کلمه جو
صفحه اصلی

سزاوار


مترادف سزاوار : اهل، جدیر، حری، شایان، سزامند، شایسته، شایگان، صلاحیت دار، قابل، لایق، مستحق، مستعد، منبغی ، صواب، فراخور، مستوجب ، برازنده، درخور، زیبنده

متضاد سزاوار : بی صلاحیت، نالایق، ناسزاوار

فارسی به انگلیسی

condign, deserving, fair, fitting, meet, meritorious, right, rightful, true, worthy, just

deserving, just, right


condign, deserving, fair , fitting, meet, meritorious, right, rightful, true, worthy


فارسی به عربی

جدیر , یستحق

فرهنگ اسم ها

اسم: سزاوار (پسر) (فارسی) (تلفظ: se(a)zāvar) (فارسی: سزاوار) (انگلیسی: sezavar)
معنی: شایسته، لایق، دارای شایستگی

(تلفظ: se(a)zāvar) دارای شایستگی ، شایسته ، لایق .


مترادف و متضاد

worthy (صفت)
لایق، شایسته، خلیق، فراخور، سزاوار سرزنش، سزاوار، شایان، مستحق

condign (صفت)
مناسب، فراخور، سزاوار

deserving (صفت)
شایسته، سزاوار، مستحق

اهل، جدیر، حری، شایان، سزامند، شایسته، شایگان، صلاحیت‌دار، قابل، لایق، مستحق، مستعد، منبغی ≠ بی‌صلاحیت، نالایق


۱. اهل، جدیر، حری، شایان، سزامند، شایسته، شایگان، صلاحیتدار، قابل، لایق، مستحق، مستعد، منبغی ≠ بیصلاحیت، نالایق
۲. صواب، فراخور، مستوجب ≠ ناسزاوار
۳. برازنده، درخور، زیبنده


فرهنگ فارسی

شایسته، درخور، لایق، درخورجزاوپاداش، سزاور
( صفت ) لایق مناسب شایسته جدیر .

فرهنگ معین

(س ) (ص مر. ) لایق ، مناسب .

لغت نامه دهخدا

سزاوار. [ س ِ / س َ ] ( ص مرکب ) در لهجه مرکزی «سزاوار» از: سزا+ وار ( پسوند اتصاف ) پهلوی «سچاک وار» جزء دوم از «واریشن » ( رفتار کردن ، سلوک ). شایسته. قابل. لایق جزا و مکافات. ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). شایسته و سزای نیکی. ( آنندراج ). جدیر. ( دهار ) ( ترجمان القرآن ). خلیق. ( دهار ). درخور. به حق. مستحق :
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وز دیدگان سرشک همی باری.
رودکی.
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسائی.
سزاوار تختی و تاج مهان
نیامد نباشد چو تو در جهان.
فردوسی.
نشستند و خوان می آراستند
سزاوار رامشگران خواستند.
فردوسی.
اندام شما بر بلگدخرد بسایم
زیراکه شما را بجز این نیست سزاوار.
منوچهری.
سپید است این سزای گنده پیران
دورنگ است این سزاوار دبیران.
( ویس و رامین ).
نتوانست دید کسی را که جای دور سزاوار باشد. ( تاریخ بیهقی ).
سزاوار جان بد اندیش تو
ببینی چو آرم کنون پیش تو.
اسدی.
بنگر و با کس مکن آن ناسزا
آنچه نداریش سزاوار خویش.
ناصرخسرو.
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استرو زین حزینی.
ناصرخسرو.
هستی تو سزاوار همه ملک جهانرا
ایزد ندهد ملک جهان جز بسزاوار.
معزی.
تو برو زاویه زهد نگهدار و مترس
که خداوند سزا را بسزاوار دهد.
سنایی.
و آن درجت شریف و مرتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. ( کلیله و دمنه ).
ای سزاواری که هستی بر سری ابن السری
جز سری ابن السری نبود سزاوار سری.
سوزنی.
تویی که حجت تو تیغ قاطع است بر آن
که تو بمملکت بحر و بر سزاواری.
ظهیرالدین فاریابی.
سیاست را زمن گردد سزاوار
بدین سوگندهایی خورد بسیار.
نظامی.
تو چو خورشیدی و من چون ذره ای
کی من مسکین سزاوار توام.
عطار.
سزاوار تصدیق و تحسین بود.
سعدی.
عروسی بس خوشی ای دختررز
ولی گه گه سزاوار طلاقی.
حافظ.
حق عزوجل اورا سزاوار این آیت کرد. ( تاریخ قم ص 8 ).

فرهنگ عمید

۱. شایسته، درخور، لایق.
۲. درخور جزا و پاداش.

دانشنامه عمومی

جدیر.


واژه نامه بختیاریکا

بِیَرز

جدول کلمات

شایسته, لایق

پیشنهاد کاربران

احق

درخور

ارزنده

شایگان

ازدر

فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.
فردوسی.

صالح

سزاوار: در پهلوی سزاگ وار sazagwār بوده است .
( ( ابر ده و دو ، هفت شد کدخدای؛
گرفتند هر یک، سَزاوار ، جای ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 191 )

ارزانی، اهل، جدیر، حری، شایان، سزامند، شایسته، شایگان، صلاحیت دار، قابل، لایق، مستحق، مستعد، منبغی، صواب، فراخور، مستوجب، برازنده، درخور، زیبنده

روا

اهل

یاسان

بسزا. [ ب ِ س ِ / س َ ] ( ق مرکب ) به سزاوار. کماینبغی. بواجبی. چنانکه باید. چنانکه شاید. کمایلیق. لایق. شایسته. سزاوار : و فرمود تا استقبال او بسیجیدند سخت بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . صواب چنان نمود ما را که فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . ملوک روزگار که با یکدیگر دوسی بسر برند. . . دیدار کنند دیدارکردنی بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . همه را خانه و ضیاع و زن داد بسزا. ( تاریخ سیستان ) .
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا برنیاید از دستم.
حافظ.
و رجوع به سزا و سزیدن شود.

( ( شایان ) )


کلمات دیگر: