کلمه جو
صفحه اصلی

نشو


مترادف نشو : بالیدن، بزرگ شدن، روییدن، رشد، رویش، نمو

فارسی به انگلیسی

growth

مترادف و متضاد

۱. بالیدن، بزرگشدن
۲. روییدن
۳. رشد، رویش، نمو


فرهنگ فارسی

روییدن، نموکردن، بالیدن، پرورش دادن، بالیدگی
۱ - ( مصدر ) نمو کردن بالیدن . ۲ - ( اسم ) نمو بالش رویش : تا شد سحاب جودش باظل و بامطر آمد نبات مدحش در نشو و در نما . ( مسعود سعد.۲ ) توضیح استعمال این کلمه بمعنی نمو غلط مشهور است و صحیح نشا است چه وی مهموز است نه ناقص ولی باید دانست که در فارسی در اصل تصرف کرده اند و باین معنی مکرر بکاررفته. یا نشو و نما.بالش و رویش:و نشو و نمائ او در میان اعراب اتفاق افتاد . از جوش دیگ نشو و نما تا فرو نشست از دود تیره بر سر گیتی نهنبن است . ( انوری . مد.ص ۸۳ ح ) توضیح مصراع اول در متن دیوان انوری مذکور چنین آمده : از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست .
ده کوچکی است از دهستان کالج بخش مرکزی شهرستان نوشهر .

فرهنگ معین

(نَ ) [ ع . نشأ ] (اِمص . ) نک . نشوء.
(نُ ) (ص . ) = نسو: صاف و هموار و نرم و لغزنده . مق . خشن ، درشت .

(نَ) [ ع . نشأ ] (اِمص .) نک . نشوء.


(نُ) (ص .) = نسو: صاف و هموار و نرم و لغزنده . مق . خشن ، درشت .


لغت نامه دهخدا

نشو. [ ن َش ْوْ ] ( از ع ، مص ) پیدا شدن. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). پیداشدگی. ( ناظم الاطباء ). || روییدن و بالیدن. ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ). بزرگ شدن و بالیدن. ( از معجم متن اللغة ). نَشوَة. ( معجم متن اللغة ). نشوء :
چو مشک نافه در نشو گیاهی
پس از سرخی همی گیرد سیاهی.
نظامی.
در آن ساعت که باشد نشو جان ها
گل تسبیح روید بر زبانها.
نظامی.
مرغ را جولانگه عالی هواست
زانکه نشو او ز شهوت وز هواست.
مولوی.
بانگ صورش نشأت تن ها بود
نفخ تو نشو دل یکتا بود.
مولوی.
بر آنکس چون ببخشد نشو خاکی
که دارد چون بنفشه شرمناکی.
نظامی.
- نشو و نما ؛ بالیدن و فزودن. ( از ذخیره خوارزمشاهی ). بالیدگی و رسیدگی. ( ناظم الاطباء ). تا چنان که خواهد [ اندام ] بالید ببالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را به تازی نشو و نما گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- نشو و نمو؛ نشو و نما. رشد و پرورش : این بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نمو یافته. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 255 ). بر آن اعتقاد نشو و نمو یافت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 414 ).

نشو.[ ن َش ْوْ ] ( ع مص ) مست گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از المنجد ) ( از اقرب الموارد ). نَشوَة. نُشوَة. نِشوَة. ( المنجد ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || باربار بازگشتن بر چیز. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). معاودة کردن بر چیزی هر بار پس از دفعه دیگر. ( از اقرب الموارد ): نشا بالشی ٔ؛ عاوده مرة بعد اخری. ( اقرب الموارد ). || بیمار گردیدن شتران از بوییدن عضاه که گیاهی است. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

نشو. [ ن ُ ] ( ص ) هموار. صاف و ساده. لغزنده و نرم و بی خشونت و بی درشتی. ( از برهان قاطع ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). نَسَو. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به نَسَو شود.

نشو. [ ن َ ] ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کالج بخش مرکزی شهرستان نوشهر. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3 ).

نشو. [ ن ُ ] (ص ) هموار. صاف و ساده . لغزنده و نرم و بی خشونت و بی درشتی . (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). نَسَو. (یادداشت مؤلف ). رجوع به نَسَو شود.


نشو. [ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کالج بخش مرکزی شهرستان نوشهر. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


نشو. [ ن َش ْوْ ] (از ع ، مص ) پیدا شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). پیداشدگی . (ناظم الاطباء). || روییدن و بالیدن . (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). بزرگ شدن و بالیدن . (از معجم متن اللغة). نَشوَة. (معجم متن اللغة). نشوء :
چو مشک نافه در نشو گیاهی
پس از سرخی همی گیرد سیاهی .

نظامی .


در آن ساعت که باشد نشو جان ها
گل تسبیح روید بر زبانها.

نظامی .


مرغ را جولانگه عالی هواست
زانکه نشو او ز شهوت وز هواست .

مولوی .


بانگ صورش نشأت تن ها بود
نفخ تو نشو دل یکتا بود.

مولوی .


بر آنکس چون ببخشد نشو خاکی
که دارد چون بنفشه شرمناکی .

نظامی .


- نشو و نما ؛ بالیدن و فزودن . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بالیدگی و رسیدگی . (ناظم الاطباء). تا چنان که خواهد [ اندام ] بالید ببالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را به تازی نشو و نما گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- نشو و نمو؛ نشو و نما. رشد و پرورش : این بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نمو یافته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 255). بر آن اعتقاد نشو و نمو یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 414).

نشو.[ ن َش ْوْ ] (ع مص ) مست گردیدن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). نَشوَة. نُشوَة. نِشوَة. (المنجد) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || باربار بازگشتن بر چیز. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). معاودة کردن بر چیزی هر بار پس از دفعه ٔ دیگر. (از اقرب الموارد): نشا بالشی ٔ؛ عاوده مرة بعد اخری . (اقرب الموارد). || بیمار گردیدن شتران از بوییدن عضاه که گیاهی است . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

روییدن، نمو کردن، بالیدن، پرورش یافتن.
* نشوونما: روییدگی، بالیدگی.
۱. نوپیدا شدن.
۲. نمو کردن، پرورش یافتن.

روییدن؛ نمو کردن؛ بالیدن؛ پرورش یافتن.
⟨ نشوونما: روییدگی؛ بالیدگی.


۱. نوپیدا شدن.
۲. نمو کردن؛ پرورش‌ یافتن.


گویش مازنی

/nesho/ از توابع کالج کجور & نرو

از توابع کالج کجور


نرو



کلمات دیگر: