بچشم آوردن اعتنا به شان چیزی کردن .
بچشم کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بچشم کردن. [ ب ِ چ َ / چ ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بچشم آوردن. اعتنا به شأن چیزی کردن. ( آنندراج ). وقع و وقارنهادن. ( غیاث اللغات ). نشان کردن. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || برگزیدن. انتخاب کردن. انتخاب نمودن. ( ناظم الاطباء ). در نظرگرفتن :
ما را بچشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس بچشم رحمت برما نظرنکرد.
چون درآید بچشم جانانه.
خیال سبز خطی نقش بسته ام جائی.
ما را بچشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس بچشم رحمت برما نظرنکرد.
خاقانی.
جام جم خویش را بچشم کندچون درآید بچشم جانانه.
طغرا.
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمائی خیال سبز خطی نقش بسته ام جائی.
حافظ.
|| تند و تیز نگریستن. چشم زده کردن. چشم زخم رسانیدن. ( برهان قاطع ). شقذ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). چشم زدن و رجوع به چشم شود.کلمات دیگر: