مترادف حیز : جا، محل، مکان، کرانه
برابر پارسی : هیز، نامرد، چشم چران
space, extension, limit, reach
جا، محل، مکان
کرانه
۱. جا، محل، مکان
۲. کرانه
حیز. [ ح َ زِ ] (ع ، اِ صوت ) زجر است مرخر را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
حیز. [ ح َ ] (ع مص ) سخت راندن . || نرم راندن . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). این از اضداد و فعل آن از باب ضرب است . (منتهی الارب ). || (اِ) حَیِّز به معنی مکان . (از اقرب الموارد). رجوع به حَیِّز شود.
(نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال دوم شماره 3).
خنگی روغن درآرم
کردش بزهر مارم
بحوض نقره بیفتی .
(از یادداشت مرحوم دهخدا).
قریعالدهر.
عسجدی .
سنایی .
سنایی .
خاقانی .
حیز. [ ح َی ْ ی ِ ] (ع اِ)مکان و گاه یاء آن مخفف و ساکن گردد و حَیْز گفته شود و هذا فی حیزالتواتر؛ در جهت و مکان آن . (از اقرب الموارد). حیز در لغت به معنی فراغ مطلق است خواه مساوی باشد با شی ٔای که شاغل آن است یا بیش از آن باشد یا کمتر از آن مثلاً گویند: زید در حیز وسیعی قرار دارد که گنجایش جمع کثیری را دارد. یا زید در حیز تنگی است که گنجایش خود او را ندارد، بلکه بعضی اعضای او از حیز بیرون است و در بیشتر کتب لغت حیز، به معنی مکان آمده است و در اصطلاح حکماء و متکلمین زیاده بودن چیزی بر حیز آن و زیاده بودن حیز بر شی ٔ تصور نمیشود. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح فلسفه ) سطح باطن جسم حاوی که مماس با سطح ظاهری جسم محوی باشد. و آن در نظر ابن سینا و جمعی از فلاسفه اعم از مکان است ، زیرا حیز شامل وضع هم می شود، چنانکه در فلک الافلاک که حیز دارد و مکان ندارد، بجهت آنکه ورای آن جسمی نیست که مماس آن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و برای تفصیل بیشتر بکتاب مذکور رجوع شود.
حَیِّز؛ جا و مکان.