کلمه جو
صفحه اصلی

حیف


مترادف حیف : آه، افسوس، دریغ، جور، ستم، ظلم ، انتقام

متضاد حیف : داد

برابر پارسی : افسوس، دریغ، آخ

فارسی به انگلیسی

alas, shame


alas, shame, injustice, oppression, pity!

injustice, oppression, pity!


مترادف و متضاد

۱. آه، افسوس، دریغ
۲. جور، ستم، ظلم ≠ داد
۳. انتقام


oppression (اسم)
تعدی، جور، حیف، فشار، افسردگی، ظلم، ستم، بیداد

injustice (اسم)
ستیز، حیف، ظلم، ستم، ستمگری، بیداد، بی عدالتی، بی انصافی

alack! (صوت)
حیف

آه، افسوس، دریغ ≠ داد


جور، ستم، ظلم


فرهنگ فارسی

ستم کردن، ظلم کردن، جوروستم، افسوس، دریغ
۱ - ( اسم ) ظلم جور ستمگری . ۲ - افسوس دریغ. یا حیف بودن . جای دریغ و افسوس بودن : (( حیف است از او که تنبلی میکند . ) )
حائف .

فرهنگ معین

(حِ ) [ ع . ] (اِمص . ) ۱ - ظلم ، جور. ۲ - افسوس ، دریغ . ،~ِ نان نوعی توهین دربارة کسی که آن قدر نالایق است که لیاقت نان خوردن هم ندارد.

لغت نامه دهخدا

حیف. [ ح َ ] ( ع اِ ) دریغ. ( آنندراج ). افسوس. ( آنندراج ). در تداول فارسی کلمه ای است برای نشان دان تحسر و تأسف. دریغا :
حاصل عمر تلف کرده و ایام بلهو
گذرانیده بجز حیف و پشیمانی نیست.
سعدی.
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده ست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم.
صائب.
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی.
؟
حیف از توکه ارباب وفا را نشناسی
ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی.
؟
و با لفظ خوردن و بردن بصله بر استعمال گردد. ( آنندراج ) :
تا چشم را به خنجر رو آب داده ام
آبی نخورده ام که نخوردم هزار حیف.
شاپور طهرانی ( از آنندراج ).
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما.
حافظ.
- حیف آمدن ؛ دریغ آمدن :
حیف می آید مرا کان دین پاک
در میان جاهلان گردد هلاک.
مولوی.
- حیف بردن ؛ تأسف خوردن وندامت کشیدن :
حیف بردن زکاردانی نیست
با گرانان به از گرانی نیست.
سعدی.
- حیف بودن ؛ دریغ بودن :
مکن که حیف بود دوست از خود آزردن
علی الخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست.
سعدی.
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار.
سعدی.
چون تو درخت دلستان تازه بهار و گل فشان
حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری.
سعدی.
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد.
حافظ.
حیف است بلبلی چون من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم.
حافظ.
- حیف خوردن ؛ پشیمان شدن. افسوس خوردن :
هرکه نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب و نعمت فردا.
سعدی.
بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن
وزین معامله غافل مشو که حیف خوری.
حافظ.
|| انتقام. ( آنندراج ). و با لفظ کشیدن و گرفتن بصله ٔاز مستعمل است. ( آنندراج ) :
میکشد از عشق حیف خود دل بیتاب ما
میکند خون در دل آتش بگردیدن کباب.
صائب ( از آنندراج ).
این چه عدل است و چه انصاف که این چرخ بلند

حیف . [ ] (ع اِ) ج ِ حیفَة، به معنی ناحیه و گوشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


حیف . [ ح َ ] (ع اِ) دریغ. (آنندراج ). افسوس . (آنندراج ). در تداول فارسی کلمه ای است برای نشان دان تحسر و تأسف . دریغا :
حاصل عمر تلف کرده و ایام بلهو
گذرانیده بجز حیف و پشیمانی نیست .

سعدی .


عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده ست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم .

صائب .


خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی .

؟


حیف از توکه ارباب وفا را نشناسی
ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی .

؟


و با لفظ خوردن و بردن بصله ٔ بر استعمال گردد. (آنندراج ) :
تا چشم را به خنجر رو آب داده ام
آبی نخورده ام که نخوردم هزار حیف .

شاپور طهرانی (از آنندراج ).


گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما.

حافظ.


- حیف آمدن ؛ دریغ آمدن :
حیف می آید مرا کان دین پاک
در میان جاهلان گردد هلاک .

مولوی .


- حیف بردن ؛ تأسف خوردن وندامت کشیدن :
حیف بردن زکاردانی نیست
با گرانان به از گرانی نیست .

سعدی .


- حیف بودن ؛ دریغ بودن :
مکن که حیف بود دوست از خود آزردن
علی الخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست .

سعدی .


تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار.

سعدی .


چون تو درخت دلستان تازه بهار و گل فشان
حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری .

سعدی .


غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد.

حافظ.


حیف است بلبلی چون من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم .

حافظ.


- حیف خوردن ؛ پشیمان شدن . افسوس خوردن :
هرکه نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب و نعمت فردا.

سعدی .


بیا و سلطنت از ما بخر به مایه ٔ حسن
وزین معامله غافل مشو که حیف خوری .

حافظ.


|| انتقام . (آنندراج ). و با لفظ کشیدن و گرفتن بصله ٔاز مستعمل است . (آنندراج ) :
میکشد از عشق حیف خود دل بیتاب ما
میکند خون در دل آتش بگردیدن کباب .

صائب (از آنندراج ).


این چه عدل است و چه انصاف که این چرخ بلند
حیف مستان همه از مردم هشیار گرفت .

مسیح کاشی .


شاپور حیف ها به من از روزگار رفت
گر زندگی بود کشم از روزگار حیف .

شاپور (از آنندراج ).


|| (اِمص ) بی انصافی . زبردستی . تعدی . (ناظم الاطباء).

حیف . [ ح َ ] (ع مص ) جور و ستم کردن بر کسی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بیداد کردن . (ترجمان عادل ). جور و ستم کردن بر کسی خواه حاکم باشدیا غیر حاکم . (ناظم الاطباء). فارسیان بدین معنی با لفظ نمودن و رفتن بصله ٔ بر استعمال نمایند، چنانکه گویند بر کسی حیف و میل نرود. (آنندراج ) :
شاپور حیف ها به من از روزگار رفت
گر زندگی بود کشم از روزگار حیف .

شاپور طهرانی (از آنندراج ).


|| (اِ) جور و ستم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). در قرآن k00l)_&tl;rb&tg;);"">

حیف . [ ح ُی ْ ی َ ] (ع ص ) ج ِ حائف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حائف شود.


فرهنگ عمید

۱. [عامیانه] در هنگام تٲسف و افسوس بر از دست دادن چیزی گفته می شود.
۲. (اسم ) [عامیانه] موجب پشیمانی.
٣. (اسم مصدر ) [قدیمی] ستم کردن، ظلم کردن، ظلم، جور، ستم.

فرهنگ فارسی ساره

افسوس


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)
حیف به معنی میل در حکم است (مفردات) که آن را حکم جور گویند. «حاف علیه حیفاً: جارو ظلم». در نهج البلاغه حکمت 261 فرموده: «... اِنْ کانَتِ الرَّعایا قَبْلی لَتَشْکُو حَیْفَ رُعاتِها وَ اَنِّنی الْیَوْمَ لاَشْکُو حَیْفَ رَعِیَّتی» رعیّتها پیش از من از ظلم زمامداران شکایت می‏کردند ولی من امروز از ستم رعیّتم شکایت دارم . معنی آیه چنین است: یا می‏ترسند که خدا و رسول بر آنها ستم کند.

واژه نامه بختیاریکا

خِیف

جدول کلمات

ظلم, ستم

پیشنهاد کاربران

کنایه از آه و افسوس

قدر ندانستن. اه وافسوس

دریغا، افسوس که

ازدست رفتن، ارزش قائل نبودن


کلمات دیگر: