childish, children's, [adv.] childishly
بچگان
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
جمع بچه .
لغت نامه دهخدا
بچگان. [ ب َچ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ ] ( اِ ) ج ِ بچه :
جهانا چنینی تو با بچگان
گهی مادری گاه مادندرا.
تا بچگان از میان خم بنجوشد.
در کام رومی بچگان پستان نور انداخته.
- بچگان رز ؛ شاخه های نورسته رز. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به بچه شود.
جهانا چنینی تو با بچگان
گهی مادری گاه مادندرا.
رودکی.
مرد سر خمش استوار بپوشدتا بچگان از میان خم بنجوشد.
منوچهری.
ابر از هوا بر گل چکان مانند زنگی دایگان در کام رومی بچگان پستان نور انداخته.
خاقانی.
- بچگان دیده ؛ کنایه از قطره های اشک در چشم. ( ناظم الاطباء ).- بچگان رز ؛ شاخه های نورسته رز. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به بچه شود.
کلمات دیگر: