کلمه جو
صفحه اصلی

متعلق


مترادف متعلق : متصل، مرتبط، منتسب، مربوط، خویشاوند، منسوب، وابسته، خویش

برابر پارسی : از آن، وابسته، پیوسته

فارسی به انگلیسی

appurtenance, belonging, pertaining, dependent, pertining

belonging, pertining, dependent


مترادف و متضاد

خویشاوند، منسوب، وابسته، خویش


dependent (صفت)
تابع، وابسته، مربوط، متعلق، موکول، محتاج، نامستقل

attached (صفت)
وابسته، پیوسته، ملازم، دلبسته، مربوط، متعلق، علاقمند

belonging (صفت)
متعلق، وابسته ها

depending (صفت)
مربوط، متعلق

صفت


متصل، مرتبط


منتسب، مربوط


۱. متصل، مرتبط
۲. منتسب، مربوط
۳. خویشاوند، منسوب، وابسته، خویش


فرهنگ فارسی

در آویزنده، آوی ان، پیوسته، آویخته
( اسم ) ۱ - در آویزنده بچیزی . ۲ - مرتبط متصل : ... حصول غرض هر دو صنف بوسیل. این فضیلت متعلق بود . ۳ - وابسته مربوط . ۴ - خویشاوند خویش : متعلقانش را که نظر در کار او بود و شفقت بروزگار او پندش دادند و بندش نهادند سودی نکرد . جمع : متعلقین .
دهی از شهرستان اهر

فرهنگ معین

(مُ تَ عَ لِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - آویزان ، آویزنده . ۲ - پیوسته ، وابسته .

لغت نامه دهخدا

متعلق. [ م ُ ت َ ع َل ْ ل ِ ] ( ع ص ) درآویزنده به چیزی. ( آنندراج ). آویزان. ( ناظم الاطباء ). || علاقه دارنده و آویزان و آویخته و ملحق شده و پیوند شده و اتصال یافته. ( ناظم الاطباء ). بازبسته. وابسته : و از هیچ رو فائده رسان را فائده نمیداند و نفع را از هیچ ممر متعلق خواهش نمی سازد. ( تاریخ بیهقی ادیب ص 309 ). وبه هیبت و شکوه ایشان آبادانی جهان و تألف اهواء متعلق باشد. ( کلیله چ مینوی ص 4 ). و کسب ارباب حرفت وامثال و اخوات این معانی به عدل متعلق است. ( کلیله و دمنه ). بقاء ذات تو به دوام تناسل ، متعلق است. ( کلیله و دمنه ). اما طراوت خلافت به جمال انصاف و کمال معدلت بازبسته است و بدان متعلق. ( گلستان ). غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد. ( گلستان ).
عاشق گریختن نتواند ز دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است.
سعدی.
|| منسوب. قوم و خویش. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به متعلقان شود.
- متعلق شدن ؛ منتسب شدن. مربوط شدن :
پروانه کیست تا متعلق شود به شمع
باری بسوزدش سبحات جلال دوست.
سعدی ( کلیات چ مصفا ص 780 ).
|| علاقه دارنده. || به اندک چیز قناعت کننده. ( منتهی الارب ). قولهم : لیس المتعلق کالمتأنق ، یعنی نیست شکیبا به چیز اندک مانند آن که بخورد هر چه خواهد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ).

متعلق. [ م ُ ت َ ع َل ْ ل َ ] ( ع اِ ) جائی که در آن چیزی آویزان شده. || علاقه و دلبستگی. ( ناظم الاطباء ). || ( اصطلاح نحو ) فعل یا شبه فعلی است که جار و مجرور و ظرف بدان تعلق دارد. ( از اقرب الموارد ).

متعلق. [ م ُ ت َ ع َل ْ ل َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان گرمادوز شهرستان اهر است که 143 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ج 4 ص 484 ).

متعلق . [ م ُ ت َ ع َل ْ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گرمادوز شهرستان اهر است که 143 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ج 4 ص 484).


متعلق . [ م ُ ت َ ع َل ْ ل َ ] (ع اِ) جائی که در آن چیزی آویزان شده . || علاقه و دلبستگی . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح نحو) فعل یا شبه فعلی است که جار و مجرور و ظرف بدان تعلق دارد. (از اقرب الموارد).


متعلق . [ م ُ ت َ ع َل ْ ل ِ ] (ع ص ) درآویزنده به چیزی . (آنندراج ). آویزان . (ناظم الاطباء). || علاقه دارنده و آویزان و آویخته و ملحق شده و پیوند شده و اتصال یافته . (ناظم الاطباء). بازبسته . وابسته : و از هیچ رو فائده رسان را فائده نمیداند و نفع را از هیچ ممر متعلق خواهش نمی سازد. (تاریخ بیهقی ادیب ص 309). وبه هیبت و شکوه ایشان آبادانی جهان و تألف اهواء متعلق باشد. (کلیله چ مینوی ص 4). و کسب ارباب حرفت وامثال و اخوات این معانی به عدل متعلق است . (کلیله و دمنه ). بقاء ذات تو به دوام تناسل ، متعلق است . (کلیله و دمنه ). اما طراوت خلافت به جمال انصاف و کمال معدلت بازبسته است و بدان متعلق . (گلستان ). غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد. (گلستان ).
عاشق گریختن نتواند ز دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است .

سعدی .


|| منسوب . قوم و خویش . (ناظم الاطباء). و رجوع به متعلقان شود.
- متعلق شدن ؛ منتسب شدن . مربوط شدن :
پروانه کیست تا متعلق شود به شمع
باری بسوزدش سبحات جلال دوست .

سعدی (کلیات چ مصفا ص 780).


|| علاقه دارنده . || به اندک چیز قناعت کننده . (منتهی الارب ). قولهم : لیس المتعلق کالمتأنق ، یعنی نیست شکیبا به چیز اندک مانند آن که بخورد هر چه خواهد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. پیوسته، وابسته.
۲. [قدیمی] آویزان، آویخته.

دانشنامه عمومی

متعلق (Motaalleq) یکی از روستاهای استان آذربایجان شرقی است که در شهر آبش احمد شهرستان کلیبر واقع شده است. بر اساس سرشماری ۱۳۸۵، جمعیت روستا۱۷۵ نفر در ۵۷ خانوار است. یک آمارگیری اخیر جمعیت را ۱۱۵ نفر در ۴۰ خانوار اعلام کرده است.
نام واقعی روستا متاللی (Mutalli) است. بنظر میاید تلفظ نادرست متعلق، که در جلد ۴ فرهنگ جغرافیایی ایران آورده شده است، در گرایش ضدّ ترکی ارتش شاهنشاهی ریشه دارد. ظاهراً گزارشگر میخواسته است نام روستا را به یک ریشه غیر ترکی نسبت دهد! در اواخر دهه ۱۳۲۰، بر اساس جلد چهارم فرهنگ جغرفیایی ایران، متعلق ۱۴۳ تن سکنه داشت معروفیت روستا به خاطر چشمه های آب گرم آن است. چشمه ها در فاصله یک کیلومتری روستا واقع شده اند، و دمای ظهور گرمترین آن ها ۶۸ درجه سانتیگراد است.
قبل از انقلاب اسلامی، اواخر تابستان هر سال چشمه های آب گرم تعدادی زیاد از ساکنین منطقه ارسباران را پذیرا می شدند. استحمام در چشمه ها رایگان بود.
یاقوت حموی هشتصد سال پیش، هنگام توصیف کلیبر، به رودی بزرگ در پایین شهر اشاره می کند که آب آن قادر به درمان مزمن ترین تبهاست. احتمال دارد وصف مذکور اشاره ای به چشمه متاللی باشد.

پیشنهاد کاربران

وابسته

همپذیر/ هم پذیر

دارای صاحب

از آنِ. . . مالِ

متصل. وابسته

دارا بودن_چسبیده_

یک همدم


کلمات دیگر: