کلمه جو
صفحه اصلی

کوی


مترادف کوی : برزن، محله، گذر، معبر

فارسی به انگلیسی

quarter


alley, court, lane, precincts, street


عربی به فارسی

سوزاندن زخم بوسله داغ اتش يا داغ اهن


مترادف و متضاد

۱. برزن، محله
۲. گذر، معبر


برزن، محله


گذر، معبر


فرهنگ فارسی

محله، برزن
( اسم ) ۱ - محله ای در شهر: اگر بکوی تو باشد مرا مجال وصول رسد بدولت وصل تو کار من باصول . ( حافظ ) یا کوی هفتاد راه . دنیا روزگار . ۲ - راه فراخ و گشاده معبر گذر .
منسوب به کوه یعنی روزنه

فرهنگ معین

(اِ. ) ۱ - محله ، برزن . ۲ - مجموعه ای از ساختمان های مسکونی واقع در یک نقطه معین : کوی دانشگاه . ۳ - راه فراخ و گشاد، گذر.

لغت نامه دهخدا

کوی . (اِ) حواصل . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به حواصل شود.


کوی . (اِ) راه فراخ و گشاد راگویند که شاه راه باشد. (برهان ). راه فراخ و گشاد. (ناظم الاطباء). راه فراخ و گشاده . معبر. گذر. (فرهنگ فارسی معین ). || به معنی گذر و محله هم آمده است . (برهان ). معروف است و آن سر محله و معبر و در خانه است ، و کوچه مصغر آن است . (از آنندراج ). محله . (ناظم الاطباء). محله ای در شهر. (از فرهنگ فارسی معین ). برزن . (صحاح الفرس ). محلت .محله . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر.

شهید (از یادداشت ایضاً).


آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی .

رودکی .


چون جثه فشانی ای پسر در کویم
خاک قدمت چو مشک در دیده زنم .

رودکی (از یادداشت ایضاً).


پدر گفت یکّی روان خواه بود
به کویی فروشد چنان کم شود.

ابوشکور (از یادداشت ایضاً).


ما و سر کوی ناوک و سفچ و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.

بخاری (از یادداشت ایضاً).


سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.

دقیقی (از یادداشت ایضاً).


فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.

کسائی .


تکین بدید به کوی اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش باز جای و باز کده
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سگاله و گوه سگ است خشک شده .

عماره (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پرشتاب .

فردوسی .


برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی .

فردوسی .


بدید آن همه شهرو بازار و کوی
بدان خانه ٔ گنج شد نامجوی .

فردوسی .


به دژخیم فرمود کاین را به کوی
به دار اندر آویز و برتاب روی .

فردوسی .


نه مرا خوش بنوازی نه مرابوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر کوی دری .

فرخی .


چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان در جبال
چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان به کوی .

منوچهری .


بسیار خوازه ها زدند از بازارها تا سر کوی عبدالاعلی و از آنجا تا درگاه و کویهایی که آنجا محتشمان نشست داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). رسول را با کرامتی بزرگ در شهر آوردند ... و به کوی سبدبافان فرودآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). نزدیک وی رفتم و خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
کشان دامن اندر ره کوی و برزن
زنان دست بر شعرهای زنانه .

ناصرخسرو.


در کوی این ستمگر جورآیین
غیر از گراز هیچ نه اشکارش .

ناصرخسرو.


شدی از چشم چون مه و خورشید
تیره شد بی تو خانه و کویم .

مسعودسعد.


گر ماه چه روشن است چون روی تو نیست
ور خلد چه خرم است چون کوی تو نیست .

مسعودسعد.


کوی پردزد و شهر پراوباش
محتسب را چه خوش بودخشخاش .

سنائی .


مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم
که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمی تابد.

خاقانی .


بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم
کآستان تنگ است وما را برنتابد بیش از این .

خاقانی .


همت خاقانی است طالب چرب آخری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این .

خاقانی .


جلوه گر توست چرخ واینک در کوی تو
می دود از شرق و غرب آینه در آستین .

خاقانی .


در ره عشقت نفسی می زنم
برسر کویت جرسی می زنم .

نظامی .


در نتوان بست از این کوی در
بر نتوان کرد از این بام سر.

نظامی .


خرم و تازه شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من .

نظامی .


شحنه ٔ مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من .

نظامی .


آفتاب عاشقان روی تو بس
قبله ٔ سرگشتگان کوی تو بس .

عطار.


چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی .

مولوی .


کوی نومیدی مرو امیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست .

مولوی .


یک سگی در کوی بر کور گدا
حمله می آورد چون شیر دغا.

مولوی .


تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشاکنان بر در و کوی و بام .

سعدی (بوستان ).


زن بیخرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی .

سعدی (بوستان ).


گرخسته دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن .

سعدی .


اتفاقم به سر کوی کسی افتاده است
که در آن کوی چو من کشته بسی افتاده ست .

سعدی .


نشستی چون زنان در کوی ادبار
نمی داری ز جهل خویشتن عار.

شیخ محمود شبستری .


خانه در کوی بختیاران کن
دوستی با لطیف کاران کن .

اوحدی .


بر سر کوی عاشقی شاه و گدا یکی بود
پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی .

سلمان ساوجی .


در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گرتو نمی پسندی تغییر ده قضا را.

حافظ.


اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول .

حافظ.


ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی
اسباب جمع داری وکاری نمی کنی .

حافظ.


- کوی خرابات ؛ محله ای که در آن خرابات باشد :
هرکه در کوی خرابات مرا بار دهد
به کمال و کرمش جان من اقرار دهد.

سنائی .


مسجدیی بسته ٔ آفات شد
نامزد کوی خرابات شد.

نظامی .


رجوع به خرابات شود.
- کوی هفتادراه ؛ کنایه از دنیا و روزگار است . (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ). عالم . (ناظم الاطباء).
- امثال :
این سخن رادر به کوی دیگر است ؛ روش کنونی شما روشی نو و بی سابقه و مولد بد گمانی و سوء ظن باشد. (امثال و حکم ص 335).
|| قصبه و قریه و روستا. || کنار و طرف . || چارراه . (ناظم الاطباء). || مزید مؤخر امکنه : راست کوی . زندانه کوی . گلکوی . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کوی . (اِخ ) دهی از دهستان دیناران است که در بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع است و 505 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


کوی . [ ک َ ] (اِ) صورت اوستایی کی . (حاشیه ٔ برهان چ معین : کی ). و رجوع به کی [ک َ / ک ِ] شود.


کوی . [ ک َ وا ] (ع اِ) ج ِ کُوَّة و کَوَّة. (منتهی الارب ). ج ِ کَوَّة. (ناظم الاطباء). رجوع به کوة شود.


کوی . [ ک ُ وَی ی ] (اِخ ) نام ستاره ای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ستاره ای . (از اقرب الموارد).


کوی . [ ک ُ وا ] (ع اِ) ج ِ کُوَّة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به کوة شود.


کوی . [ ک ُوْ وی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به کوة، یعنی روزنه ای . (ناظم الاطباء).


کوی. ( اِ ) راه فراخ و گشاد راگویند که شاه راه باشد. ( برهان ). راه فراخ و گشاد. ( ناظم الاطباء ). راه فراخ و گشاده. معبر. گذر. ( فرهنگ فارسی معین ). || به معنی گذر و محله هم آمده است. ( برهان ). معروف است و آن سر محله و معبر و در خانه است ، و کوچه مصغر آن است. ( از آنندراج ). محله. ( ناظم الاطباء ). محله ای در شهر. ( از فرهنگ فارسی معین ). برزن. ( صحاح الفرس ). محلت.محله. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر.
شهید ( از یادداشت ایضاً ).
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
چون جثه فشانی ای پسر در کویم
خاک قدمت چو مشک در دیده زنم.
رودکی ( از یادداشت ایضاً ).
پدر گفت یکّی روان خواه بود
به کویی فروشد چنان کم شود.
ابوشکور ( از یادداشت ایضاً ).
ما و سر کوی ناوک و سفچ و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
بخاری ( از یادداشت ایضاً ).
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
دقیقی ( از یادداشت ایضاً ).
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسائی.
تکین بدید به کوی اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش باز جای و باز کده
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سگاله و گوه سگ است خشک شده.
عماره ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پرشتاب.
فردوسی.
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی.
فردوسی.
بدید آن همه شهرو بازار و کوی
بدان خانه گنج شد نامجوی.
فردوسی.
به دژخیم فرمود کاین را به کوی
به دار اندر آویز و برتاب روی.
فردوسی.
نه مرا خوش بنوازی نه مرابوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر کوی دری.
فرخی.
چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان در جبال
چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان به کوی.
منوچهری.
بسیار خوازه ها زدند از بازارها تا سر کوی عبدالاعلی و از آنجا تا درگاه و کویهایی که آنجا محتشمان نشست داشتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292 ). رسول را با کرامتی بزرگ در شهر آوردند... و به کوی سبدبافان فرودآوردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288 ). نزدیک وی رفتم و خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142 ).

فرهنگ عمید

۱. محله، برزن.
۲. شاهراه، راه فراخ.

دانشنامه عمومی

کَوی یا کی هم به معنی فرمانروا، پادشاه می باشد و هم به معنی دیوان و فرمانروایان بد و دیویسنا. کوی ها یا امیران علاوه بر ریاست و زعامت سیاسی، پیشوای روحانی نیز بودند. تنها کوی ویشتاسب بود که به زرتشت پیوست و آئین او را پذیرفت و او را یاری کرد. سایر کوی ها و امیران که همزمان با زرتشت یا زمانی نزدیک وی بودند، نه تنها دین را نپذیرفتند بلکه مخالفت هم کردند.
اوشیدری، جهانگیر (۱۳۷۱)، دانشنامهٔ مزدیسنا، واژه نامهٔ توضیحی آیین زرتشت، تهران: نشر مرکز، شابک ۹۶۴-۳۰۵-۳۰۷-۵
کَوی را در فارسی کِی گویند. و کِی عنوان سر سلسلهٔ شاهان کیانی و قباد سر سلسله کیانیان بوده است.
در گات ها کوی از برای آمر و پادشاه مطلق آمده است چرا که هم برای امرای مزدیسنا آمده و هم برای امرای دیویسنا. بیشتر با گرهم، کرپن و اوسیج که از دیوان هستند، همگروه است.
در اوستا نام عده ای از پادشاهان و نام آوران با واژهٔ کوی همراه است. مانند کوی ائیپی ونگهو (کوی اپیوه)، کوی ارشن (کی آرش) کوی ویشتاسب (کی گشتاسب)، کوی هئوسروه (کیخسرو).

دانشنامه آزاد فارسی

کَوی
رجوع شود به:کی

گویش مازنی

کدو


/kavi/ کدو

واژه نامه بختیاریکا

( کُوی ) در حال؛ پسوندیست جهت بیان حالت. مثلاً مُرده کُوی؛ ونده کُوی یعنی به زور ( تا حد مردن ) ؛ نشستنی یا نشستکووی به معنی افتاده یا نشسته

جدول کلمات

برزن

پیشنهاد کاربران

اشاره می کن به به یک گیاه بیابانی معنی صن یاصحن مشود گندم صحن شده کوی. یعنی کوه معنی این واژه می شود صحن کوهی که داروی کروناویروس میباشد حالا اگردانستی به کدام گیاه میگویند صحن کوهی

ریشه ی واژه ی کوی - k�ğ به معنی روستا و k��ə کوچه
و #کوی و #کوچه در فارسی ✅


واژه ی کوی و کوچه را ادعا به ارمنی بودن آن و فارسی بودن آن کرده اند و بعضی زبانشناسان آن را تایید کرده اند میخواهم نشان دهم که چه غرضی در کار دارند

اینجا ( دیوان لغات ترک ) میتوانید ریشه ی واژه ی کوی در فارسی را بیینید ، اطراف سیاهی و سواد شهر ( جمعیت ) و مقصود از آن سبزی درختان است به تفسیر مناطق سرسبز اطراف شهر که بعدا در امروز به معنی روستا آمده است. ♦️

این همان شکل دیگری از واژه ی گوی ( g�ğ ) به معنی آبی و سبز است
کویشن در آذربایجان بسیار رایج است.

کوچه هم شکل کوچک شده و پسوند شباهت چه را از آن دارد♦️


کلمات دیگر: