باوسعت صدر . باسعه صدر . سخی .
دل فراخ
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دل فراخ. [ دِ ف َ ] ( ص مرکب ) با وسعت صدر. با سعه صدر. سخی. بلندنظر :
جوان شد حکیم ما جوانمرد و دلفراخ
یک پیرزن خرید به یک مشت سیم ماخ.
- دل فراخان ؛ اولیأاﷲ. مردان کامل. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
دل فراخان را بود دست فراخ
چشم کوران را عثار و سنگلاخ.
جوان شد حکیم ما جوانمرد و دلفراخ
یک پیرزن خرید به یک مشت سیم ماخ.
عسجدی.
|| آنکه دلی پرفتوح دارد. آنکه دارای دلی بزرگ و عظیم است و استعداد کسب عوالم روحانی را دارد.- دل فراخان ؛ اولیأاﷲ. مردان کامل. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
دل فراخان را بود دست فراخ
چشم کوران را عثار و سنگلاخ.
مولوی.
کلمات دیگر: