مترادف موفق : پیروز، کامروا، کامکار، کامیاب
متضاد موفق : ناکام
برابر پارسی : پیروز، پیروزمند، پیروزمندانه، کامروا، کامیاب
successful
going, golden, lucky, palmy, prosperous, successful, triumphant, well-to-do
(تلفظ: movaffaq) (عربی) توفیق یافته در امری یا به مقصود رسیده ، پیروز ؛ توأم با موفقیت .
پیروز، کامروا، کامکار، کامیاب ≠ ناکام
ویژگی کسی که موفقیت کسب میکند
(مُ وَ فَّ) [ ع . ] (اِمف .) کامروا، بهره مند.
(مُ وَ فِّ) [ ع . ] (اِ فا.) 1 - مدد کننده . 2 - به مقصود رساننده . 3 - خدای تعالی .
موفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) ابن احمدبن ابواسماعیل مشهور به اخطب خوارزم یا خطیب خوارزمی و مکنی به ابوالمؤید و رجوع به ابوالمؤید موفق ... شود.
موفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) ابن علی هروی ، مکنی به ابومنصور که در نیمه ٔ آخر سده ٔ چهارم و نیمه ٔ اول سده ٔ پنجم می زیسته است . او راست : کتاب معروف «الابنیة عن حقایق الادویة».
موفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن خاصی خوارزمی ، مکنی به ابوالمؤیدو ملقب به صدرالدین ، عالم اصول و فقه و خلافیات و عارف به ادب و حسن انشاء. نسبت وی به خاص از دیه های خوارزم و تولد او به جرجانیه خوارزم به سال 579 و مرگ او به مصر در سال 634 هَ . ق . بود. از او آثاری بازمانده است که از آن جمله است : 1 - الفصول فی علم الاصول . 2 - شرح «الکلم النوابغ» زمخشری . (از اعلام زرکلی ). و رجوع به ماده ٔ ابوالمؤید موفق بن احمد... شود.
موفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) ادریس الموفق . رجوع به ادریس الموفق شود.
فرخی .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).
مسعودسعد.
موفق . [ م ُ وَف ْ ف ِ ] (ع ص ) توفیق ده و کسی که ارشاد میکند و راهنمایی می کند و بهره مند می سازد و دستگیری می کند و یاری می دهد: واﷲالموفق المعین ؛ خداوند عالم توفیق ده و راهنمای و یاری کننده است . (ناظم الاطباء). توفیق ده . (غیاث ). توفیق دهنده . کامیاب کننده . توفیق بخش . (از یادداشت مؤلف ) : و هو سبحانه ولی ذلک و المتفضل والموفق . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). انه خیر موفق ومعین . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). واﷲ الموفق لاتمام ما فی نیتی بفضله و کرمه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275). واﷲالموفق لمایرضی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191).
کامیاب، پیروز، پیروزمندانه