کلمه جو
صفحه اصلی

بجستن

فرهنگ فارسی

جستن یا گریختن .

لغت نامه دهخدا

بجستن . [ ب ِ ج ُ ] (مص ) جستن . طلب . طلب کردن . جویا شدن . و رجوع به جستن شود.


بجستن. [ ب ِ ج ُ ] ( مص ) جستن. طلب. طلب کردن. جویا شدن. و رجوع به جستن شود.

بجستن. [ ب ِ ج َ ] ( مص ) جستن. || گریختن. فرار کردن. رهائی یافتن : برجست و خواست که او را بکشد، وزیر بجست. ( مجمل التواریخ والقصص ).
- بجستن اندام ؛ اختلاج عضو. خلجان. زدن. ضربان. و رجوع به جستن شود.
- بجستن باد ؛ هبوب.وزیدن. رها شدن. بیرون شدن : هرگاه باد بجستی شاخ درخت برطبل رسیدی. ( کلیله و دمنه ).
آن یکی نائی که نی خوش میزدست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.
مولوی.

بجستن . [ ب ِ ج َ ] (مص ) جستن . || گریختن . فرار کردن . رهائی یافتن : برجست و خواست که او را بکشد، وزیر بجست . (مجمل التواریخ والقصص ).
- بجستن اندام ؛ اختلاج عضو. خلجان . زدن . ضربان . و رجوع به جستن شود.
- بجستن باد ؛ هبوب .وزیدن . رها شدن . بیرون شدن : هرگاه باد بجستی شاخ درخت برطبل رسیدی . (کلیله و دمنه ).
آن یکی نائی که نی خوش میزدست
ناگهان از مقعدش بادی بجست .

مولوی .




کلمات دیگر: