bagani ( پهلوى: خدایگانى ، شاهنشاهى ) ، شهریارى Shahryari ، کامهنجامى Kamhanjami ( پهلوى: فرمانروایى ، پادشاهى ) ، تاگورىTagvari ( پهلوى: تاجورى ، پادشاهى، داشتن تاج و تخت ) ، خدیوى Xadivi ( پهلوى: فرمانروایى ، پادشاهى ، شهریارى )

ملکت

تاجداری. ( حامص مرکب ) تاجوری. پادشاهی. عمل تاجدار :
همچنین در تاجداری و جهانداری بپای
همچنین در ملک بخشی و جهانگیری بمان.
فرخی.
تا چو هدهد تاجداری بایدت در خلق دل
طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن.
خاقانی.
ای مهر نگین تاجداری
خاتون سرای کامکاری.
نظامی.
گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر بتاجداری.
نظامی.


تاجوری. [ تاج ْ وَ ] ( حامص مرکب ) تاج داری. سلطنت. پادشاهی کردن. بزرگی :
تاجوری یافت تخت و ملکت ایران
تا ز برش سیدالانام برآمد.
خاقانی.
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود.
حافظ.


کلمات دیگر: