کلمه جو
صفحه اصلی

خیاط


مترادف خیاط : درزی، دوزنده

برابر پارسی : جامه دوز، درزی، دوزنده

فارسی به انگلیسی

tailor, costumier, sewer, seamstress

tailor


costumier, sewer, tailor


فارسی به عربی

خیاط

عربی به فارسی

خياط زنانه , خياط , دوزندگي کردن


مترادف و متضاد

seamstress (اسم)
خیاط زنانه، خیاط، دوزنده، زن دوزنده، دوخت گر

tailor (اسم)
خیاط

درزی، دوزنده


فرهنگ فارسی

سوزن که با آن جامه بدوزند، جوالدوز، دوزنده، درزی، درزیگر، کسی که برای مردم لباس بدوزد
( صفت ) آنکه جام. مردم دوزد درزی جامه دوز .
یحیی بن غالب مکنی به ابو علی که بعضی او را اسمعیل ابن محمد گفته اند شاگرد ماشائ الله و یکی از افاضل منجمان است و از اوست : ۱ - کتاب المدخل ۲ - کتاب المعانی ۳- کتاب الموالید ۴- کتاب تحول سنی الموالید ۵ - کتاب المنثور که آنرا از آن یحیی بن خالد نوشته است . ۶ - کتاب قضیب الذهب ۷ - کتاب تحاویل سنی العالم ۸ - کتاب النکت .

فرهنگ معین

(خَ یّ ) [ ع . ] (ص فا. ) درزی ، کسی که لباس می دوزد.
( ~. ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - آنچه بدان جامه دوزند. ۲ - سوزن . ۳ - گذرگاه ، معبر.

(خَ یّ) [ ع . ] (ص فا.) درزی ، کسی که لباس می دوزد.


( ~.) [ ع . ] (اِ.) 1 - آنچه بدان جامه دوزند. 2 - سوزن . 3 - گذرگاه ، معبر.


لغت نامه دهخدا

خیاط. ( ع اِ ) آنچه جامه بدان دوزند. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). رشته. نخ. ( یادداشت بخط مؤلف ). || سوزن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). مِخیَط، ابره. ( یادداشت مؤلف ).
- سَم الخیاط ؛ چشم سوزن. چشمه سوزن. کون سوزن. ( یادداشت مؤلف ) : حتی یلج الجمل فی سَم الخیاط.( قرآن 40/7 ). از چند مخارم که از سم خیاط و مضم قماط تنگ تر بود بگذشتند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). || گذرگاه. || مسلک. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خیاط. [ خ َی ْ یا ] ( ع ص ) منسوب است به خیاط. ( سمعانی ). درزی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). دوزنده. سوزنی. ( ترجمان علامه جرجانی ). فزاری. جامه دوز. ( یادداشت مؤلف ) :
تیرش بدیده دوزی خیاط چشم خاقان
تیغش بکفرشویی قصارِ جان قیصر.
خاقانی.
خیاط روزگار ببالای هیچکس
پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد.
خاقانی.
تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع
بس گره بر خیط خودبینی و خودرایی زدم.
صائب.

خیاط. [ خ َی ْ یا ] ( اِخ ) دهی است از بخش سلسله شهرستان خرم آباد واقع در 22هزارگزی باختر الشتر و 19 هزارگزی باختر شوسه خرم آباد به کرمانشاه. آب آن از رودخانه خیاط و ساکنان از طایفه کولیونداند. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).

خیاط. [ خ َی ْ یا ] ( اِخ ) جرجی افندی از ادیبان و شاعران حلب بود.

خیاط. [ خ َی ْ یا ] ( اِخ ) حنا. او یکی از پزشکان عرب بود و کتاب لمعة اختباریة و فنة فی الحمی التیفوئیدیة از اوست. ( از معجم المطبوعات ).

خیاط.[ خ َی ْ یا ] ( اِخ ) حبیب از پزشکان عرب و یکی از اطباء بیمارستان قصرالعینی بود. ( از معجم المطبوعات ).

خیاط. [ خ َی ْ یا ] ( اِخ ) عبدالرحیم بن محمد مکنی به ابوالحسین. از معتزلیان بود. رجوع شود به ص 37، 40، 80، 85، 88، 89، 90، 91، 93 کتاب خاندان نوبختی.

خیاط. [ خ َی ْیا ] ( اِخ ) علی بن محمدبن فارس مکنی به ابوالحسن و متوفی بسال 450 هَ. ق. یکی از قاریهای قرآن بوده و او راست : الجامع فی القراآت الشعر. ( یادداشت مؤلف ).

خیاط. [ خ َی ْ یا ] ( اِخ ) محیی الدین ( 1875 - 1914 م. ) یکی از بزرگان ادب عرب است که در صیدا زاده شد و به بیروت رفت و در مدارس آنجا علم آموخت و از دو شیخ بزرگوار یوسف الامیر و ابراهیم الاحدب درس گرفت و در ادب عرب برتر شد تا از جمله برگزیدگان گشت او را کتابهای عدیده در نظم و در نثر و در موضوعات تاریخی و صرف ونحو و فقه و مسائل دینی است. ( از معجم المطبوعات ).

خیاط. (ع اِ) آنچه جامه بدان دوزند. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رشته . نخ . (یادداشت بخط مؤلف ). || سوزن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). مِخیَط، ابره . (یادداشت مؤلف ).
- سَم ّ الخیاط ؛ چشم سوزن . چشمه ٔ سوزن . کون سوزن . (یادداشت مؤلف ) : حتی یلج الجمل فی سَم ّ الخیاط.(قرآن 40/7). از چند مخارم که از سم خیاط و مضم قماط تنگ تر بود بگذشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || گذرگاه . || مسلک . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).


خیاط. [ خ َی ْ یا ] (اِخ ) جرجی افندی از ادیبان و شاعران حلب بود.


خیاط. [ خ َی ْ یا ] (اِخ ) حنا. او یکی از پزشکان عرب بود و کتاب لمعة اختباریة و فنة فی الحمی التیفوئیدیة از اوست . (از معجم المطبوعات ).


خیاط. [ خ َی ْ یا ] (اِخ ) دهی است از بخش سلسله ٔ شهرستان خرم آباد واقع در 22هزارگزی باختر الشتر و 19 هزارگزی باختر شوسه خرم آباد به کرمانشاه . آب آن از رودخانه خیاط و ساکنان از طایفه کولیونداند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


خیاط. [ خ َی ْ یا ] (اِخ ) عبدالرحیم بن محمد مکنی به ابوالحسین . از معتزلیان بود. رجوع شود به ص 37، 40، 80، 85، 88، 89، 90، 91، 93 کتاب خاندان نوبختی .


خیاط. [ خ َی ْ یا ] (اِخ ) محیی الدین (1875 - 1914 م .) یکی از بزرگان ادب عرب است که در صیدا زاده شد و به بیروت رفت و در مدارس آنجا علم آموخت و از دو شیخ بزرگوار یوسف الامیر و ابراهیم الاحدب درس گرفت و در ادب عرب برتر شد تا از جمله ٔ برگزیدگان گشت او را کتابهای عدیده در نظم و در نثر و در موضوعات تاریخی و صرف ونحو و فقه و مسائل دینی است . (از معجم المطبوعات ).


خیاط. [ خ َی ْ یا ] (اِخ ) یحیی بن غالب مکنی به ابوعلی که بعضی او را اسماعیل بن محمد گفته اند شاگرد ماشأاﷲ و یکی از افاضل منجمان است و از اوست : 1 - کتاب المدخل . 2 - کتاب المعانی . 3 - کتاب الموالید. 4 - کتاب تحول سنی الموالید. 5 - کتاب المنثور که آنرا از آن یحیی بن خالد نوشته است . 6 - کتاب قضیب الذهب . 7 - کتاب تحاویل سنی العالم . 8 - کتاب النکت . (از فهرست ابن ندیم ).


خیاط. [ خ َی ْ یا ] (ع ص ) منسوب است به خیاط. (سمعانی ). درزی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). دوزنده . سوزنی . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). فزاری . جامه دوز. (یادداشت مؤلف ) :
تیرش بدیده دوزی خیاط چشم خاقان
تیغش بکفرشویی قصارِ جان قیصر.

خاقانی .


خیاط روزگار ببالای هیچکس
پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد.

خاقانی .


تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع
بس گره بر خیط خودبینی و خودرایی زدم .

صائب .



خیاط. [ خ َی ْیا ] (اِخ ) علی بن محمدبن فارس مکنی به ابوالحسن و متوفی بسال 450 هَ . ق . یکی از قاریهای قرآن بوده و او راست : الجامع فی القراآت الشعر. (یادداشت مؤلف ).


خیاط.[ خ َی ْ یا ] (اِخ ) حبیب از پزشکان عرب و یکی از اطباء بیمارستان قصرالعینی بود. (از معجم المطبوعات ).


فرهنگ عمید

کسی که به دوختن لباس برای مردم می پردازد.

دانشنامه عمومی

خَیّاط یا دوزنده (در قدیم: دَرزی) شخصی است که به وسیله پارچه و چرم لباس های حرفه ای، مردانه و زنانه را ساخته، تعمیرات و یا تغییر می دهد.خیاط در مفهوم مدرن آن به سازندگان لباس، کت و شلوار و شلوار تک و پیراهن مردان و زنان معمولا از جنس پشم و پارچه کتانی یا ابریشم اشاره دارد.

فرهنگ فارسی ساره

جامه دوز، دوزنده


واژه نامه بختیاریکا

دوزا

جدول کلمات

درزی

پیشنهاد کاربران

درزی، دوزنده، جامه دوز

بجای واژه ی از ریشه عربی �خیاط� می توان از واژه هایی پارسی چون �درزی�، �دوزنده� یا �جامه دوز� سود برد. بهترین آن ها از دید من، واژه ی �درزی� است که هم کوتاه تر و هم رساتر است؛ گرچه جاافتادن آن در گویش کنونی پارسی زبان ها شاید با دشواری بیش تری همراه باشد.

برگرفته از پی نوشت یادداشتی در پیوند زیر:
https://www. behzadbozorgmehr. com/2015/03/blog - post_745. html

درزیگر - درزگر

هنرکده دوخت دوز

دوخت و دوز

جامه دوز، درزی، دوزنده


کلمات دیگر: