کلمه جو
صفحه اصلی

مزید


مترادف مزید : اضافی، افزونی، زیادت، بسیاری، فراوانی، زیادتی، زیادی ، افزودن، زیاد کردن، زیاد، افزون

متضاد مزید : قلت

برابر پارسی : افزونی، بیشی، فراوانی

فارسی به انگلیسی

increase

عربی به فارسی

پيوستن , ضميمه کردن , اضافه نمودن , چسبانيدن


فرهنگ اسم ها

اسم: مزید (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: mazid) (فارسی: مَزيد) (انگلیسی: mazid)
معنی: زیاد شونده، زیاد، افزون، افزونی، زیادی، بسیاری، فراوانی، ( به مجاز ) باعث افزونی

(تلفظ: mazid) (عربی) افزونی ، زیادی ، بسیاری ، فراوانی ؛ زیاد شونده ، زیاد ، افزون ؛ (به مجاز) باعث افزونی .


مترادف و متضاد

اضافی، افزونی، زیادت، بسیاری، فراوانی، زیادتی، زیادی ≠ قلت


۱. اضافی، افزونی، زیادت، بسیاری، فراوانی، زیادتی، زیادی ≠ قلت
۲. افزودن، زیاد کردن
۳. زیاد، افزون


فرهنگ فارسی

افزون شدن، افزون دادن ، افزونی، افزون کرده شده
۱ - ( مصدر ) افزون شدن . ۲ - ( مصدر ) زیاد کردن . ۳ - (اسم ) افزونی زیادتی : از باری عزاسمه مزید عمر و سلطنت می خواهند . ۴- ( اسم ) افزون کرده شده زیاده شده : و در آن بر دو سبب و دو وتد و دو فاصله مزیدی نه . ۵ - حرف مزید . آنست که حرف خروج بدان پیوندد و آنرا از بهر آن مزید خوانندکه اقصی غایت حروف قافیت در اشعار تازی حرف خروجست و چون در قوافی عجم حرفی بر آن زیادت شود آنرا مزید خوانند . یا بر مزید . اضافه شونده افزون : ایزد ... این حضرت وزارت ... نگاه دار ادو مکاره ... بعید ... و دولت متواتر و بر مزید . یا مزید موخر . پسوند پساوند . یا مزید مقدم . پیشوند پیشاوند .
گران کننده نرخ

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] ۱ - (اِمص . ) افزونی . ۲ - (اِمف . ) افزوده شده .

لغت نامه دهخدا

مزید. [ م َ ] ( ع اِمص ) افزونی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). زیادتی و افزونی. ( آنندراج ) ( غیاث ) : لهم مایشاؤن فیها و لدینا مزید. ( قرآن 35/50 )؛ مر ایشان راست آنچه خواهند در آن و نزد ماست زیادتی و افزونی. و آن پادشاه رحمه اﷲ از ملوک آل سامان به مزید بسطت ملک مخصوص بود. ( کلیله و دمنه ). به مزیت خرد و مزید هنر مستثنی است. ( کلیله و دمنه ). و حمداﷲ تعالی که مخایل مزید قدرت ودلایل مزیت بسطت هر چه ظاهرتر است. ( کلیله و دمنه ). چه عمارت نواحی و مزید ارتفاعات...به عدل متعلق است.( کلیله و دمنه ). تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار خویش شود. ( سندبادنامه ص 8 ). به لواحق مزید شکر آراسته گرداند. ( سندبادنامه ص 7 ).
دولت و حشمت و اقبال تراست
بکمالی که بر آن نیست مزید.
سوزنی.
به طول اختبار و اعتبار به مزید قربت و رتبت مخصوص گشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 436 ).
جمالش را که بزم آرای عید است
هنر اصلی و زیبائی مزید است.
نظامی.
چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کردو مزید.
مولوی ( مثنوی ص 58 ).
در لب و گفتش خدا شکر تو دید
فضل کرد ولطف فرمود و مزید.
مولوی.
گرم زان مانده ست با او کو ندید
کاله های خویش را ریح و مزید.
مولوی.
...که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. ( گلستان ). پسر گفت ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلد... و مزید مال و مکنت. ( گلستان ).
هل من مزید گوید هر دم جحیم از آنک
خواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزید.
قاآنی ( دیوان چ معرفت ص 393 ).
- دعا برمزید دولت کسی کردن ؛ دعا بر مزید عمر کسی کردن. افزونی عمر کسی را خواستن.
- مزیداً علی ماسبق ؛ بیش از پیش. افزون بر آنچه بود.
- مزید انتفاع ؛ افزونی سود. اضافه شدن نفع : قبل از ایام محاصره اصفهان ، محمدعلی بیک معیرالممالک به جهت توفیر سر کار دیوان اعلی ، و مزید انتفاع سر کار خاصه به خدمت شاه سابق عرض و یک دانگ از وزن عباسی را کم نمود. ( تذکرة الملوک چ 2 دبیرسیاقی ص 23 ).
- مزید بر علت ؛ افزون بر سبب. کنایه از گرفتاریی که علاوه بر گرفتاری قبل عارض شود.
- مزید مقدم ؛ حرفی که در ابتدای کلمه ای درآرند. پیشاوند. پیشوند. پیش آوند جزء پیوندی که پیش از کلمه واقع شود. مانند «نا» و «بی » در «ناپاک » و «بی پول » همچنین مزید مقدم هائی که در اول افعال پیشوندی در می آیند مانند «بر، باز، فرو، فرود، فراز، در، اندر».که با فعل ساده «آمدن » فعل های پیشوندی ذیل را میسازند «برآمدن ، بازآمدن ، فروآمدن ، فرودآمدن ، فراز آمدن ، در آمدن ، اندر آمدن ». بدیهی است که معنی افعال پیشوندی از معنی فعل ساده آنها جداست. رجوع به «نا» و «بی » و «بر» و «باز» و «فرو» و «فرود» و «در» و «اندر» و «فراز» شود.

مزید. [ م َ ] (ع اِمص ) افزونی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زیادتی و افزونی . (آنندراج ) (غیاث ) : لهم مایشاؤن فیها و لدینا مزید. (قرآن 35/50)؛ مر ایشان راست آنچه خواهند در آن و نزد ماست زیادتی و افزونی . و آن پادشاه رحمه اﷲ از ملوک آل سامان به مزید بسطت ملک مخصوص بود. (کلیله و دمنه ). به مزیت خرد و مزید هنر مستثنی است . (کلیله و دمنه ). و حمداﷲ تعالی که مخایل مزید قدرت ودلایل مزیت بسطت هر چه ظاهرتر است . (کلیله و دمنه ). چه عمارت نواحی و مزید ارتفاعات ...به عدل متعلق است .(کلیله و دمنه ). تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار خویش شود. (سندبادنامه ص 8). به لواحق مزید شکر آراسته گرداند. (سندبادنامه ص 7).
دولت و حشمت و اقبال تراست
بکمالی که بر آن نیست مزید.

سوزنی .


به طول اختبار و اعتبار به مزید قربت و رتبت مخصوص گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 436).
جمالش را که بزم آرای عید است
هنر اصلی و زیبائی مزید است .

نظامی .


چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کردو مزید.

مولوی (مثنوی ص 58).


در لب و گفتش خدا شکر تو دید
فضل کرد ولطف فرمود و مزید.

مولوی .


گرم زان مانده ست با او کو ندید
کاله های خویش را ریح و مزید.

مولوی .


...که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت . (گلستان ). پسر گفت ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلد... و مزید مال و مکنت . (گلستان ).
هل من مزید گوید هر دم جحیم از آنک
خواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزید.

قاآنی (دیوان چ معرفت ص 393).


- دعا برمزید دولت کسی کردن ؛ دعا بر مزید عمر کسی کردن . افزونی عمر کسی را خواستن .
- مزیداً علی ماسبق ؛ بیش از پیش . افزون بر آنچه بود.
- مزید انتفاع ؛ افزونی سود. اضافه شدن نفع : قبل از ایام محاصره ٔ اصفهان ، محمدعلی بیک معیرالممالک به جهت توفیر سر کار دیوان اعلی ، و مزید انتفاع سر کار خاصه به خدمت شاه سابق عرض و یک دانگ از وزن عباسی را کم نمود. (تذکرة الملوک چ 2 دبیرسیاقی ص 23).
- مزید بر علت ؛ افزون بر سبب . کنایه از گرفتاریی که علاوه بر گرفتاری قبل عارض شود.
- مزید مقدم ؛ حرفی که در ابتدای کلمه ای درآرند. پیشاوند. پیشوند. پیش آوند جزء پیوندی که پیش از کلمه واقع شود. مانند «نا» و «بی » در «ناپاک » و «بی پول » همچنین مزید مقدم هائی که در اول افعال پیشوندی در می آیند مانند «بر، باز، فرو، فرود، فراز، در، اندر».که با فعل ساده ٔ «آمدن » فعل های پیشوندی ذیل را میسازند «برآمدن ، بازآمدن ، فروآمدن ، فرودآمدن ، فراز آمدن ، در آمدن ، اندر آمدن ». بدیهی است که معنی افعال پیشوندی از معنی فعل ساده ٔ آنها جداست . رجوع به «نا» و «بی » و «بر» و «باز» و «فرو» و «فرود» و «در» و «اندر» و «فراز» شود.
- مزید مؤخر ؛ حرفی که بر آخر کلمه ای الحاق کنند. لاحقه . پس وند. پس آوند. پساوند . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جزء پیوندی که پس از کلمه قرار گیرد. مزید مؤخرها هر کدام معنی خاصی به کلمه ٔ اصلی می افزایند و بعضی از آنهااز اسم ، اسم دیگری می سازند یا معنی خاصی به کلمه اصلی میدهند، مثلاً پسوند «دان » چون به کلمه ٔ دیگری پیوندد دلالت بر «ظرف » یا جائی که مفهوم آن کلمه در آن می گنجد میکند چون : نمکدان ، سنگدان ، قلمدان ، شیردان ، کاهدان ، مرغدان ، بعضی دیگر از مزید مؤخرهائی که از اسم اسمی دیگر با معنی می سازند از این قرارند: «بان » به معنی محافظ و نگهدارنده : باغبان ، مرزبان . «ک » به معنی شباهت : موشک ، خرک . «چه » به معنی کوچکی و خردی : باغچه ، طاغچه . «زار» به معنی جای افراد بسیار: لاله زار، گلزار. «ستان » به معنی مکان و محل : گلستان ، کوهستان . «َه » (بیان حرکت ): گوشه ، دندانه ، «گاه » به معنی محل وجا: مزه گا، شهوتگاه . بعضی مزید مؤخرها با اسم ترکیب میشوند و از آن صفت می سازند نمونه ٔ آنها از این قرار است : «مند» خردمند، هوشمند. «ور»: دانشور. «گر»: کارگر، ستمگر. «ناک »: خطرناک ، نمناک ، غمناک . «آگین -گین » به معنی آلودگی و آمیختگی : عطرآگین ، غمگین . «ین »: زرین ، چرمین «ینه »: سیمینه ، پشمینه . «ی »: شهری ، فلزی . بعضی دیگر از مزید مؤخرها در ترکیب با صفتی اسم میسازند نمونه ٔ آنها از این قرار است : «ی » سفیدی ، بزرگی ، مردی . «ک »: سرخک ، سفیدک سیاهک . «ه » (بیان حرکت ): سفیده ، زرده ، شوره .
- هَل ْ مِن ْ مَزید؛ به معنی آیا هیچ زیادتی هست ؟ آیا افزون بر این هست ؟ و رجوع به «هل » و «هل من مزید» و (قرآن 30/50) شود.
|| نمو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (ص ) افزونی کرده شده . (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || در اصطلاح درایه حدیثی است که در متن آن یا سند آن زیادتی باشد که در متن یا سند احادیث دیگر وارده به همان مضمون نباشد چنانچه بواسطه ٔ سه نفر راوی معین روایت شده و کسی دیگر همان حدیث را بواسطه ٔ چهار نفر روایت کرده و یک نفر به همان سه نفر مذکور اضافه نموده است و یا خود او نیز بواسطه ٔ همان سه نفر روایت کرده است و لکن یک کلمه یا دوکلمه (مثلاً) بر روایت دیگران افزوده است . یکی از تقسیمات اخبار. رجوع به احمدبن موسی بن طاوس الفاطمی ، وبه کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (در علم قافیه ) یکی از حروف نه گانه ٔ قافیت است که حرف خروج بدان پیوندد و آن را از بهر آن مزید خواندند که اقصی غایت حروف قافیت در اشعار عربی حرف خروج است و چون در قوافی عجم حرفی بر آن زیادت شود آن را مزید خوانند. (از المعجم چ مدرس رضوی ص 153 و ص 202). حروف قافیت نه است : روی و ردف و قید و تأسیس و دخیل و وصل و خروج و مزید و نایر. (از المعجم ص 153). حروف قافیت در یک بیت جمع شده است :
روی و ردف و دگر قید و بعد از آن تأسیس
دخیل و وصل و خروج و مزید با نائر.

(از المعجم حاشیه ٔ ص 153).


قافیه در اصل یک حرف است و هشت آن را تبع
چار پیش و چارپس این نقطه آنها دایره
حرف تأسیس و دخیل و ردف و قید آنگه روی
بعد از آن وصل و خروج است و مزید ونایره .
عند اهل القوافی اسم حرف من حروف القوافی . و در منتخب تکمیل الصناعة می آورد مزید حرفی است که به خروج پیوندد مانند «ش » بستمش و پیوستمش . و این اصطلاح پارسیان است و بعضی مزید رازائد نام کنند و رعایت تکرار مزید در قوافی واجب است و وجه تسمیه ٔ آن به مزید آن است که زیاده کرده شده بر خروج که غایت حروف قافیه ٔ فصحای عرب است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به «حرف مزید» و «حرف قافیت » و «قافیه » شود. || (در علم صرف ) کلمه ای که بر حروف اصلی آن حروفی افزوده باشند. مقابل مجرد چون استعلم از «علم » و تدحرج از «دحرج ».
- مزیدٌ فیه ؛ افزون کرده شده ٔ در آن . (ناظم الاطباء). مقابل مجرد: ثلاثی مزیدٌ فیه ، رباعی مزیدٌفیه .
|| (مص ) افزون شدن . افزون کردن . (از اقرب الموارد) (زوزنی ) (تاج المصادر) (دهار). زیاده کردن . زیاد شدن . زیاد کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عرصه ٔ ولایت به مواجب ایشان وفا نمی کند و حاجت است که از حضرت به مزید نان پاره انعام فرمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 82). کفاة حضرت توقفی کردند که مزید ملتمس اسرافست . (جهانگشای جوینی ). تحصیل جاه و ادب ومزید مال و مکنت . (گلستان ). || (ص ، اِ) افزون . (دهار). اضافه . (برهان ). زائد: الطاف شما مزیدباد. لطفکم مزید . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زیاد کرده شده . (ناظم الاطباء). اضافه و زیاد کرده شده . (برهان ). افزون شده . افزوده . فزوده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جان پیشکش او بتوان کرد ولیکن
بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرید.

خاقانی .


به تو در گریخت خاقانی و جان فشاند بر تو
اگرش مزید خواهی بپذیر جان ما را.

خاقانی .


همت خاقانی است طالب چرب آخوری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این .

خاقانی .


ملک نوح بر حکم ناصرالدین مزیدی نفرمود و وزارت بدو مقرر داشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 136).
گفت : یا با هریره ...هر روزمیا تا دوستی مزید باشد. (گلستان ).
مجوافزون از آن فردا مزیدی
که نبود ای اخی هر روز عیدی .

پوریای ولی .


- برمزید ؛ افزون . زیادت . زیاده :
نه خود خوانده ای در کتاب مجید
که در شکر، نعمت بود بر مزید.

(بوستان ).


همینت بس از کردگار مجید
که توفیق خیرت بود بر مزید.

(بوستان ).


- یوم المزید ؛ روز آدینه . (مهذب الاسماء) (غیاث ).

مزید. [ م َ ] (مص مرخم ) مصدر مرخم از مزیدن به معنی مکیدن . رجوع به مزیدن شود.


مزید. [ م َزْ ی َ ] (اِخ ) مزیدبن کیسان از تابعین است که به روزگار محمدبن حجاج بن یوسف ثقفی که از طرف پدر (یعنی حجاج ) والی قزوین بود و به قزوین آمد و آنجا مقیم شد. (تاریخ گزیده ص 836 چ اروپا).


مزید. [ م َزْ ی َ ] (اِخ ) مزیدبن مرشدبن الدیان الاسدی متولد به سال 370 هَ . ق . جد «آل مزید» که مدتی در شهر حِلّه واقع بین کوفه و بغداد امارت داشتند و از این رو این شهر را «حله ٔ بنی مزید» و یا «حلة المزیدیة» گویند. (از الاعلام زرکلی ج 8). و رجوع به «حله » شود.


مزید. [ م ُ زَی ْ ی ِ ] (ع ص ) گران کننده ٔ نرخ . || دروغ گوینده و به تکلف افزاینده در سخن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. افزودنی، بسیاری.
۲. (صفت ) زیادشونده، بسیار.
۳. (صفت ) [مجاز] مایۀ افزونی.
۴. (اسم ) (ادبی ) در قافیه، حرفی که در قافیه پس از خروج واقع می شود.
۵. [قدیمی] مزایده.

دانشنامه عمومی

مختصات: ۳۶°۱۱′۵۹″ شمالی ۵۱°۵۳′۵۴″ شرقی / ۳۶٫۱۹۹۷۲°شمالی ۵۱٫۸۹۸۳۳°شرقی / 36.19972; 51.89833
مزید، روستایی است از توابع بخش بلده شهرستان نور در استان مازندران ایران.
این روستا در دهستان شیخ فضل الله نوری قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۷۷ نفر (۶۴خانوار) بوده است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَزِیدٌ: زیادتر- بیشتر
ریشه کلمه:
زید (۶۲ بار)

گویش مازنی

/mazid/ از توابع میان رود بالای نور

از توابع میان رود بالای نور


پیشنهاد کاربران

افزونی. . . . زیادی. . بسیاری. . . فراوانی


کلمات دیگر: