مترادف کوب : زدن، ضربت، کوبیدن، بوریا
کوب
مترادف کوب : زدن، ضربت، کوبیدن، بوریا
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
زدن، ضربت، کوبیدن
بوریا
۱. زدن، ضربت، کوبیدن
۲. بوریا
فرهنگ فارسی
( اسم ) قسمی بوریا که گیاه آن بسیار گنده و نرم باشد .
باریکی گردن. کلانی سر
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
میوه نوباوه نترسد ز چوب
مرده دل آزرده نگردد ز کوب.
به تک زو خاک خورده باد عاجل.
من کوس فضل کوبم منکوس ازآن بوم.
راست با آبگینه سندانی است.
درد این حادثه بر فضل و شرف زد یکسر.
می زند بر دل به هر دم کوبشان.
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست.
چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم.
ز ضرب و کوب سختت نرم سازند.
- کند و کوب ؛ کندن و کوبیدن :
نه گفت اندرو کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه درکند و کوب.
|| ( نف ) کوبنده و زننده. مانند: پایکوب ؛ کسی که پای بر زمین می زند مانند رقاص. و دشمن کوب ؛ آنکه دشمن درهم می شکند و منهزم می کند. و توپ قلعه کوب ؛ یعنی توپی که قلعه را می کوبد. ( از ناظم الاطباء ). در ترکیب گاه به معنی کوبنده آید مانند: زرکوب. طلاکوب. ( فرهنگ فارسی معین ). و مانند آبله کوب. آهن کوب. ادویه کوب. باروت کوب. باره کوب. برنج کوب. بوریاکوب. پی کوب. تنباکوکوب. جاده کوب. خال کوب. خرپاکوب. خرمن کوب. دارکوب. زردچوبه کوب.ساروج کوب. شالی کوب. صخره کوب. طلاکوب. کلوخ کوب. کوه کوب. گچ کوب. گوشت کوب. مغفرکوب. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به هر یک از کلمات بالا شود. || ( ن مف ) در ترکیب گاه به معنی کوبیده آید مانند: زرکوب. میخ کوب. ( فرهنگ فارسی معین ). به معنی کوبیده : دیوارکوب. طلاکوب. سیم کوب. نقره کوب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ( اِ ) آلتی که فیلبانان فیل را بدان رانند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). آلت پیلبانان ، یعنی آهنی کج که بر سر فیل کوبند. ( آنندراج ). این معنی را از شعر اسدی استخراج کرده اند. در لغت فرس اسدی آمده : کوب آلتی است که پیلبانان را شاید. اسدی گوید مانند :
کوب . (اِ) مقدار سه رطل . (مفاتیح العلوم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وزنی معادل سه رطل . (یادداشت ایضاً).
کوب . (اِخ ) قومی در افریقای شمالی که در نزدیک مصر سکونت داشتند. (قاموس کتاب مقدس ).
میوه ٔ نوباوه نترسد ز چوب
مرده دل آزرده نگردد ز کوب .
ناصرخسرو.
به تن زو کوب خورده کوه ساکن
به تک زو خاک خورده باد عاجل .
ابوالفرج رونی .
من کوب بخت بینم منکوب ازآن شوم
من کوس فضل کوبم منکوس ازآن بوم .
خاقانی .
کوب اهل زمانه بر دل من
راست با آبگینه سندانی است .
خاقانی .
کوب این واقعه بر مجد و کرم بود همه
درد این حادثه بر فضل و شرف زد یکسر.
رضی الدین نیشابوری .
خلق خوب و زشت نیست از ما نهان
می زند بر دل به هر دم کوبشان .
مولوی .
گر ترا کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست .
مولوی .
ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم
چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم .
مولوی .
بگویم تا ز سوزت گرم سازند
ز ضرب و کوب سختت نرم سازند.
کاتبی .
|| کوبیدن . کوفت . قرع . (فرهنگ فارسی معین ) : کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود. (مصنفات بابا افضل از فرهنگ فارسی معین ). محسوسات به ذات به دو قسم بخشیده شود، یکی آنکه خاص یک حس را بود چون رنگ حس بینایی را و کوب حس شنوایی را. (مصنفات باباافضل ایضاً).
- کند و کوب ؛ کندن و کوبیدن :
نه گفت اندرو کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه درکند و کوب .
سعدی .
- بکوب بکوب ؛ زدن و کوبیدن و کوفتن .
|| (نف ) کوبنده و زننده . مانند: پایکوب ؛ کسی که پای بر زمین می زند مانند رقاص . و دشمن کوب ؛ آنکه دشمن درهم می شکند و منهزم می کند. و توپ قلعه کوب ؛ یعنی توپی که قلعه را می کوبد. (از ناظم الاطباء). در ترکیب گاه به معنی کوبنده آید مانند: زرکوب . طلاکوب . (فرهنگ فارسی معین ). و مانند آبله کوب . آهن کوب . ادویه کوب . باروت کوب . باره کوب . برنج کوب . بوریاکوب . پی کوب . تنباکوکوب . جاده کوب . خال کوب . خرپاکوب . خرمن کوب . دارکوب . زردچوبه کوب .ساروج کوب . شالی کوب . صخره کوب . طلاکوب . کلوخ کوب . کوه کوب . گچ کوب . گوشت کوب . مغفرکوب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به هر یک از کلمات بالا شود. || (ن مف ) در ترکیب گاه به معنی کوبیده آید مانند: زرکوب . میخ کوب . (فرهنگ فارسی معین ). به معنی کوبیده : دیوارکوب . طلاکوب . سیم کوب . نقره کوب . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) آلتی که فیلبانان فیل را بدان رانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). آلت پیلبانان ، یعنی آهنی کج که بر سر فیل کوبند. (آنندراج ). این معنی را از شعر اسدی استخراج کرده اند. در لغت فرس اسدی آمده : کوب آلتی است که پیلبانان را شاید. اسدی گوید مانند :
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
کواره کشی پیشه با رنج و کوب .
صاحب برهان قاطع و سایرین نیز از همین مؤلف به اشتباه افتاده اند. رنج و کوب از اتباع و در اینجا به معنی تعب و مشقت است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || قسمی از بوریا که گیاه آن بسیار گنده و نرم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). قسمی از بوریا که بسیار نرم و گنده باشد. (ناظم الاطباء). در مازندرانی حصیر علفی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
کوب . (ع اِ) دلو. دلوچه ای که برای دوشیدن گاو و گوسفند و جز اینها به کار برند. (از دزی ج 2).
کوب . (ع مص ) آب خوردن به کوب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). با کوب آب خوردن . (ناظم الاطباء).
کوب . (معرب ، اِ) کوزه ٔ بی دسته . (ترجمان القرآن ). کوزه ٔ بی دسته یا بی خرطوم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کوزه ای با سر مستدیر و بی دسته یا بی لوله . (از اقرب الموارد). کوزه ٔ آبخوری بی دسته و بی لوله . (ناظم الاطباء). ج ، اکواب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || قدح . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قدحی که دسته نداشته باشد. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
کوب . [ ک َ وَ ] (ع اِمص ) باریکی گردن . || کلانی سر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
۲. جام.
۱. = کوبیدن
۲. کوبنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آهن کوب، برنج کوب، پایکوب.
۳. کوبیده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): سرکوب، طلاکوب.
۴. (اسم مصدر ) [قدیمی] آسیب، صدمه.
* کوب خوردن: (مصدر لازم ) [قدیمی] صدمه خوردن، آسیب خوردن، کوفته شدن.
۱. = کوزه
۲. جام.
۱. = کوبیدن
۲. کوبنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آهنکوب، برنجکوب، پایکوب.
۳. کوبیده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): سرکوب، طلاکوب.
۴. (اسم مصدر) [قدیمی] آسیب؛ صدمه.
〈 کوب خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] صدمه خوردن؛ آسیب خوردن؛ کوفته شدن.
دانشنامه اسلامی
تکرار در قرآن: ۴(بار)
گویش مازنی
بوریا حصیر
پیشنهاد کاربران
لیوان
جمع ان اکواب است که در سوره ی واقعه به آن اشاره شده است