کلمه جو
صفحه اصلی

شیرمرد

فارسی به انگلیسی

lion-heart, hero, stalwart, lion

lion-heart, hero


stalwart, lion


فرهنگ فارسی

( صفت اسم ) ۱ - مرد دلیر شجاع بی باک . ۲ - کسی که سرد و گرم مجاهدت را کشیده و تلخ و شیرین ریاضات چشیده و از حظ نفس فارغ گشته .

فرهنگ معین

(مَ ) (ص مر. ) مرد شجاع و بی باک .

لغت نامه دهخدا

شیرمرد. [ م َ ] ( ص مرکب ) کنایه از دلیر و شجاع. ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند.
رودکی.
چنین گفت با خواهران شیرمرد
کز ایدر بپویید برسان گرد.
فردوسی.
بگفتا به گیو آن کجا کرده بود
چنان شیرمردی که آزرده بود.
فردوسی.
به بیژن چنین گفت کای شیرمرد
تویی ببر درّنده روز نبرد.
فردوسی.
مگر کاَّن دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد.
فردوسی.
چنین گفت کای رستم شیرمرد
از ایدر بدین خرمی بازگرد.
فردوسی.
به هومان چنین گفت کاَّن شیرمرد
که با من همی گردد اندر نبرد.
فردوسی.
کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو
حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخای.
فرخی.
لاجرم هرچه در جهان فراخ
شیرمرد است و رادمرد تمام.
فرخی.
نه من خوی سگ دارم ای شیرمردان
که خشنود گردم به خشک استخوانی.
فرخی.
چنان کنید که مردان شیرمرد کنند
به هیچگونه نتابید ازین نبرد عنان.
فرخی.
احمد علی نوشتکین آن شیرمرد چون بر این واقف شد و ایشان را دید تعبیه گشته قوم خویش را گفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435 ).
پسر داشت منبر یکی شیرمرد
کش از جنگیان کس نبد هم نبرد.
اسدی.
ده ودوهزار از سپه شیرمرد
به هفتاد کشتی پراکنده کرد.
اسدی.
شمیران گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند. ( نوروزنامه ).
حمله با شیرمردهمراه است
حیله کار زن است و روباه است.
سنایی.
بوجهل شیرمرد که بوجهلیانش بشیر دارند و خواجه به شیرمردی در اول کتاب وصفش کرده. ( کتاب النقض ص 438 ). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان... باشند. ( کتاب النقض ص 475 ).
مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیرمرد عیارم.
سوزنی.
گر از زبان چو زوبین من نیازارد
روان میره باسهل شیرمرد کیا.
سوزنی.
شیرخواران را به مغز و شیرمردان را به جان
طعمه مار و شکار گرگ حمیر ساختند.
خاقانی.
شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند

شیرمرد. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش اهرم شهرستان بوشهر. سکنه ٔ آن 106 تن . آب آن از چشمه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


شیرمرد. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون . سکنه ٔ آن 187 تن . آب آن از چشمه و رودخانه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


شیرمرد. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش لردگان شهرستان شهرکرد. سکنه ٔ آن 181 تن . آب آن از چشمه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


شیرمرد. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش تکاب شهرستان مراغه . سکنه ٔ آن 774 تن . آب آن از رودخانه ٔ ساروق . راه آن ارابه رو. صنایع دستی زنان جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


شیرمرد. [ م َ ] (ص مرکب ) کنایه از دلیر و شجاع . (از ناظم الاطباء) (از برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) :
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند.

رودکی .


چنین گفت با خواهران شیرمرد
کز ایدر بپویید برسان گرد.

فردوسی .


بگفتا به گیو آن کجا کرده بود
چنان شیرمردی که آزرده بود.

فردوسی .


به بیژن چنین گفت کای شیرمرد
تویی ببر درّنده روز نبرد.

فردوسی .


مگر کاَّن دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد.

فردوسی .


چنین گفت کای رستم شیرمرد
از ایدر بدین خرمی بازگرد.

فردوسی .


به هومان چنین گفت کاَّن شیرمرد
که با من همی گردد اندر نبرد.

فردوسی .


کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو
حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخای .

فرخی .


لاجرم هرچه در جهان فراخ
شیرمرد است و رادمرد تمام .

فرخی .


نه من خوی سگ دارم ای شیرمردان
که خشنود گردم به خشک استخوانی .

فرخی .


چنان کنید که مردان شیرمرد کنند
به هیچگونه نتابید ازین نبرد عنان .

فرخی .


احمد علی نوشتکین آن شیرمرد چون بر این واقف شد و ایشان را دید تعبیه گشته قوم خویش را گفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435).
پسر داشت منبر یکی شیرمرد
کش از جنگیان کس نبد هم نبرد.

اسدی .


ده ودوهزار از سپه شیرمرد
به هفتاد کشتی پراکنده کرد.

اسدی .


شمیران گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند. (نوروزنامه ).
حمله با شیرمردهمراه است
حیله کار زن است و روباه است .

سنایی .


بوجهل شیرمرد که بوجهلیانش بشیر دارند و خواجه به شیرمردی در اول کتاب وصفش کرده . (کتاب النقض ص 438). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان ... باشند. (کتاب النقض ص 475).
مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیرمرد عیارم .

سوزنی .


گر از زبان چو زوبین من نیازارد
روان میره ٔ باسهل شیرمرد کیا.

سوزنی .


شیرخواران را به مغز و شیرمردان را به جان
طعمه ٔ مار و شکار گرگ حمیر ساختند.

خاقانی .


شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند
صیدگه شان بن دامان به خراسان یابم .

خاقانی .


شیرمردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
وز هواللَّه بر خدنگ آه پیکان دیده اند.

خاقانی .


در کهف نیاز شیرمردان
جان را سگ آستان ببینم .

خاقانی .


شیرمردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها
تا کی این پستان زهرآلود داری در دهان .

خاقانی .


شربت او را ستد آن شیرمرد
زهر به یاد شکر آسان بخورد.

نظامی .


منم شیرزن گر تویی شیرمرد
چه ماده چه نر شیر روز نبرد.

نظامی .


بسا رعنا زنا کو شیرمرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است .

نظامی .


به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیرمردان به توش و توان .

نظامی .


چنان راند شمشیر بر شیرمرد
کز آن شیرمردان برآورد گرد.

نظامی .


توان گفتن که این کتابیست که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکرة الاولیاء عطار).
ره کاروان شیرمردان زنند
ولی جامه ٔ مردم اینان برند.

سعدی (بوستان ).


تو در پنجه ٔ شیرمردان زنی
چه سودت کند پنجه ٔ آهنی .

سعدی (گلستان ).


نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن .

سعدی (گلستان ).


شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفته اند. سعدی (گلستان ).
دماغ پخته که من شیرمرد برنایم
برو که با سگ بدنقش هم تو برنایی .

سعدی .


|| (اصطلاح عرفانی ) به اصطلاح عرفا کسی که سرد و گرم مجاهدات را کشیده و تلخ و ترش ریاضات را چشیده و از حظنفس فارغ گشته باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان ). کنایه از سالکان راه حق و پارسا و اهل صفا. (ناظم الاطباء). کنایه از سالکان طریق حق است . (از برهان ).

فرهنگ عمید

دلیر، دلاور، شجاع، بی باک.

دانشنامه عمومی

شیرمرد، روستایی است از توابع بخش مرکزی شهرستان تنگستان استان بوشهر ایران.
درگاه ملی آمار
این روستا در دهستان اهرم قرار داشته و بر اساس سرشماری سال ۱۳۸۵ جمعیت آن ۳۷نفر (۱۲خانوار) بوده است.

واژه نامه بختیاریکا

نَر هَیل

پیشنهاد کاربران

انسانی که همچو شیر قوی است ، از چیزی نمی ترسد و دیگران از او می ترسند و کسی که به خاطر ایمان به خدا و اعتقاداتش راه درست خود را پیدا کرده و از بندگان مخلص خدا است


کلمات دیگر: