کلمه جو
صفحه اصلی

کونی


مترادف کونی : امرد، گانی، مخنث، مفعول، ملوط، هیز

فارسی به انگلیسی

catamite, anal, bugger, poof

bugger


مترادف و متضاد

امرد، گانی، مخنث، مفعول، ملوط، هیز


فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه کون دهد امرد مفعول پشت ملوط مخنث .
موجود و بودنی . وجود دارند .

لغت نامه دهخدا

کونی. ( ص نسبی ) حیز ومخنث. ( ناظم الاطباء ). آنکه کون دهد. امرد. مفعول. پشت. ملوط. مخنث. ( فرهنگ فارسی معین ). مفعول. پسر ( یادختر ) بدفعل. مفعول از دبر. ( فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ). || کلمه فحش. ( ناظم الاطباء ).

کونی. [ کو / ک َ نی ی ] ( ع ص ) منسوباً، پیرکلانسال. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). طویل العمر و پیر کلانسال. ( ناظم الاطباء ). کلان سال. ( از اقرب الموارد ).

کونی. [ ک َ ] ( ص نسبی ) وجودی. ( ناظم الاطباء ). موجود. وجوددارنده. ( از اشتینگاس ). || مادی و دنیوی. ( ناظم الاطباء ) ( از اشتینگاس ).

کونی. [ ک َ نی ی ] ( ع ص نسبی ) موجود و بودنی. ( ناظم الاطباء ). موجود. وجوددارنده. ( از فرهنگ جانسون ).

کونی . (ص نسبی ) حیز ومخنث . (ناظم الاطباء). آنکه کون دهد. امرد. مفعول . پشت . ملوط. مخنث . (فرهنگ فارسی معین ). مفعول . پسر (یادختر) بدفعل . مفعول از دبر. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ). || کلمه ٔ فحش . (ناظم الاطباء).


کونی . [ ک َ ] (ص نسبی ) وجودی . (ناظم الاطباء). موجود. وجوددارنده . (از اشتینگاس ). || مادی و دنیوی . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).


کونی . [ ک َ نی ی ] (ع ص نسبی ) موجود و بودنی . (ناظم الاطباء). موجود. وجوددارنده . (از فرهنگ جانسون ).


کونی . [ کو / ک َ نی ی ] (ع ص ) منسوباً، پیرکلانسال . (منتهی الارب ) (آنندراج ). طویل العمر و پیر کلانسال . (ناظم الاطباء). کلان سال . (از اقرب الموارد).


دانشنامه عمومی

کونی (تقسیمات کشوری). کونی (به ژاپنی: 国) معادل این واژه در زبان ژاپنی معاصر، دولت (دولت خود مختار) است اما کونی در واقع واژه ای مبهم به شمار می رود که برای وسعت یا درجات خود مختاری گوناگون بکار برده می شود. این واژه همچنین به معنای منطقه، زادگاه است و همچنین در ژاپن باستان و قبل از دوره میجی یکی از واحدهای طبقه بندی مناطق کشوری ژاپن بوده است.
گون (تقسیمات کشوری)

پیشنهاد کاربران

کلوک. [ ک َ ] ( اِ ) کودک بود امرد. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 303 ) . پسر امرد را گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . امرد بی حیا که کنگ نیز گویند. ( فرهنگ رشیدی ) :
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تامرد پیری به پیش او مرد سیصد کلوک.
عسجدی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 303 ) .
منم کلوک خرافشار و کنگ خشک سپوز
حرام زاده و قلاش و رند عالم سوز.
سوزنی ( از فرهنگ رشیدی ) .
ز کلوکان پیشی و پشتی
متهم نی به اینی و آنی.
سوزنی.
ز بهر جماع خران خر کلوکان
خرامان به خانه بری پاده پاده.
سوزنی.

کنده

( ص ) پسر امرد قوی جثه. ( برهان ) . امرد قوی جثه درشت پیکر. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . امرد قوی جثه. ( رشیدی ) . امردی باشد . ( صحاح الفرس ) . مخنث. پسر بدکاره . ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و این کنده مخفف کون ده است واو آن حذف شده . ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
از قحبه و کنده خانه ٔ احمد طی
ماند بزغاروی در کنده ٔ ری.
منجیک.
خواجه ٔ ما ز بهر کنده پسر
کرد از خایه ٔ شتر گلوند.
طیان.
آنکه ز حمدان خوشگوار و لطیفش
کنده و شلف آرزو برند و خرانبار.
سوزنی.
کنده ای را لوطئی در خانه برد
سرنگون افکند و در وی می فشرد.
مولوی ( از آنندراج ) .
آیبک به زور بازوی خود مغرور بود و امراء بزرگ خطاب �کنده � و �مواجر� کردی. ( بدایعالازمان فی وقایع کرمان از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به گنده شود.

( ص ) امرد. مفعول. ( فرهنگ فارسی معین ) . که در معنی مخنث شعرا و مترسلین می آورند ظاهراً به فتح کاف تازی و فتح دال مهمله است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . توضیح اینکه بعض فرهنگ نویسان �کنده � را به ضم کاف آورده به معنی امرد قوی جثه گرفته اند . اولاً بیت ذیل که در المعجم چ 1 ص 345 آمده. . . مؤید مفتوح بودن آن است ، ثانیاً از بیت رکن مکرانی برمی آید که مراد قوی جثه و درشت اندام نیست و این معنی را از مضموم خواندن کلمه استنباط کرده اند. ( فرهنگ فارسی معین ) :
گویند ز زر ترا بود خرسندی
خرسند شوی چون دل از او برکندی
زر کنده ٔ کان بی وفای دهر است
بر کنده ٔ بی وفا چرا دل بندی.
حاجی شمس الدین بجه البستی ( از لباب الالباب ج 1 ص 287 ) .
بر تخت زر آن را نهد امروز فلک
کو همچو نگین ساده بود یا کنده .
؟ ( از فرهنگ فارسی معین از المعجم ص 345 ) .
اوست قواده هر کجا در دهر
کنده ای خوب و قحبه ای زیباست.
رکن مکرانی ( از فرهنگ فارسی معین ) .


کلمات دیگر: