کلمه جو
صفحه اصلی

حیز


مترادف حیز : جا، محل، مکان، کرانه

برابر پارسی : هیز، نامرد، چشم چران

فارسی به انگلیسی

space, extension, limit, reach


مترادف و متضاد

space (اسم)
جا، دوره، فضا، وسعت، مساحت، فاصله، مدت معین، زمان کوتاه، حیز

جا، محل، مکان


کرانه


۱. جا، محل، مکان
۲. کرانه


فرهنگ فارسی

جا، مکان، محل، جهت، کرانه، حیز
( اسم ) ۱ - جای مکان مجل . ۲ - کران. هر چیز . ۳ - سطح باطنی جسم حاوی که مماس سطح ظاهری جسم محوی است . ۴ - مکان . توضیح ابن سینا (( حیز ) ) را اعم از مکان داند زیرا حیز شامل وضع هم میشود مثلا فلک الافلاک دارای چیز و در چیز است و در مکان نیست زیرا ورای آن جسمی نیست که مماس با آن باشد .
زجر است مرخر را .

فرهنگ معین

(حَ یَّ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - جای ، مکان . ۲ - کرانه ، جهت .

لغت نامه دهخدا

حیز. [ ح َ زِ ] (ع ، اِ صوت ) زجر است مرخر را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


حیز. [ ح َ ] (ع مص ) سخت راندن . || نرم راندن . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). این از اضداد و فعل آن از باب ضرب است . (منتهی الارب ). || (اِ) حَیِّز به معنی مکان . (از اقرب الموارد). رجوع به حَیِّز شود.


حیز. ( اِ ) هیز. نامرد. ملوط. مخنث. ( ناظم الاطباء ). عباس اقبال در حاشیه فرهنگ اسدی چنین آرد: در نسخه نخجوانی آمده : هیز مخنث را و بغاء را گویند و حیز نیز گویند. اما بزبان پهلوی حرف حاء کم آید، و بزبان پهلوی دول را هیز گویند.و در نسخه سعید نفیسی چنین آمده : هیز و حیز هر دو مخنث باشد و بغاء نیز گویند. و در فرهنگ اسدی چاپی چنین آمده : هیز بغاء بود و مخنث را نیز گویند و گروهی هیز را حیز خوانند و «ح » در پارسی نادرست و بعبارت پهلوی دول گرمابه بان را هیز خوانند مگر هیز از این مشتق باشد. ( حاشیه فرهنگ اسدی چ اقبال ). و در نشریه ٔدانشکده ادبیات تبریز آمده : حیز بر وزن چیز با حاء حطی صحیح نیست ، زیرا کلمه فارسی است و بشکل هیز ( باهای هوز ) باید نوشته شود. صاحب فرهنگ رشیدی گوید: هیز؛ مخنث که مردم آن را حیز گویند. سپهر کاشانی در کتاب براهین العجم ، باب یازدهم گوید: هیز مخنث بود و اینکه حیز بجای هاء حای بی نقطه نویسند غلط محض است چه این لغت پارسی است و در فارسی حای غیر منقوط نیامده است. با این حال صاحب بهار عجم آنرا بحای حطی ضبط کرده و بیت ذیل را به عبدالغنی قبول نسبت داده است :
حذر ز صحبت زاهد حیات اگر خواهی
که حیز باش و بزی دیر در جهان مثل است.
( نشریه دانشکده ادبیات تبریز سال دوم شماره 3 ).
و مرحوم دهخدا گوید: اینکه این کلمه را با حاء حطی مینویسند ظاهراً بدین سبب است که اصل آن خیز با خاء معجمه فوقانی است و امروز هم کردان آن را خیز ( با خاء ) گویند :
چیمه مال برارم
خنگی روغن درآرم
زنه خیزه برارم
کردش بزهر مارم
زنکه بتخته بیفتی
بحوض نقره بیفتی.
( از یادداشت مرحوم دهخدا ).
همه با حیزان حیز و همه با گیجان گیج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ.
قریعالدهر.
گفتم همی چه گویی ای حیزگلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی.
گفتم یکی که مسجدیم چون نه غرمتم [ قرمطم ]
گفتا تو نیز هم بچنین [...؟ ] زاهدی.
چون حیز طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی.
عسجدی.
با جحی گفت نوبتی حیزی
کز علی و عمر بگو چیزی
گفت با وی جحی که انده چاشت
در دلم حب و بغض کس نگذاشت.
سنایی.
کسی از حیز سرگذشت نخواست.

حیز. (اِ) هیز. نامرد. ملوط. مخنث . (ناظم الاطباء). عباس اقبال در حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چنین آرد: در نسخه ٔ نخجوانی آمده : هیز مخنث را و بغاء را گویند و حیز نیز گویند. اما بزبان پهلوی حرف حاء کم آید، و بزبان پهلوی دول را هیز گویند.و در نسخه ٔ سعید نفیسی چنین آمده : هیز و حیز هر دو مخنث باشد و بغاء نیز گویند. و در فرهنگ اسدی چاپی چنین آمده : هیز بغاء بود و مخنث را نیز گویند و گروهی هیز را حیز خوانند و «ح » در پارسی نادرست و بعبارت پهلوی دول گرمابه بان را هیز خوانند مگر هیز از این مشتق باشد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ). و در نشریه ٔدانشکده ادبیات تبریز آمده : حیز بر وزن چیز با حاء حطی صحیح نیست ، زیرا کلمه ٔ فارسی است و بشکل هیز (باهای هوز) باید نوشته شود. صاحب فرهنگ رشیدی گوید: هیز؛ مخنث که مردم آن را حیز گویند. سپهر کاشانی در کتاب براهین العجم ، باب یازدهم گوید: هیز مخنث بود و اینکه حیز بجای هاء حای بی نقطه نویسند غلط محض است چه این لغت پارسی است و در فارسی حای غیر منقوط نیامده است . با این حال صاحب بهار عجم آنرا بحای حطی ضبط کرده و بیت ذیل را به عبدالغنی قبول نسبت داده است :
حذر ز صحبت زاهد حیات اگر خواهی
که حیز باش و بزی دیر در جهان مثل است .

(نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال دوم شماره 3).


و مرحوم دهخدا گوید: اینکه این کلمه را با حاء حطی مینویسند ظاهراً بدین سبب است که اصل آن خیز با خاء معجمه ٔ فوقانی است و امروز هم کردان آن را خیز (با خاء) گویند :
چیمه مال برارم

خنگی روغن درآرم


زنه خیزه برارم

کردش بزهر مارم


زنکه بتخته بیفتی

بحوض نقره بیفتی .


(از یادداشت مرحوم دهخدا).


همه با حیزان حیز و همه با گیجان گیج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ .

قریعالدهر.


گفتم همی چه گویی ای حیزگلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی .
گفتم یکی که مسجدیم چون نه غرمتم [ قرمطم ]
گفتا تو نیز هم بچنین [ ...؟ ] زاهدی .
چون حیز طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی .

عسجدی .


با جحی گفت نوبتی حیزی
کز علی و عمر بگو چیزی
گفت با وی جحی که انده چاشت
در دلم حب و بغض کس نگذاشت .

سنایی .


کسی از حیز سرگذشت نخواست .

سنایی .


فلسفی مرددین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید.

خاقانی .


- حیزپرست ؛ دنیاپرست است .
- حیزچشم ؛ هرزه . که عفت چشم نگه ندارد.
|| آوندی در حمام که بدان آب بر بدن ریزند. (ناظم الاطباء).

حیز. [ ح َی ْ ی ِ ] (ع اِ)مکان و گاه یاء آن مخفف و ساکن گردد و حَیْز گفته شود و هذا فی حیزالتواتر؛ در جهت و مکان آن . (از اقرب الموارد). حیز در لغت به معنی فراغ مطلق است خواه مساوی باشد با شی ٔای که شاغل آن است یا بیش از آن باشد یا کمتر از آن مثلاً گویند: زید در حیز وسیعی قرار دارد که گنجایش جمع کثیری را دارد. یا زید در حیز تنگی است که گنجایش خود او را ندارد، بلکه بعضی اعضای او از حیز بیرون است و در بیشتر کتب لغت حیز، به معنی مکان آمده است و در اصطلاح حکماء و متکلمین زیاده بودن چیزی بر حیز آن و زیاده بودن حیز بر شی ٔ تصور نمیشود. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح فلسفه ) سطح باطن جسم حاوی که مماس با سطح ظاهری جسم محوی باشد. و آن در نظر ابن سینا و جمعی از فلاسفه اعم از مکان است ، زیرا حیز شامل وضع هم می شود، چنانکه در فلک الافلاک که حیز دارد و مکان ندارد، بجهت آنکه ورای آن جسمی نیست که مماس آن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و برای تفصیل بیشتر بکتاب مذکور رجوع شود.


فرهنگ عمید

جا، مکان، محل.

دانشنامه عمومی

حَیِّز؛ جا و مکان.


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُتَحَیِّزاً: تغییر مکان دهنده (تحیز به معنای گرفتن حیز است که به معنای مکان است ، و کلمه فئة به معنای یک قطعه از جماعت مردم است و تحیز بسوی فئه به این معنا است که مرد جنگی از یک تاختن صرفنظر نموده و خود را به طرف عدهای از قوم خود بکشاند تا به اتفاق ایشان بجنگد)
تکرار در قرآن: ۱(بار)
جمع کردن. ضمّ کردن. حیزّ: مکان (اقرب) متحیّز به معنی موضع گیرنده است و اصل آن چنانکه در اقرب و غیره گفته از حوز آست. و حیازت نیز از همین مادّه می‏باشد گوئی موضع گیرنده مکان را به خود ضمّ می‏کند که معنی اصلی آن است . غرض آیه آن است که مسلمانان در حال جنگ نمی‏تواند پشت به دشمن کند و عقب نشیند مگر آنکه منظورش از عقب نشینی حمله و جنگ و یا موضع گرفتن در نزد دسته دیگر باشد معنی آیه چنین می‏شود: هر که با آنهاپشت کند حقّا که قرین غضب خداست مگر آنکه برای حمله و جنگ منحرف شود و یا نزد دسته دیگر موضع گیرد. این کلمه تنها یک بار در قرآن یافته است .

واژه نامه بختیاریکا

خیز

پیشنهاد کاربران

ملکوت اعلی، فلک الفلاک

ابن ( حیز ) در یک دوبتی آمده است که از دیدمن معنایش همان :جا، مکان درست به نظر آید. دوبیتی چنین است:
ای نام تو آرایش عنوان کلام وی نام توآرامش هر بی آرام
در حیز امکان تصور هرگز بی نام تو آغاز نگیرد انجام
معنی اش اینست: مقصد شاعر اینست که بدون نام خدا در هیچ جای و مکانی نام تونباشد یا به نام تو آغاز نشود آن کار انجام نمی یابد یعنی هر کار را باید با باد نام خدا شرو کنیم.

محل، مکان ( مثل پیاده رو )


کلمات دیگر: