مترادف کندن : حفاری، حفر، گود کردن، حکاکی، بریدن، جدا کردن، قطع کردن
کندن
مترادف کندن : حفاری، حفر، گود کردن، حکاکی، بریدن، جدا کردن، قطع کردن
فارسی به انگلیسی
to dig, to excavate, to pluck, to pull off, to take off, toengrave
dig, carve, excavate, excavation, extract, extraction, hew, nip, pare, pick, pluck, scoop, tear
فارسی به عربی
( کندن (با گاز یا دندان ) ) اقضم
( کندن (مجرا یا راه ) ) قناة
اختيار , حفارة , حفر , سحب , عزم , قشرة , لغم , مجري
مترادف و متضاد
حفاری، حفر، گود کردن
حکاکی
بریدن، جدا کردن، قطع کردن
۱. حفاری، حفر، گود کردن
۲. حکاکی
۳. بریدن، جدا کردن، قطع کردن
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
مرد دینی رفت و آوردش کُنَند
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی .
چو بند روان بینی و رنج تن
به کانی که گوهر نیابی مکن .
فردوسی .
از سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پرشکن .
فرخی .
در زنخدان سمن ، سیمین چاهی کندند
بر سر نرگس مخمورطلی پیوندند.
منوچهری .
و دیگر در بیابانها و منزلها رباط فرمودندی و چاههای آب کندندی .(نوروزنامه ).
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند.
خاقانی .
تا چند کنی کوهی کو را نبود گوهر
در کندن کوه آخرفرهاد نخواهی شد.
خاقانی .
و آن چه از بهر دیگران کندن
خویشتن را در آن چه افکندن .
نظامی .
- کندن چاه و چاه کندن برای کسی ؛ آن است که برای گرفتاری و در بند افکنی کسی مکر و فریبی به کار برد. (از آنندراج ).
|| نقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه پیکرش گوهرآکنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
فردوسی .
|| خلع چنانکه جامه را از تن . مقابل پوشیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به این معنی بیشتر با مزید مقدم «بر» استعمال می شد. برآوردن . درآوردن . برکندن : یکی از شعرا پیش امیر دزدان برفت و ثنابر او بگفت فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. (گلستان ).
که چون عاریت برکنند از سرش
نماید کهن جامه ای در برش .
سعدی (بوستان چ فروغی ص 329).
لایق سعدی نبود این خرقه ٔ تقوی و زهد
ساقیا جامی بده وین خرقه از تن برکنش .
سعدی .
|| جدا کردن چیزی که متصل به چیزی دیگر است .(فرهنگ فارسی معین ). جدا کردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جدا کردن با قوت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همی گوشت کند این از آن آن از این
همی گل شد از خون سراسر زمین .
فردوسی .
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر.
فردوسی .
تهمتن به تیغ و به گرز و کمند
سران دلیران سراسر بکند.
فردوسی .
بجوشید ازدیدگان خون گرم
به دندان همی کند از تنش چرم .
عنصری .
رگها ببردشان ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان .
منوچهری .
تاشکمشان ندرم تا سرشان برنکنم .
منوچهری
|| کشیدن و از بیخ برآوردن . (فرهنگ فارسی معین ). از بیخ برآوردن و کشیدن و برکشیدن . (ناظم الاطباء). قلع. برآوردن و کشیدن و برکشیدن . (از ناظم الاطباء) قلع. برآوردن از ریشه چون دندان و درخت و جز آن . بیرون کردن . برآوردن . بیرون آوردن از بن . برآوردن گیاه یا موی و امثال آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خشم آمدش و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک .
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 1088).
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور (از لغت نامه ٔ اسدی ص 386).
وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار
و یک دو بیتک از شعر من بکن به کنند.
ابوالعباس .
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال .
حکاک .
بکند هر دو چشم خویش از بخل
همچو حلاج دانه را به وشنگ .
منطقی .
که کشت آن چنین پیل نستوه را
که کنداز زمین آهنین کوه را.
فردوسی .
تبر داشت مردی همی کند خار
ز لشکر بشد نزد او شهریار.
فردوسی .
بگسترد گرد زمین داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را.
فردوسی .
دو چیزیش برکن دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه .
لبیبی .
گفتم بلای من همه زین دیده و دلست
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن .
فرخی .
به نیزه کرگدن را برکند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی .
بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و از پیش چشمش بکند.
عنصری .
نوش خور شمشیر زن دینار ده ملکت ستان
داد کن بیداد کن دشمن فکن مسکین نواز.
منوچهری .
طاوس بهاری را دنبال بکندند.
منوچهری .
از پای افاضل تو کنی خار زمانه .
منوچهری .
از تیغ به بالا بکند موی به دونیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار.
منوچهری .
بباید کندنش از بیخ و از بن
اگر بارش همه لعل و گهر بی .
باباطاهر.
شاخ خوی بدتن گند است و زشت
بیخ خوی بد ز در کندن است .
ناصرخسرو (دیوان ص 75).
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهان خدای کندن برکن .
ناصرخسرو (دیوان ص 325).
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن .
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 335).
هرکس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده به برکندن شارب .
سوزنی .
یکی خارپای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند.
سعدی .
- امثال :
من می گویم مو ندارد او می گوید بکن . (مجموعه امثال چ هند).
|| چیدن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
چو باز را بکند بازدار، مخلب و پر
به روز صید بر او کبک راه گیرد و چال .
شاه سار (از فرهنگ اسدی ).
هر که زآن گل ، گلی بخواهد کند
گویم آن گل ، گل تو نیست مکن .
فرخی .
سبزیها و دیگر چیزها که مزه را شایست همه را برباید کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). || خراب کردن . (فرهنگ فارسی معین ). خراب کردن بنای عمارت و خیمه . (ناظم الاطباء).ویران کردن :
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال .
بهرامی .
دوبهره ز توران زمین کنده شد
بسا شهریار زمین بنده شد.
فردوسی .
همی سوخت شهر و همی کند جای
هر آنجا که اندر نهادند پای .
فردوسی .
قلعه ها کنده و بنشانده به هر شهر سپاه
جنگها کرده و بنموده به هر جای هنر.
فرخی (دیوان ص 144).
علی خراسان و ماوراءالنهر و ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیمروز و سیستان بکند و بسوخت وآن ستد کز حد و شمار بگذشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 423). این نواحی بکنند و بسوزند و بسیار بدنامی حاصل آید و سه هزار درم نیابند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 468). و دیوارها و شهرها کندن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). جهودان را از بیت المقدس آواره گردانید و هیکل بکند وبعد از آن چهل سال بزیست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 52).
ماری تو که هر که را ببینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی .
سعدی .
- امثال :
ظالم پای دیوار خود را می کند .
|| خوابانیدن چادرها برای بردن به منزل یعنی مرحله ٔ دیگر. برداشتن و برچیدن خیمه ها و چادرها. مقابل زدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آنگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند.
محتشم کاشانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| برداشتن برای جائی چنانکه کشتی یا کاروان . خطف . با تمام بنه و اثقال از جایی به جای دیگر شدن . چنانکه : کندن از بندری ؛ حرکت کردن از آنجا. اقلاع . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خدای تعالی چون آن فتح داده بود و شاه و لشکرگاه از آنجا برکنده بود با باغ هفت اَبَز آمده بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
|| بریدن . قطع کردن . دور شدن :
پس حیلتی ندیدم جز کندن
از خانمان خویش به یکباره .
خاقانی .
- دل کندن و دل برکندن از چیزی ؛ دل برداشتن از آن . دل بریدن از آن . ترک گفتن و روی برگردانیدن از آن :
کنون جان و دل زین سرای سپنج
بکندم برآوردم از درد رنج .
فردوسی .
دل بگردان زود و گرد او مگرد
سر بکش زین بدنشان و دل بکن .
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 334).
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهال خدای کندن برکن .
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 335).
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی .
|| گریختن . (آنندراج ). رمیدن . (غیاث ). گریختن و فرار کردن . (ناظم الاطباء). || بر هم شدن . (آنندراج ). بر هم پیچیده شدن . (ناظم الاطباء). || پوست برآوردن و مقشر کردن و سلخ کردن . (ناظم الاطباء). سلخ . بازکردن پوست . بیرون کردن پوست از گوسپندکشته و جز آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مجروح کردن . خراشیدن . شخودن :
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید.
فردوسی .
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش .
خاقانی .
|| بیرون دادن چنانکه جان را از تن : جان کندن .باد کندن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیبهای این معنی شود.
- آب کندن ؛ آب انداختن چنانکه ماست دست خورده .بیرون دادن آب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- باد کندن ؛ تیز دادن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- جان برکندن ؛ قبض روح کردن ، چنانکه ملک الموت : گفت توکیستی جواب داد که من ملک الموتم گفت چکار کنی گفت جان تو برکنم . (قصص الانبیاء ص 133).
- جان کندن ؛ مردن . جان دادن . جان از تن بیرون دادن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جان کنم چون به فواق آیم و لرزم چو چراغ
گر چو پروانه بسوزید سزائید همه .
خاقانی .
- || احاطه شدن . (ناظم الاطباء).
- || گرفتار زحمت شدن . (ناظم الاطباء).
- کندن جان ؛ مردن . جان دادن :
جان از ره کون کنی و سازی
در کندن جان کچول و کشمیر.
سوزنی .
گفتنش کندن جان است و نوشتن غم دل
محنت خواندنش آن به که نیاری با یاد.
اثیرالدین اومانی .
- کندن جان از تن کسی ؛ کشتن او را :
تو گفتی ز تن جان ترکان بکند.
فردوسی .
مرد دینی رفت و آوردش کُنَند
چون همی مهمان در من خواست کند.
به کانی که گوهر نیابی مکن.
بر طرف چاه از سر زلفین پرشکن.
بر سر نرگس مخمورطلی پیوندند.
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند.
در کندن کوه آخرفرهاد نخواهی شد.
خویشتن را در آن چه افکندن.
|| نقر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همه پیکرش گوهرآکنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
که چون عاریت برکنند از سرش
نماید کهن جامه ای در برش.
ساقیا جامی بده وین خرقه از تن برکنش.
فرهنگ عمید
۲. جدا کردن چیزی از چیز دیگر: چسب را از روی شیشه کند.
۳. درآوردن لباس: جورابش را کند.
۴. ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ، چوب، یا فلز، حکاکی کردن: نام او را پایین مجمسه کنده بودند.
۵. (مصدر لازم ) [مجاز] جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن.
۶. (مصدر متعدی ) خراب و ویران کردن.
واژه نامه بختیاریکا
( کندِن ) از جا کندن؛ شخم زدن؛ حمله کردن
( کَندِن ) از خواب بیدار کردن
( کندِن ) خراشیدن. مثلاً در عبارت ددوس سیس رییانِه کَند یعنی خواهرش برایش ( در غمش ) صورت خود را خراشید.
( کندِن ) زدن؛ نمایان شدن؛ بوجود آمدن. مثلاً کرَّو کندِن یعنی تاول زدن
( کَندِن ) مثلاً حُوه عباس کندِن
کَن کَن؛ کَن هیل
پیشنهاد کاربران
( ( فرود آمد از تخت ویله کنان
زنان بر سر و گوشت ِ بازو کنان . ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 245. )
واژه ی " کندن " فارسی ، پس از سیر در زبان های غیر ایرانی با تغییر لهجه و معنی به شکل " خندق ، قنات، کانال " در آمده و دوباره به زبان فارسی بازگشته است و امروزه با همان شکل تغییر یافته در زبان فارسی کاربرد دارد .
- قُپارماق = کندن چیزی که به جایی چسبیده شده باشد یا نصب شده باشد
- یُلماق = کندن
- قئرتماق = کندن قسمت کوچکی از چیزی
- قازماق = کندن زمین ، چاله ، حفره و. . . .
- قازئماق = کندن سطوح محکم و زبر ، کنده کاری کردن ، حک کردن ، نوشتن بر روی سطوح سخت و زبر مانند سنگ ، چوب و. . .
- قازئنتئلاماق = حفاری کردن ، کندن و حفاری به صورت عمیق و در یک ناحیه
- اِشمَک = کندن ، حفر کردن
- اِشَلَمَک = کندن
- یُلوشدورماق = کندن
- قُپوشدورماق = از هم کندن و جدا کردن دو چیز
- قُپارئشدئرماق = ارتباط دو نفر را باهم قطع کردن ، از هم دل کنده کردن
- سوکمَک = کندن ( در مورد مواردی چون درخت ، دکمه ، میخ و. . . که به جایی نصب شده یا پیوند خورده اند ) به طوری که حالت تخریبی داشته باشد ، کندن تخریبی
- سوکوشدورمک = کندن و جدا کردن ریز اجزا و سازه های تشکیل دهنده به شکلی تخریبی که امکان بازسازی نداشته باشد
- قازمالاماق = کندن و حفاری در چند نقطه و به شکل بخش بخش و پراکنده و سطحی
و. . . .
از این فعل مشتق " قاذئن" یا " کاذئنگ یا کاذئن" به دست می آید که به معنی حفر شده ، کنده شده ، گود انداخته شده و. . . می باشد .
در شکل "کاذئن" با کاهش و محو شدن تلفظ حرف "ذ" واژه به شکل " کائن" و سپس " کان" در آمده که شکل نرم کلمه " کَن" می باشد .
" کَن" به شکل بن واژه و به عنوان بن مضارع در فارسی موجودیت پیدا کرده و با اضافه شدن "ت" از آن بن ماضی " کنت" و صورت مصدری " کنتن" یا کندن به دست آمده است که با معنی حفر کردن و. . . . در فارسی مورد استفاده قرار گرفته است .
فعل " کندن " خاستگاه ترکی دارد .
حتی ریشه " کاو" و فعل کاویدن نیز از فعل ترکی " قاذماق " گرفته شده است
از این فعل مشتق " قاذئب" ( قاذمئش ) یا " کاذئب" ( کاذمئش ) به معنی کنده ، حفر کرده ، حفره ، کنده شدگی و. . . به دست می آید
" کاذئب" با کاهش و حذف تلفظ " ذ" و تغییر حرف "ب" به " و" به شکل " کائو" و سپس " کاو" در آمده است که حامل مفهوم کندن ، کندن و جستحو کردن می باشد .
"کاو" با اتخاد پسوند لاتین به شکل " cavus" وارد زبان لاتین شده و به معنی hollow یعنی حفره ، چاله ، گودال و. . . به کار رفته و از آن فعلی چون excavare ( لاتین ) یا excavate ( انگلیسی ) و. . . در زبان نهای اروپایی شکل گرفته که به معنی حفر کردن ، حفاری کردن ، کندن و . . . می باشد
"کاو" وارد فارسی نیز شده و از آن فعل " کاویدن " به معنی کندن ، کندن و جستجو کردن ، کندن و به دنبال چیزی گشتن و در نهایت انتاجا جستجو کردن ، کاوش کردن و . . . به دست آمده است.
کلمه " قعر" در عربی نیز از شکل " کاذئر"یا " قاذئر" به دست آمده است که به شکل " قائر" در آمده و در حالت نرم کلمه به شکل " قَئر"می باشد که به شکل " قَعر" بر وزن " فَعل" به شکل سماعی یا شنیداری وارد عربی شده است
کلمه " گود" نیز از مشتق " قاذیت" یا "qozut" ( قُذوت ) به معنی زمین کنده و قعردار شده ، زمین حفر شده و دارای گودی و از شکل تخفیف یافته این مشتق " قُئوت" یا " گُئود" به دست آمده و به شکل " گود" وارد فارسی شده است .
کلمات گود ، گودال ، کندن ، کاویدن ، کاوش ، cavus , excavate , excavator , قعر ، معقر ، تعقر ، cave و. . . همگی خاستگاه ترکی دارند .