کلمه جو
صفحه اصلی

موفق


مترادف موفق : پیروز، کامروا، کامکار، کامیاب

متضاد موفق : ناکام

برابر پارسی : پیروز، پیروزمند، پیروزمندانه، کامروا، کامیاب

فارسی به انگلیسی

successful, succeeding, favoured, assisted, going, golden, lucky, palmy, prosperous, triumphant, well-to-do, hit

successful


going, golden, lucky, palmy, prosperous, successful, triumphant, well-to-do


فارسی به عربی

مربح , ناجح

فرهنگ اسم ها

اسم: موفق (پسر) (عربی) (تلفظ: movaffaq) (فارسی: موفق) (انگلیسی: movaffagh)
معنی: هدایت شده، توفیق یافته، کامروا، توفیق یافته در امری یا به مقصود رسیده، پیروز، توأم با موفقیت

(تلفظ: movaffaq) (عربی) توفیق یافته در امری یا به مقصود رسیده ، پیروز ؛ توأم با موفقیت .


مترادف و متضاد

prosperous (صفت)
خوشبخت، موفق، سرسبز، کامیاب، کامکار

successful (صفت)
پیروز، عاقبت بخیر، موفق، کامیاب، نیک انجام

favored (صفت)
موفق

prospering (صفت)
موفق

favoured (صفت)
موفق

پیروز، کامروا، کامکار، کامیاب ≠ ناکام


فرهنگ فارسی

ابن علی هروی
توفیق یافته، کامروا، بهره مند
( اسم ) ۱ - مدد کننده . ۲ - بمقصود رساننده . ۳ - خدای تعالی .
ادریس الموفق ٠

ویژگی کسی که موفقیت کسب می‌کند


فرهنگ معین

(مُ وَ فَّ) [ ع . ] (اِمف .) کامروا، بهره مند.


(مُ وَ فِّ) [ ع . ] (اِ فا.) 1 - مدد کننده . 2 - به مقصود رساننده . 3 - خدای تعالی .


(مُ وَ فَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) کامروا، بهره مند.
(مُ وَ فِّ ) [ ع . ] (اِ فا. ) ۱ - مدد کننده . ۲ - به مقصود رساننده . ۳ - خدای تعالی .

لغت نامه دهخدا

موفق. [ م ُ وَف ْ ف ِ ] ( ع ص ) توفیق ده و کسی که ارشاد میکند و راهنمایی می کند و بهره مند می سازد و دستگیری می کند و یاری می دهد: واﷲالموفق المعین ؛ خداوند عالم توفیق ده و راهنمای و یاری کننده است. ( ناظم الاطباء ). توفیق ده. ( غیاث ). توفیق دهنده. کامیاب کننده. توفیق بخش. ( از یادداشت مؤلف ) : و هو سبحانه ولی ذلک و المتفضل والموفق. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333 ). انه خیر موفق ومعین. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217 ). واﷲ الموفق لاتمام ما فی نیتی بفضله و کرمه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275 ). واﷲالموفق لمایرضی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191 ).

موفق. [ م ُ وَف ْ ف َ ] ( ع ص ) توفیق یافته. ( ناظم الاطباء ). || کسی که پس از گمراهی به راه راست هدایت شده باشد. ( از تعریفات جرجانی ). رشید. هدایت شده. ( یادداشت مؤلف ). || دارای توفیق و آنکه هر کاری برای وی موافقت می کند و به آسانی دست می دهد و بختیار و سعادتمند و فرخنده. ( ناظم الاطباء ). کامکار. کامروا. کامگار. کامیاب. کامران. توفیق یافته. دست یافته. نایل. ( یادداشت مؤلف ) :
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخوی
مؤید است و موفق ، مقدم است و امام.
فرخی.
ایا موفق بر خسروی که دیر زیی
به شکر نعمت زاید ز خدمت بسیار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ).
فرق میان پادشاهان مؤید موفق و میان خارجی آن است که پادشاهان چون دادگر... باشند طاعت باید داشت... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93 ).
جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موفق اندر کار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی چ دانشگاه مشهد ص 368 ).
زهی موفق و منصور شاه بی همتا
زهی مظفر و مشهور خسرو والا.
مسعودسعد.

موفق. [ م ُ وَف ْ ف َ ] ( اِخ ) ابن علی هروی ، مکنی به ابومنصور که در نیمه آخر سده چهارم و نیمه اول سده پنجم می زیسته است. او راست : کتاب معروف «الابنیة عن حقایق الادویة».

موفق. [ م ُ وَف ْ ف َ ] ( اِخ ) ابن احمدبن ابواسماعیل مشهور به اخطب خوارزم یا خطیب خوارزمی و مکنی به ابوالمؤید و رجوع به ابوالمؤید موفق... شود.

موفق. [ م ُ وَف ْ ف َ ] ( اِخ ) ابن محمدبن حسن خاصی خوارزمی ، مکنی به ابوالمؤیدو ملقب به صدرالدین ، عالم اصول و فقه و خلافیات و عارف به ادب و حسن انشاء. نسبت وی به خاص از دیه های خوارزم و تولد او به جرجانیه خوارزم به سال 579 و مرگ او به مصر در سال 634 هَ. ق. بود. از او آثاری بازمانده است که از آن جمله است : 1 - الفصول فی علم الاصول. 2 - شرح «الکلم النوابغ» زمخشری. ( از اعلام زرکلی ). و رجوع به ماده ابوالمؤید موفق بن احمد... شود.

موفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) ابن احمدبن ابواسماعیل مشهور به اخطب خوارزم یا خطیب خوارزمی و مکنی به ابوالمؤید و رجوع به ابوالمؤید موفق ... شود.


موفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) ابن علی هروی ، مکنی به ابومنصور که در نیمه ٔ آخر سده ٔ چهارم و نیمه ٔ اول سده ٔ پنجم می زیسته است . او راست : کتاب معروف «الابنیة عن حقایق الادویة».


موفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن خاصی خوارزمی ، مکنی به ابوالمؤیدو ملقب به صدرالدین ، عالم اصول و فقه و خلافیات و عارف به ادب و حسن انشاء. نسبت وی به خاص از دیه های خوارزم و تولد او به جرجانیه خوارزم به سال 579 و مرگ او به مصر در سال 634 هَ . ق . بود. از او آثاری بازمانده است که از آن جمله است : 1 - الفصول فی علم الاصول . 2 - شرح «الکلم النوابغ» زمخشری . (از اعلام زرکلی ). و رجوع به ماده ٔ ابوالمؤید موفق بن احمد... شود.


موفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) ادریس الموفق . رجوع به ادریس الموفق شود.


موفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (ع ص ) توفیق یافته . (ناظم الاطباء). || کسی که پس از گمراهی به راه راست هدایت شده باشد. (از تعریفات جرجانی ). رشید. هدایت شده . (یادداشت مؤلف ). || دارای توفیق و آنکه هر کاری برای وی موافقت می کند و به آسانی دست می دهد و بختیار و سعادتمند و فرخنده . (ناظم الاطباء). کامکار. کامروا. کامگار. کامیاب . کامران . توفیق یافته . دست یافته . نایل . (یادداشت مؤلف ) :
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخوی
مؤید است و موفق ، مقدم است و امام .

فرخی .


ایا موفق بر خسروی که دیر زیی
به شکر نعمت زاید ز خدمت بسیار.

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).


فرق میان پادشاهان مؤید موفق و میان خارجی آن است که پادشاهان چون دادگر... باشند طاعت باید داشت ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موفق اندر کار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ دانشگاه مشهد ص 368).
زهی موفق و منصور شاه بی همتا
زهی مظفر و مشهور خسرو والا.

مسعودسعد.



موفق . [ م ُ وَف ْ ف ِ ] (ع ص ) توفیق ده و کسی که ارشاد میکند و راهنمایی می کند و بهره مند می سازد و دستگیری می کند و یاری می دهد: واﷲالموفق المعین ؛ خداوند عالم توفیق ده و راهنمای و یاری کننده است . (ناظم الاطباء). توفیق ده . (غیاث ). توفیق دهنده . کامیاب کننده . توفیق بخش . (از یادداشت مؤلف ) : و هو سبحانه ولی ذلک و المتفضل والموفق . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). انه خیر موفق ومعین . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). واﷲ الموفق لاتمام ما فی نیتی بفضله و کرمه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275). واﷲالموفق لمایرضی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191).


فرهنگ عمید

توفیق یافته، کامروا، بهره مند.

فرهنگ فارسی ساره

کامیاب، پیروز، پیروزمندانه


فرهنگستان زبان و ادب

{achiever} [روان شناسی] ویژگی کسی که موفقیت کسب می کند

جدول کلمات

کامیار

پیشنهاد کاربران

کامران

کامور

besucceed

ارنج

سعادت

success

برنده

موفق واقعی کسیه که به خودباوری مطلق رسیده باشه
مؤید
پیروز
شکست دادن چیزی

بکام


کلمات دیگر: