خوش رنگ نیکو رنگ
خوب رنگ
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خوب رنگ. [ رَ ] ( ص مرکب ) خوش رنگ. ( ناظم الاطباء ). نیکورنگ. آنچه رنگ خوب دارد :
فرودآمد از شولک خوب رنگ
بریش خود اندر زده هر دو چنگ.
چو مر تازیان راست محراب سنگ.
بدان دور بد آتش خوبرنگ.
در جهانی خوش سرایی خوب رنگ.
فرودآمد از شولک خوب رنگ
بریش خود اندر زده هر دو چنگ.
دقیقی.
بدانگه بدی آتش خوب رنگ چو مر تازیان راست محراب سنگ.
فردوسی.
چو مر تازیان راست محراب سنگ بدان دور بد آتش خوبرنگ.
فردوسی.
چون بزادم رستم از زندان تنگ در جهانی خوش سرایی خوب رنگ.
مولوی.
کلمات دیگر: