کلمه جو
صفحه اصلی

مدحرج

فرهنگ فارسی

گرد کننده

لغت نامه دهخدا

مدحرج. [ م ُ دَ رَ ] ( ع ص ) مدور. ( متن اللغة ). چیزی گرد. ( منتهی الارب ). گرد. غلطان. مستدیر. گردان. ( یادداشت مؤلف ). هر چیز گلوله شکل و گردی که چون بر زمین صاف بنهندش بغلطد و روان شود.
- لؤلؤ مدحرج ؛ مروارید غلطان. مروارید که گرد و غلطان باشد. ( جواهرنامه از یادداشت مؤلف ).
- مدحرج کردن ؛ گلوله کردن. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به تدحرج شود.

مدحرج. [ م ُ دَ رِ ] ( ع ص ) گردکننده. ( از ناظم الاطباء ). گردگرداننده. ( آنندراج ). رجوع به تدحرج شود.
- مدحرج البعر ؛روزی است از روزهای زمستان. ( از منتهی الارب ).
|| ( اِ ) تپانچه شش لوله. ج ، دحارج. ( از ناظم الاطباء ).

مدحرج . [ م ُ دَ رَ ] (ع ص ) مدور. (متن اللغة). چیزی گرد. (منتهی الارب ). گرد. غلطان . مستدیر. گردان . (یادداشت مؤلف ). هر چیز گلوله شکل و گردی که چون بر زمین صاف بنهندش بغلطد و روان شود.
- لؤلؤ مدحرج ؛ مروارید غلطان . مروارید که گرد و غلطان باشد. (جواهرنامه از یادداشت مؤلف ).
- مدحرج کردن ؛ گلوله کردن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به تدحرج شود.


مدحرج . [ م ُ دَ رِ ] (ع ص ) گردکننده . (از ناظم الاطباء). گردگرداننده . (آنندراج ). رجوع به تدحرج شود.
- مدحرج البعر ؛روزی است از روزهای زمستان . (از منتهی الارب ).
|| (اِ) تپانچه ٔ شش لوله . ج ، دحارج . (از ناظم الاطباء).



کلمات دیگر: