کلمه جو
صفحه اصلی

تمام


مترادف تمام : تماما، جمعا ، اختتام، پایان، ختم، جمله، عموم، همگی، همه، کل، هر، بس، بسیار، زیاد، فراوان، بی کم وکاست ، بسنده، کافی

متضاد تمام : جزئی، جزء، ناتمام، ناقص

برابر پارسی : همه، پایان، فرجام، بسنده، آزگار، هماد

فارسی به انگلیسی

all, complete, down , downright, entire, even, every, expiration, full , round, solid, lion's share, livelong, through, up , whole, out, over, perfect, throughout, finished


whole, complete, full, integral, round, the whole, all, fully entirely, [adj.] whole, round (as a number), [n.] thewhole, down, downright, entire, even, every, expiration, solid, lions share, livelong, through, up, out, over, perfect, throughout, finished, wide_

whole, complete, full, round (as a number), [n.] thewhole, all


فارسی به عربی

تام , تکاملی , خلال , شامل , کامل , کل , مدور

مترادف و متضاد

قید ≠ ناقص


تماما، جمعناتمام، ناقص


اختتام، پایان، ختم


جمله، عموم، همگی، همه


کل، هر


بس، بسیار، زیاد، فراوان


بی‌کم‌وکاست


main (صفت)
اصلی، کامل، تمام، مهم، نیرومند، عمده، با اهمیت

full (صفت)
مطلق، کامل، انباشته، بالغ، تمام، مفصل، پر، لبریز، رسیده، سیر، مملو، اکنده

complete (صفت)
کامل، تمام، مکمل

thorough (صفت)
کامل، تمام، تمام و کمال، خیلی دقیق، از اول تا اخر

out-and-out (صفت)
انجام شده، درست، تمام، کامل سرتاسر

through (صفت)
تمام، تمام شده، مستقیم

all (صفت)
بسیار، همه، تمام، همه چیز، هر گونه

whole (صفت)
کامل، درست، مجموع، همه، تمام، سراسر، تمام و کمال، دست نخورده، سالم، بی خرده

entire (صفت)
درست، تمام، سراسر، بی عیب، دست نخورده، یکتیع

rounded (صفت)
تمام، تمام شده، پر، مستدیر، گرد شده، بصورت عدد صحیح، شفاف شده

thru (صفت)
تمام، تمام شده

full-blown (صفت)
کامل، باز، تمام، پر باد، تمام شکفته، کاملا افراشته

integral (صفت)
کامل، صحیح، درست، تمام، بی کسر

۱. تماما، جمعناتمام، ناقص
۲. اختتام، پایان، ختم
۳. جمله، عموم، همگی، همه
۴. کل، هر
۵. بس، بسیار، زیاد، فراوان
۶. بیکموکاست ≠ ناقص
۷. بسنده، کافی


فرهنگ فارسی

کامل شدن، تمام وکامل کردن، گذرانیدن وبسربردن
۱ - ( صفت ) کامل درست . ۲ - صحیح بی عیب ۳ . - پرداخته بر آورده بجا آورده . ۴ - پخته رسیده رسا . ۵ - همه همگی جملگی سراسر یکسر تمام مردم . ۶ - کلا جمعا (( اعضاتمام حاضربودند . ) ) ۷ - ( اسم ) عاقبت انجام انتها . ۸ - بس بسنده . ۹ - ( مصدر ) بسر آمدن بسررسیدن بپایان آمدن . ۱٠ - مردن درگذشتن .
لیل التمام درازترین شبهای سرما یا آن سه شب است که در درازی با هم برابر باشند یا شبی است که بدوازده ساعت یا زاید از آن رسد یا شب چهارده از ماه .

فرهنگ معین

(تَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - کامل ، درست . ۲ - بی - عیب . ۳ - رسا. ۴ - همه ، همگی .

لغت نامه دهخدا

تمام . [ ت َ ] (اِخ ) ابن غالب . رجوع به ابن تیانی امام ابوغالب تمام ... شود.


تمام. [ ت َ / ت ُ / ت ِ ] ( ع مص ) بمعنی تَمامه و تِمامه و تم [ ت َ م م / ت ُ م م / ت ِ م م ]. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به تم شود.

تمام. [ ت َ ] ( ع اِ ) تمام الشی ٔ؛ تمامی آن. تمامة و تتمه مثل آن. ( منتهی الارب ). همه. و تمام الشی ٔ، همه آن وتمامی آن. ( ناظم الاطباء ). مصدر تَم و تمام الشی ٔ، آنچه بدان اجزاء آن کامل گردد. ( از اقرب الموارد ). || و من العروض ما استوفی نصفه الاخیر بمنزلة الحشو و یجوز فیه ما جاز فیه کالنوع الاول من الکامل ومن المتقارب او ما یمکنه ان یدخله الزحاف فیسلم منه. ( منتهی الارب ). جنسی از عروض است. ( ناظم الاطباء ).

تمام. [ ت َ / ت ِ ] ( ع ص ) بدر تمام ، ماه تمام. ( منتهی الارب ). ماه پر و کامل. یقال : بدر تَمام و بدر تِمام. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) تمام خلقت. یقال : ولدته امه لتمام و کذلک ولد المولود لتمام ؛ یعنی نه ماهه زاد.( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ولد الولد لتمام الحمل ؛ زائیده آن کودک ( را ) در حالتی که ماه آن کامل بود: والقت المراءة الولد لغیر تمام ؛ بچه انداخت آن زن از جهت آنکه ماه وی کامل نبود... ( ناظم الاطباء ).

تمام. [ ت ِ ] ( ع اِ ) لیل التمام ؛ درازترین شبهای سرمایا آن سه شب است که در درازی باهم برابر باشند یا شبی است که به دوازده ساعت یا زاید از آن رسد یا شب چهارده از ماه ، لان القمر یتم فیها. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). درازترین شبهای زمستان. و منه قوله :
فبت اُکابد لیل َ التما-
م ِ و القلب ُمن خشیة مقشعر.
( از اقرب الموارد ).

تمام. [ ت َ ] ( ص ، اِ، ق ) درست و کافی و کامل. ( غیاث اللغات ). کافی و بسنده و کامل و بی نقصان. ( آنندراج ). درست و کامل و بی عیب. ( ناظم الاطباء ) :
ز نوذر همی گفت هرکس به سام
که برگشت از راه نیکی تمام.
فردوسی.
ابا اسب و ساز و سلیح تمام
همه شیرمرد و همه نیکنام.
فردوسی.
وزان پس نگر تا چه دارد پیام
ازو بشنو و پاسخش ده تمام.
فردوسی.
بجان توکه نیارم تمام کرد نگاه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه.
فرخی.
با دولتی است باقی و با نعمتی تمام
با همتی که وهم نیارد بر او گذار.
فرخی.
هیچ مردی تمام و پخته نگفت

تمام . [ ت َ ] (ص ، اِ، ق ) درست و کافی و کامل . (غیاث اللغات ). کافی و بسنده و کامل و بی نقصان . (آنندراج ). درست و کامل و بی عیب . (ناظم الاطباء) :
ز نوذر همی گفت هرکس به سام
که برگشت از راه نیکی تمام .

فردوسی .


ابا اسب و ساز و سلیح تمام
همه شیرمرد و همه نیکنام .

فردوسی .


وزان پس نگر تا چه دارد پیام
ازو بشنو و پاسخش ده تمام .

فردوسی .


بجان توکه نیارم تمام کرد نگاه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه .

فرخی .


با دولتی است باقی و با نعمتی تمام
با همتی که وهم نیارد بر او گذار.

فرخی .


هیچ مردی تمام و پخته نگفت
که ازو هیچ کاری آید خام .

فرخی .


گاه گوید که رنگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام .

فرخی .


چه گفت ، گفت که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت ، گفت که ای در وفا نبوده تمام .

فرخی .


همه عدلست و همه حکمت و انصاف تمام
هرچه از فضل و کرم باتو خدای تو کند.

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 15).


زیرا که میر داند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر.

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 45).


با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم .

فاخری (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).


با شوکتی و عدتی سخت تمام ، و فوج فوج لشکر پیش آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50). با خرد تمام که دارند با رحمت و رأفت و حلم باشند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 101). که ایشان با خرد تمام باشند. (بیهقی ایضاً). به شغلی سخت تمام و با نام . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 105). آن قصه اگر به تمام رانده آید دراز گردد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 380). وکیل را مثال بود تا خوردنی و نزل فرستادند سخت تمام . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 380). مردی تمام و کارهای نیکو بسیار کرد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 382). نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود. (منتخب قابوسنامه ص 38).
از طاعت تمام ، شود ای پسر ترا
این جان ناتمام سرانجام کار تام .

ناصرخسرو.


و پسری بود وی را خردتر و نیکوروتر و به عقل تمام . آن را بر همه ٔ فرزندان سالار کرد. (قصص الانبیاء ص 33). چون خبر به یوسف رسید کس فرستاد تا به عزت تمام ایشان را آوردند و بفرمود تا جوالهای هریک را پر از طعام کردند. (قصص الانبیاء ص 81). دویست شتر با آلات تمام و صد غلام ... (قصص الانبیاء ص 84). جمله پیش شموئیل آمدند با سلاحهای تمام . (قصص الانبیاء ص 143).
درگوشه ای که کس نبدآگه ز حال ما
زان عشرت بغایت وزان مستی تمام .

انوری .


ناموس جور و فتنه به خنجر قوی شکست
آرام ملک و دین به سیاست تمام داد.

انوری .


تا بدان صنعت شهرتی تمام یافتم . (کلیله و دمنه ). میان اتباع او دو شگال بودند... و هر دوذکای تمام داشتند. (کلیله و دمنه ). شیر فرمود که این جا مقام کن تا از شفقت ... ما نصیب تمام یابی . (کلیله و دمنه ). در جمله در آن کار اقبال تمام کردم . (کلیله و دمنه ). و از ملک پرسش و تقرب تمام یافت . (کلیله و دمنه ). این مرد تبع بسیار و شوکت تمام دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 89). نوشیروان جواب داد که بسیار هیزم را اندک مایه آتش تمام بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 95). دهقان او را (فرخی را) هر سال دویست کیل ... غله دادی و صد درم سیم ... و او را تمام بودی اما زنی خواست . (چهارمقاله ٔ عروضی ). هزار ناو هست پرآب و علف که هریکی لشکری را تمام باشد. (چهار مقاله ٔ عروضی ).
هنوز باش که از بوستان دولت تو
گلی تمام نداده ست بوی خود به بهار.

مختاری .


و اگر کسی ازراه فایده گرفتن مطالعه خواهد کرد عشر عشرین این تمام بود. (اسرار التوحید ص 156).
از انعم خدای تعالی تمام بهر
بادی بدو جهان که سزاوار انعمی .

سوزنی .


با آنکه تمامش آفریدند
ای کاش نیافریده بودی .

خاقانی .


کار تو تمام باد چونانک
نقصان نرسد پس ، اذا تم .

خاقانی .


کرده چندین بنا به مصر و به شام
هریکی در نهاد خویش تمام .

نظامی .


هوای قصر شیرینت تمام است
سرکوی شکردانی کدام است .

نظامی .


زبسیار و زکم بگذر که خام است
نگهدار اعتدال اینت تمام است .

نظامی .


دگر ره گفت کاین تدبیر خام است
صبوری کن که رسوائی تمام است .

نظامی .


مجنون ز خوش آمد سلامش
بنمود تقربی تمامش .

نظامی .


مرد باید خواه خاص و خواه عام
کو بود در فن و کار خود تمام .

عطار.


... اما اگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام است یعنی آنقدر تمام است که بدان کار کنی . (تذکرة الاولیاء عطار).
مدت شش ماه می راندند کام
تا به صحت آمد آن دخترتمام .

مولوی .


من زاول دیدم آخر را تمام
جای دیگر رو از اینجا والسلام .

مولوی .


ای آفتاب روشن وای سایه ٔ همای
ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی .

سعدی .


حدیث دوست نگویم مگر بحضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم .

سعدی .


حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخورده است تمام .

سعدی .


وی را پرسیدند که چرا زینت به چپ دادی و فضیلت ، راست راست . گفت : آن را زینت راستی تمام است . (گلستان ).
هم از حسن تدبیر و رای تمام
به آهستگی گفتش ای نیکنام .

(بوستان ).


کسی مرد تمام است از تمامی
کند با خواجگی کار غلامی .

شبستری .


این تقوی ام تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم .

حافظ.


گو شمع میارید درین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است .

حافظ.


حسن تمام باخود عین الکمال دارد
درآبله است پنهان حسن برهنه پایی .

صائب (از آنندراج ).


- تمامتر ؛ کاملتر. به حد اعلا. به حد کمال : و وی را باز گردانیده می آید با نواخت هرچه تمامتر. (تاریخ بیهقی ). علی میکائیل بر وی گذشت با ابهتی هرچه تمامتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). ملک الموت سیبی بر بینی پیغمبرنهاد و جان کشیدن گرفت به رفقی و لطفی هرچه تمامتر جان مبارک سید عالم بر میداشت . (قصص الانبیاء ص 245). در آن دیار هم شرایط بحث ... هرچه تمامتر بجای آوردم .(کلیله و دمنه ). فراغی هرچه تمامتر روی نمود. (کلیله و دمنه ). به نشاطی هرچه تمامتر بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه ). شادی طلب تمامتر از شادی وجدان . (تذکرة الاولیاء عطار).
- علی التمام ؛ بطور کامل . به تمامی . کلاً. تماماً :
گر آنچه بر سر من می رود ز دست فراق
علی التمام فرو خوانم ، الحدیث یطول .

سعدی .


- ماه تمام ؛ مه تمام . بدر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بدر تمام . ماه شب چهارده که قرص کامل است :
ماه تمام است روی کودکک من
وز دو گل سرخ اندرو پرگاله .

رودکی .


به زلف و عارض ، ساج سیاه و عاج سفید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان .

فرخی .


زلف تو مشک سیاه جعد تو شمشاد تر
قد تو سرو بلند روی تو ماه تمام .

فرخی .


بر سر هر نرگسی ماه تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی .

منوچهری .


محمد از سر انگشت خود اشارت کرد
مه تمام به دو قسم شد به حکم اله .

سوزنی .


دلبند من که بنده ٔ رویش مه تمام
خورشید آسمان جمال است نجم نام .

سوزنی .


حور بهشت خوانمت ماه تمام دانمت
کادمیی ندیده ام چون تو پری به دلبری .

سعدی .


دیگر چه توقع است از ایام
چون بدر تمام شد هلالم .

سعدی .


بوالعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
می نمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی .

سعدی .


بدر تمام روزی در آفتاب رویت
گر بنگرد بیارد اقرار ناتمامی .

سعدی .


زنگی ارچه سیاه فام بود
پیش مادر، مهی تمام بود.

امیرخسرو دهلوی .


حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار.

حافظ.


شاهدی از لطف و پاکی ، رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام .

حافظ.


- ناتمام ؛ ناقص . فاقد کمال . نابالغ. نابسنده :
از طاعت تمام ، شود ای پسر ترا
این جان ناتمام ، سرانجام کار، تام .

ناصرخسرو.


این دو چیزم بر گناه انگیختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام .

سعدی (گلستان ).


هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نبود که از پیر خام .

سعدی (بوستان ).


- ناتمامی ؛ نقصان :
بدر تمام روزی در آفتاب رویت
گربنگرد بیارد اقرار ناتمامی .

سعدی .


|| ماهی که 30 روز کامل باشد. شهری با 30 روز. || همه و همگی و جملگی . (ناظم الاطباء). بکلی . یکسره :
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری .

رودکی .


چنان چون پدر گفته بودش تمام
به برزوی برخواند آن نیکنام .

فردوسی .


شوم بازگویم مر او را تمام
که فرزنداویی و او هست مام .

فردوسی .


یکی کاروان است ، گفتا تمام
نمک بار دارند ای نیکنام .

فردوسی .


پنج شش ماه زمستانی نگشاد درش
دو ربیع و دو جمادی و تمام رجبی .

منوچهری .


گفت (امیر محمد)... هرچه بمن رسیده بود، تمام ، مرا خوش گشت . (تاریخ بیهقی ). اگر این بنده آن شرایط درخواهد تمام ،... همه ٔ آن خدمتکاران بر من بیرون آیند. (تاریخ بیهقی ).
امام تمام جهان بوتمیم
که نیرو شد از دین بدو بازویم .

ناصرخسرو.


با اهل هنر گوی گریبان بگشای
وز نا اهلان تمام ، دامن درکش .

حافظ.


|| پرداخته و برآورده و بجا آورده و کاملانه و سراسر و بالتمام . (ناظم الاطباء). و بمعنی نظام گرفتن بالفظ گرفتن مستعمل است . (از آنندراج ). || عاقبت و انجام و انتها. سرانجام و اتمام و ختم . (ناظم الاطباء). و بمعنی آخر و منقضی با لفظ شدن و کردن مستعمل است . (از آنندراج ).

تمام . [ ت َ ] (ع اِ) تمام الشی ٔ؛ تمامی آن . تمامة و تتمه مثل آن . (منتهی الارب ). همه . و تمام الشی ٔ، همه ٔ آن وتمامی آن . (ناظم الاطباء). مصدر تَم ّ و تمام الشی ٔ، آنچه بدان اجزاء آن کامل گردد. (از اقرب الموارد). || و من العروض ما استوفی نصفه الاخیر بمنزلة الحشو و یجوز فیه ما جاز فیه کالنوع الاول من الکامل ومن المتقارب او ما یمکنه ان یدخله الزحاف فیسلم منه . (منتهی الارب ). جنسی از عروض است . (ناظم الاطباء).


تمام . [ ت َ / ت ِ ] (ع ص ) بدر تمام ، ماه تمام . (منتهی الارب ). ماه پر و کامل . یقال : بدر تَمام و بدر تِمام . (ناظم الاطباء). || (اِ) تمام خلقت . یقال : ولدته امه لتمام و کذلک ولد المولود لتمام ؛ یعنی نه ماهه زاد.(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ولد الولد لتمام الحمل ؛ زائیده آن کودک (را) در حالتی که ماه آن کامل بود: والقت المراءة الولد لغیر تمام ؛ بچه انداخت آن زن از جهت آنکه ماه وی کامل نبود... (ناظم الاطباء).


تمام . [ ت َ / ت ُ / ت ِ ] (ع مص ) بمعنی تَمامه و تِمامه و تم [ ت َ م م / ت ُ م م / ت ِ م م ] . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تم شود.


تمام . [ ت َم ْ ما ] (اِخ ) ابن محمدبن عبداﷲبن جعفررازی دمشقی . از حفاظ حدیث است بسال 414 هَ . ق . درگذشت او راست : الفواید. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 165).


تمام . [ ت َم ْ ما ] (اِخ ) ابن هبةاﷲبن تمام یهودی مکنی به ابوالمعالی . دانش و معرفتی وافر داشت و در فسطاط مصر ساکن بود جماعتی از اولاد او اسلام آوردند و در خدمت ملک ناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب پیشه ٔ طبابت داشت و از او بهره ٔ فراوان گرفت و سپس بخدمت برادرش الملک العادل در آمد. (از عیون الانباء ج 2 ص 117).


تمام . [ ت َم ْ ما ] (اِخ ) ابن عامر الثقفی . (تولد 194 وفات 283 هَ . ق .) از وزرای عالم و از مردم اندلس بود. وزارت محمدبن عبدالرحمن و پسرش منذر و عبداﷲ را داشت و در کار وزارت نظمی بوجود آورد و عمری طولانی کرد وی ادیب و فاضل بود او راارجوزه ای است که در آن فتح اندلس و ولات و خلفاء و جنگهای آن را آورده است . (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 165).


تمام . [ ت ِ ] (ع اِ) لیل التمام ؛ درازترین شبهای سرمایا آن سه شب است که در درازی باهم برابر باشند یا شبی است که به دوازده ساعت یا زاید از آن رسد یا شب چهارده از ماه ، لان القمر یتم فیها. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). درازترین شبهای زمستان . و منه قوله :
فبت ﱡ اُکابد لیل َ التما-
م ِ و القلب ُمن خشیة مقشعر.

(از اقرب الموارد).



فرهنگ عمید

۱. کامل شدن.
۲. تمام و کامل کردن.
۳. گذرانیدن و به سر بردن.
۴. به سر آمدن.
۵. (صفت ) کامل.
۶. (صفت ) درست، بی عیب.
۷. (صفت ) همه.
۸. (قید ) همگی.
۹. (صفت ) زیاد.

فرهنگ فارسی ساره

آزگار، همه، پایان، هماد


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] تمام (ابهام زدایی). تمام ممکن است اسم برای اشخاص ذیل باشد: • تمام بن عامر، تَمّامِ بْنِ عامِر، ابوغالب (۱۸۴- جمادی الآخر ۲۸۳ق/۸۰۰- ژوئیۀ ۸۹۶م)، وزیر ، ادیب ، شاعر و تاریخ نگار اندلسی• تمام رازی، تَمّامِ رازی، ابوالقاسم تمام بن محمد بن عبدالله بجلی (۳۳۰- محرم ۴۱۴ق/۹۴۲- مارس ۱۰۲۳م)، محدث ایرانی تبار دمشق• ابوغالب تمام بن غالب، تمّام بن غالب بن عمر (عمرو)، لغت شناس نیمه نخست سده پنجم
...

واژه نامه بختیاریکا

پاک ( پای ) ؛ کُتاکُت

جدول کلمات

همه

پیشنهاد کاربران

یکسر

سراسر

نیمه تمام:نیمه کاره، نصفه مونده /Nesfeh mundeh /که کلمه اخیر در اصل نصفه مانده می باشد که در گویش شهرستان بهاباد به معنای همان نیمه تمام است.

تماما، جمعا، اختتام، پایان، ختم، جمله، عموم، همگی، همه، کل، هر، بس، بسیار، زیاد، فراوان، بی کم وکاست، بسنده، کافی

تَمام
واژه ای پارسی ست :
تَمام : تَم - آم
تَم = هَم ، هَمه ، هام ، تام
آم = پس وند نام ساز
هم چنین هم ریشه با :
لاتینی : term که وات " r " افتاده است و واژه های :
terminator = تمام کننده ، تَمَنده ، تَمیدار
terminal = تَمِشگاه ، تَمیدگاه ، تمامگاه
termin = تَمینه ، تمامینه ، تمامانه
term هم ریشه با زَمان هم است که در پارسی کهن زَروان / زَرمان گفته میشده :
زَرمان : زَرم - آن ( زَرم = term )

برابرنهاد واژه <<تمام>> را بویژه در زمینه دانش چمگواهیک ( منطق ) و دانش مزداهیک ( ریاضی ) می توان واژه <<فرآراسته>> درنگر گرفت. همانند <<گزاره نافرآراستگی گودل>> که برابرنهاد << قضیه ناتمامیت گودل>> می باشد. پس: تمام=فرآراسته و تمامیت= فرآراستگی.

جمیع

یکایک

همه. همگی. کلیه ٔ افراد. ( یادداشت مؤلف ) :
یکایک به نزد فریدون شویم
بدان سایه ٔ مهر او بغنویم.
فردوسی.
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین.
فردوسی.
یکایک بر آن رایشان شد درست
کز آن رویشان چاره بایست جست.
فردوسی.
دل ما یکایک به فرمان توست
همان جان ما زیر پیمان توست.
فردوسی.
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان توانگر و درویش و مرد و زن.
فرخی.
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
یکایک پراکنده در کوه و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
اسدی.
شیر دادار جهان بود پدرْشان نشگفت
گر از ایشان برمد آنکه یکایک حمرند.
ناصرخسرو.
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند.
نظامی.
یکایک در نشاط و ناز رفتند
به استقبال شیرین باز رفتند.
نظامی.
بروزن دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان.
نظامی.

تمامِ . . . . . . . . . . . . .

the whole of something

تمامیدن.
تماماندن چیزی.
پایانیدن چیزی.

تک تک
جزء جزء

هماد


کلمات دیگر: