مترادف کنج : بیغوله، زاویه، کنار، گوشه، گوه، نبش، چین، شکن، کنجل، قوز، قوزدار، گوژپشت
کنج
مترادف کنج : بیغوله، زاویه، کنار، گوشه، گوه، نبش، چین، شکن، کنجل، قوز، قوزدار، گوژپشت
فارسی به انگلیسی
corrner, solid angle
angle, cant, corner, nook
مترادف و متضاد
بیغوله، زاویه، کنار، گوشه، گوه، نبش
چین، شکن، کنجل
قوز، قوزدار، گوژپشت
۱. بیغوله، زاویه، کنار، گوشه، گوه، نبش
۲. چین، شکن، کنجل
۳. قوز، قوزدار، گوژپشت
فرهنگ فارسی
( صفت ) گوژ پشت قوزی : الاحدب کنج . ( مهذب الاسمائ ) : بکنج خانه ای دارم یکی کنج نشسته تند و افکنده فرو لنج . ( سراج الدین راجی )
فرهنگ معین
(کِ ) (ص . ) بزرگ جثه و قوی هیکل (فیل ).
(کُ نْ) (اِ.) 1 - گوشه ، زاویه . 2 - چین و شکن و چروک .
(کِ) (ص .) بزرگ جثه و قوی هیکل (فیل ).
لغت نامه دهخدا
همی تا دایه کنج و کام کردش
پدر فرزانه هرمز نام کردش.
همه با هیزان هیز و همه با کنجان کنج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ.
کنج. [ ک ُ ] ( اِ ) چون گوشه باشد در جایی ،بیغوله و بیغله نیز گویندش. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 59 ). گوشه و بیغوله و عربان زاویه خوانند. گوشه خانه و جز آن. ( فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). گوشه که وی را بیغوله و بیغاله نیز گویند. ( اوبهی ). زاویه. گوشه. سوک. بیغوله. بیغله. پیغله. پیغوله. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). گوشه و بیغوله خانه و زاویه. ( ناظم الاطباء ). کردی «کونج » ( گوشه ). ( حاشیه برهان چ معین ) :
شو بدان کنج اندرون خمّی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
که تخت مهی را جز از ما کس است.
همی تا دایه کنج و کام کردش
پدر فرزانه هرمز نام کردش .
نزاری قهستانی (از فرهنگ رشیدی ).
|| انگشت کوچک پا. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). || کشک را گویند و آن را به ترکی قروت خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). به معنی کشک هم آمده است که دوغ خشک شده باشد و ترکان قروت خوانند. (برهان ). دوغ خشک شده و کشک . (ناظم الاطباء). به معنی کشک «کَتَخ » است . (فرهنگ رشیدی ). در فرهنگ جهانگیری و برهان قاطع به معنی کشک نیز آورده که قروت گویند آن نیز سهو و خطاست و تصحیف خوانی کرده اند و آن کَتَخ است و در کتخ و کتخشیر گذشته که کشک و ماستینه است که از شیر و روغن پزند. رشیدی ملتفت شده . (انجمن آرا) (آنندراج ). و رجوع به کتخ شود. || (ص ) مردم احمق و خودستای و صاحب عجب و متکبر و به این معنی با جیم فارسی هم هست . (برهان ) (ناظم الاطباء). احمق معجب و متکبر و خودستا . (جهانگیری ) :
همه با هیزان هیز و همه با کنجان کنج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ .
خسروانی (از فرهنگ جهانگیری ).
|| برون کشیده . (برهان ) (ناظم الاطباء).
سپاهی که از کوه تا کوه مرد
سپر در سپر بافته سرخ و زرد
ابا کوس و با نای و زوبین و سنج
ابا تازی اسبان و فیلان کنج .
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری ).
شو بدان کنج اندرون خمّی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی .
رودکی .
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
کسایی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز گیتی یکی کنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از ما کس است .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1312).
همه دشت پر باده و نای بود
بهر کنج صد مجلس آرای بود.
فردوسی .
اگر تندبادی بر آید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج .
فردوسی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 59).
کمینگاه کرد اندرون کنج کوه
بیامد سوی رزم خود با گروه .
فردوسی .
طاوس بهاری را دنبال بکندند
پرش ببریدند و به کنجی بفکندند.
منوچهری .
نیست در این کنج ز بن نیز گنج
نامدم اینجای زبهر منال ...
نیز در این کنج مرا کس نبود
خویش و نه همسایه و نه عم و خال .
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 252).
کار دنیا گر بر موجب عقلستی
مرمرا خیره در این کنج چه کارستی .
ناصرخسرو.
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را دیه .
سنایی .
گنجی که بهر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را.
سنائی .
به یکی کنج در خزیدستم
وز همه دوستان شده یکسو.
سوزنی .
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
گرت کنج دل آباد است سوی کنج ویران شو.
خاقانی .
من به کنجی و حق به هفت اقلیم
مدد سحر ناب من رانده ست .
خاقانی .
کنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست در این استخوان .
نظامی .
خفته بود او در یکی کنج خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب .
مولوی .
آنانکه به کنج عافیت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند.
سعدی .
نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان .
سعدی .
کنج بهتر عاقلان را چون سفیهان سر شوند
دار چون منبر شود دولت شود بی منبری .
سیف اسفرنگ .
دیده ٔ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیریها که من در کنج خلوت می کنم .
حافظ.
- کنج چشم ؛ گوشه ٔ درونی چشم . (ناظم الاطباء).
|| نقبی را نیز گویند که در زمین خانه کنده باشند. (برهان ). نقبی که مانند خانه در زیر زمین کنند. (ناظم الاطباء). نقب . خندق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بزدم بر سر دیوار تو هر خاری
کنجکی گرد تو همچو دهن غاری .
منوچهری (از یادداشت ایضاً).
|| چین و شکنجی که در بدن و جامه و گلیم و پلاس و امثال آن افتد. (برهان ). شکنج که در گلیم و جامه و امثال آن افتد. (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). چین و شکنج را نامند که در بدن و جامه و گلیم و امثال آن افتد و آن را کنجک خوانند. (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). چین و شکنی که بر جامه یا پیکر چیزی پیدا شود. (گنجینه ٔ گنجوی ص 328) :
چون زرد خیار کنج گردد
هم کالبد ترنج گردد.
(گنجینه ٔ گنجوی ).
چه دلکش است بدامن سجیف و کنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه .
نظام قاری (دیوان ص 106).
|| (ص ) کسی را گویند که دوتا شده باشد و چیزی همچو کوهان از پشتش برآمده باشد و او را به عربی احدب خوانند. (برهان ). شخص گوژپشت که پشتش برآمده باشد وبتازی احدب گویند. (آنندراج ) (رشیدی ). گوژپشت . (اوبهی ). گوژپشت . (مجمل اللغة). مردم کوژپشت و احدب . (ناظم الاطباء) :
به کنج خانه دارم یکی کنج
نشسته تند و افکنده فرو لنج .
سراج الدین راجی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فرهنگ عمید
۱. گوشه؛ زاویه.
۲. [قدیمی] چینوشکن؛ چروک.
زبان کوچک که بیخ حلق قرار دارد؛ ملازه: ◻︎ همی تا دایه کنج و کام کردش / پدر فرزانه هرمز نام کردش (نزاری: لغتنامه: کنج).
۱. گوشه، زاویه.
۲. [قدیمی] چین وشکن، چروک.
فرهنگستان زبان و ادب
گویش اصفهانی
تکیه ای: güša
طاری: göša
طامه ای: konǰ
طرقی: konǰ
کشه ای: konǰ
نطنزی: konǰ / suk
واژه نامه بختیاریکا
پَر؛ کَور؛ ور لِفتی