minimum
کهینه
فارسی به انگلیسی
youngest, least, smallest
فرهنگ فارسی
۱ - ( صفت ) کوچکتر . ۲ - ( صفت ) کوچکترین . ۳ - ( اسم ) انگشت کوچک .
کهنه ٠ دیرین ٠ قدیم ٠
کهنه ٠ دیرین ٠ قدیم ٠
لغت نامه دهخدا
کهینه. [ ک ِ ن َ / ن ِ ] ( ص تفضیلی ) کهتر. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454 ). کهتر باشد از هرچه خواهی گیر. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). کهتر. ( صحاح الفرس ). کوچکتر. ( فرهنگ فارسی معین ). کهین. ( ناظم الاطباء ). || ( ص عالی ) به معنی کهین است که کوچکترین باشد. ( برهان ) ( آنندراج ). کوچکترین. ( فرهنگ فارسی معین ). مقابل مهینه. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). کهین ( ناظم الاطباء ) :
ز تیغ کوه درختان فروفکنده به موج
از او کهینه درختی مه از مهینه چنار.
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
صاعقه انگیز تیغ فتنه نشان است.
کهینه بنده او صد چو رستم دستان.
- انگشت کهینه ؛ کوچکترین انگشت :
بر یاد محقق مهینه
انگشت کهینه بسته دارد.
کهینه.[ ک ُ ن َ / ن ِ ] ( ص ) کهنه. دیرین. قدیم :
چه آویزی در این چون می ندانی
که دینه ست این مدینه یا کهینه.
ز تیغ کوه درختان فروفکنده به موج
از او کهینه درختی مه از مهینه چنار.
فرخی.
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
عنصری ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
وآنکه کهینه معین دولت باقیش صاعقه انگیز تیغ فتنه نشان است.
مسعودسعد.
کمینه چاکر او صد چو حاتم طایی کهینه بنده او صد چو رستم دستان.
شمس طبسی.
رجوع به کهین شود. || ( اِ ) انگشت کوچک. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کهین شود.- انگشت کهینه ؛ کوچکترین انگشت :
بر یاد محقق مهینه
انگشت کهینه بسته دارد.
خاقانی.
کهینه.[ ک ُ ن َ / ن ِ ] ( ص ) کهنه. دیرین. قدیم :
چه آویزی در این چون می ندانی
که دینه ست این مدینه یا کهینه.
ناصرخسرو.
کهینه . [ ک ِ ن َ / ن ِ ] (ص تفضیلی ) کهتر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454). کهتر باشد از هرچه خواهی گیر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). کهتر. (صحاح الفرس ). کوچکتر. (فرهنگ فارسی معین ). کهین . (ناظم الاطباء). || (ص عالی ) به معنی کهین است که کوچکترین باشد. (برهان ) (آنندراج ). کوچکترین . (فرهنگ فارسی معین ). مقابل مهینه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کهین (ناظم الاطباء) :
ز تیغ کوه درختان فروفکنده به موج
از او کهینه درختی مه از مهینه چنار.
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان .
وآنکه کهینه معین دولت باقیش
صاعقه انگیز تیغ فتنه نشان است .
کمینه چاکر او صد چو حاتم طایی
کهینه بنده ٔ او صد چو رستم دستان .
رجوع به کهین شود. || (اِ) انگشت کوچک . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کهین شود.
- انگشت کهینه ؛ کوچکترین انگشت :
بر یاد محقق مهینه
انگشت کهینه بسته دارد.
ز تیغ کوه درختان فروفکنده به موج
از او کهینه درختی مه از مهینه چنار.
فرخی .
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان .
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
وآنکه کهینه معین دولت باقیش
صاعقه انگیز تیغ فتنه نشان است .
مسعودسعد.
کمینه چاکر او صد چو حاتم طایی
کهینه بنده ٔ او صد چو رستم دستان .
شمس طبسی .
رجوع به کهین شود. || (اِ) انگشت کوچک . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کهین شود.
- انگشت کهینه ؛ کوچکترین انگشت :
بر یاد محقق مهینه
انگشت کهینه بسته دارد.
خاقانی .
کهینه .[ ک ُ ن َ / ن ِ ] (ص ) کهنه . دیرین . قدیم :
چه آویزی در این چون می ندانی
که دینه ست این مدینه یا کهینه .
چه آویزی در این چون می ندانی
که دینه ست این مدینه یا کهینه .
ناصرخسرو.
کلمات دیگر: