خرابی پیدا شدن فساد و تباهی حاصل آمدن
خلل افتادن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خلل افتادن. [ خ َ ل َ اُ دَ] ( مص مرکب ) خرابی پیدا شدن. فساد و تباهی حاصل آمدن : چون به لشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش هیچ خللی نیفتاده بود. ( تاریخ بیهقی ). دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد. ( تاریخ بیهقی ). و اگر عیاذاً باﷲ... خلل افتد جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور. ( تاریخ بیهقی ).
خلل گرچه می افتدش در دماغ
ولی سرخوشی می پذیرد چو باغ.
زآشنایان گردبادی در بیابان داده ایم.
خلل گرچه می افتدش در دماغ
ولی سرخوشی می پذیرد چو باغ.
ملاطغرا ( از آنندراج ).
صدخلل در راحت تنهائیم افتاد اگرزآشنایان گردبادی در بیابان داده ایم.
کلیم ( از آنندراج ).
کلمات دیگر: