شکال
فارسی به انگلیسی
فرهنگ اسم ها
معنی: در گویش مازندران آهو
فرهنگ فارسی
بسیار شکل کننده یا ظریف .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
شکال. [ ش ِ ] ( ع اِ ) چدار و ریسمانی که بر دست و پای استر و اسب بدخصلت بندند. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( برهان ). ریسمانی که بر دست و پای اسب و شتر بربندند. ( غیاث ). زانوبند اسب. ( از مجمل اللغة ). پابند. پای بند. زانوبند اسب و جز آن. بِخو [ ب ِخ َ / خُو ]. بخاو. ( از یادداشت مؤلف ) :
چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر پیل
چون زنی نعلش شکالش بس بود بند قبای.
فروکشد طرب از طره جای عیش لگام.
نهاده است به پایش هزار گونه شکال.
در خاک کندپای ز عزمش شتاب نه.
حلقه فلک و شکال ایام.
ابرش کینه شکال ادهم فتنه فسار.
شکال پای ستوران شده سر زلفی
کزو گره بجز از دست شانه نگشوده.
آنچه مرادات و حمولات اند به عناد حمل و قید شکال و بند دوال تعرض نرسانند. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
شکال . [ ش َک ْ کا ] (ع ص ) بسیار شکل کننده . || ظریف . (غیاث ).
ز آتش آب کند حلمش و ز دشمن دوست
ز پیل پشّه کند سهمش و ز شیر شکال .
فرخی .
آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال .
فرخی .
کجا حمله ٔ او بود چه یک تن چه سپاهی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شکالی .
فرخی .
یکی پیش او به پای یکی در جهان جهان
یکی چون شکال نرم یکی چون پیاده خوار.
فرخی .
ز عدل او شده باز سفید جفت کلنگ
ز امن او شده شیر سیاه یار شکال .
عبدالواسع جبلی .
|| مکر و حیله . (ناظم الاطباء) (غیاث ) (برهان ). فریب . (ناظم الاطباء) (برهان ). مکر و حیله بود و آنرا شکیل و اشکیل نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ) :
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از شکال و از عمل .
مولوی .
شکال . [ ش ِ ] (اِخ ) از متکلمین شیعی . باهشام بن الحکم در اصل امامت هم عقیده ولی در بعضی امور با او مخالف بود. از کتب اوست : کتاب الامامة. کتاب المعرفة. کتاب فی الاستطاعة و غیره . (یادداشت مؤلف ).
- شکال آوردن ؛ اشکال آوردن . اشکال و ایراد گرفتن :
گر شکال آرد کسی در گفت ما
از برای انبیا و اولیا.
مولوی .
شکال . [ ش ِ ] (ع اِ) پای بند ستور. ج ، شُکُل . || رسن پالان که در تصدیر و تنگ شتر بندند تا پالان پس نرود. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رسن میان اشتر. (مهذب الاسماء). || بندی میان تنگ پالان بند و تنگ زیر شکم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || بندی میان دست و پای ستور. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). || (ص ) اسبی که سه پای سپید و یکی به رنگ دیگر یا عکس آن بُوَدش . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). اسبی که دست و پای وی سفید بود به خلاف یکدیگر،و کان النبی (ص ) یبغض الشکال . || آن گوسفند که دستها و پایهای وی سفید بود. (مهذب الاسماء).
چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر پیل
چون زنی نعلش شکالش بس بود بند قبای .
منوچهری .
برون کند خرد از خرده گاه لهوشکال
فروکشد طرب از طره جای عیش لگام .
ابوالفرج رونی .
ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد
نهاده است به پایش هزار گونه شکال .
سنایی .
بر باد تیز گام ز حزمش شکال نه
در خاک کندپای ز عزمش شتاب نه .
اثیرالدین اخسیکتی .
با ژنده ٔ خامشان همه خام
حلقه فلک و شکال ایام .
خاقانی (تحفةالعراقین ).
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
ابرش کینه شکال ادهم فتنه فسار.
خاقانی .
لشکر برق شکال سورت هوا می شکست و فصادوار کحل ابوکحلی می گشاد. (تاج المآثر). زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکالهای اسب کنند. (کتاب المعارف ).
شکال پای ستوران شده سر زلفی
کزو گره بجز از دست شانه نگشوده .
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری ).
آن مهم که چون جذر اصم در شکال اشکال بمانده به کیاست و شهامت و حسن اصطلاع کفایت کردن . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 40).
آنچه مرادات و حمولات اند به عناد حمل و قید شکال و بند دوال تعرض نرسانند. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
چو آب هر دو یکی بود و آب این یک تلخ
خطاب کرد که یارب شکال من بردار.
عطار.
گفت الرحیل الرحیل و برنشست و بفرمود تا شکال اسب و میخ آهنین و توشه دان و مطهره ٔ آب بر فتراک اسبش ببستند. (تجارب السلف ).
- شکال برنهادن ؛ پای بند بستن به ستور. (فرهنگ فارسی معین ).
- شکال کردن ؛ بند بر پای زدن . بخو کردن . قفل و بخو کردن : چون آرزو آید شکالش کند و بر آخورش استوار ببندد. (تاریخ بیهقی ).
فرهنگ عمید
واژه نامه بختیاریکا
پیشنهاد کاربران
شکار
Shekal
بیشتر به دختر میگن