کلمه جو
صفحه اصلی

کیل


مترادف کیل : اندازه، پیمانه، کیله، پیمودن، سنجش، سنجیدن، ازگیل

برابر پارسی : پیمانه، پیمایش

فارسی به انگلیسی

measure (for grains)


measure


فارسی به عربی

بوشل

مترادف و متضاد

۱. اندازه، پیمانه، کیله
۲. پیمودن، سنجش، سنجیدن
۳. ازگیل


bushel (اسم)
پیمانه، کیل

اندازه، پیمانه، کیله


پیمودن، سنجش، سنجیدن


ازگیل


فرهنگ فارسی

شهر و بندریست در کشور جمهوری فدرال آلمان مرکز استان [ شلزویک هولشتاین ] واقع در دریای بالتیک دارای ۲۷۵٠٠٠ تن سکنه صنایع کشتی سازی و ماشین سازی و ماهیگیری . [ کانال کیل ] از این شهر تا ریزشگاه رود الب کشیده شده و دریای بالتیک را بدریای شمال می پیوندد .
پیمانه
( اسم ) ۱ - نمد . ۲ - پوست بز .
بهترین و برگزید. چیزی ٠ یا براده و پوسته و گویند خرج من الزند الکیل یعنی از آتش زنه براده و پوسته خارج شد ٠ خص و خاشاک و سبوس ٠

فرهنگ معین

(کَ) [ ع . ] (اِ.) پیمانه . ج . اکیال .


(اِ) 1 - نمد. 2 - پوست بز.


(ص . ) ۱ - خمیده ، کج . ۲ - آرزومند.
(کَ ) [ ع . ] (اِ. ) پیمانه . ج . اکیال .
(اِ ) ۱ - نمد. ۲ - پوست بز.

(ص .) 1 - خمیده ، کج . 2 - آرزومند.


لغت نامه دهخدا

کیل. [ ک َ ] ( ع اِ ) پیمانه. ( منتهی الارب )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اکیال. ( اقرب الموارد ). مقیاسی است برای حجم. پیمانه. ( فرهنگ فارسی معین ). مکیال. ظرفی برای اندازه گرفتن مایعی یا چیزی خشک چون گندم و جو و غیره. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و نزداد کیل بعیر ذلک کیل یسیر. ( قرآن 65/12 ). فلما رجعوا الی ابیهم قالوا یا ابانا منع منا الکیل. ( قرآن 63/12 ). فان لم تأتونی به فلا کیل لکم عندی و لاتقربون. ( قرآن 60/12 ).
تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک
به کیل روز و شبان عمر بر تو بر پیمود.
ناصرخسرو.
کی بود کز زلف او زآن سان که قطران خال زد
مشک پیمایم ز کیل وغالیه سنجم به من.
سوزنی.
واین دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی.( چهارمقاله ).
هرکو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای
از آفتاب ناید یک ذره در جوالش.
خاقانی.
گر خرمن امیدسراسرتلف شود
از کیل روزگار تلافی آن مخواه.
خاقانی.
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیان است و ترازوی رنج.
نظامی.
مانده ترازوی تو بی سنگ و دُر
کیل تهی گشته و پیمانه پر.
نظامی.
کیل زیان سال و مهت بوده گیر
این مه و این سال بپیموده گیر.
نظامی.
هم ترازوی حق است و کیل او
زآن سوی حق است دایم میل او.
مولوی.
کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی.
مولوی ( مثنوی چ خاور ص 306 ).
|| وزنی معادل سه من و هشت یک ِ من. ( بحر الجواهر، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || وزنی معادل هشتادوشش من. ( بحرالجواهر، از یادداشت ایضاً ). || پیمانه ای یونانی است که مقابل «بت » عبری و به اندازه نه من تبریز می باشد. ( قاموس کتاب مقدس ). || اخگر که از آتش زنه پراکنده شود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || اذا طلع سهیل رکع کیل و وضعکیل ؛ یعنی رفت گرما و آمد سرما. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) پیمایش. ( ناظم الاطباء ). پیمایش. سنجش. ( فرهنگ فارسی معین ).

کیل. [ ک َ ] ( ع مص ) پیمودن گندم را. مکیل. مکال. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). اندازه نمودن چیزی را به چیزی. ( آنندراج ). پیمودن به پیمانه. ( تاج المصادر بیهقی ). پیمودن. ( غیاث ). پیمودن گندم و جز آن را، و آن بیشتر در گندم استعمال شود. مکال. مکیل. ( از اقرب الموارد ). || پیموده شدن طعام ( گندم ): کیل الطعام و کئل الطعام ، مانند سئل و کول با قلب «یاء» به «واو»؛ پیموده شد گندم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). کیل الطعام ( مجهولاً )؛ پیموده شد گندم ، و کاف را مضموم کنند و گویند کُیِل َ، و نیز کول الطعام گویند با قلب «یا» و «واو» و اسکان ماقبل. و اسم مفعول مکیل و مکیول است. ( از اقرب الموارد ). || طعام ( گندم ) پیمودن کسی را: کاله طعاماً؛ پیمود جهت او،کال له کذلک ، و منه قوله تعالی : و اذا کالوهم او وزنوهم یخسرون ؛ ای کالوا لهم. ( از منتهی الارب ). کاله ُ طعاماً؛ پیمود برای آن گندم ، و کال له الطعام نیز چنین است. ( ناظم الاطباء ). صاحب اقرب الموارد آرد: و گاهی به دو مفعول متعدی شود، مانند کلت زیداً الطعام ، و گاهی لام جر به مفعول اول داخل شود، مانند: کلت لزید الطعام . || سنجیدن درمها را. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ): کال الصیرف الدراهم ؛ صراف درمها را وزن کرد. ( از اقرب الموارد ). || بیرون ناآمدن آتش از آتش زنه. ( تاج المصادر بیهقی ). آتش ندادن آتش زنه. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ): کال الزند؛ آتش زنه نیفروخت و آتش از آن بیرون نجهید. ( از اقرب الموارد ). || اندازه نمودن چیزی را به چیزی. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ): کال الشی بالشی ٔ؛ این چیز را باآن چیز مقایسه کرد، و گویند: کلت فلاناً بفلان ؛ یعنی فلان را با فلان مقایسه کردم. ( از اقرب الموارد ). || بس بودن پیمانه طعام ( گندم ) کسی را: هذا الطعام لایکیلنی ؛ یعنی این قدر از طعام ( گندم ) بس نیست مرا پیمانه او. ( از منتهی الارب ). این پیمانه از گندم بس نیست مرا. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

کیل . (اِخ ) قریه ای است در ساحل دجله زیر زریران ، و همان کال است که در قول ابن الحجاج آمده است : لعن اﷲ ایلتی بالکال . (از معجم البلدان ).


کیل . (ص ) خمیده و کج . (فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). خمیده و کج شده باشد. (برهان ) :
دلم به سان هلال آمد از هوای حبیب
تنم به سان خلال آمد از خیال خلیل
بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست
مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل .

قطران (از فرهنگ رشیدی و آنندراج ).


|| در نسخه ٔ سروری به معنی آرزومند گفته . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). آرزومند و صاحب آرزو رانیز گویند. (برهان ). || (اِ) گلیم و پلاس پوش را هم گفته اند. (برهان ). گلیم و پلاس پوش . (ناظم الاطباء). || نمد. (فرهنگ فارسی معین ). نمد. پلاس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیل دارشود. || پوست بز. (فرهنگ فارسی معین ). || هلهله . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کیل زدن ؛ با هم آواز مخصوص برآوردن زنان خاصه زنان روستایی در شادی عروسی و جز آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کیل کشیدن ؛ آوازی خاص برآوردن زنان قبایل کرد و لر در عروسی ها و جشنها. آوازی که زنان روستایی برآرند هم آهنگ نشانه ٔ وجد و سرور را در عروسیها و غیره . هلهله کردن . (در چهارمحال ) قیه کشیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| در لهجه ٔ مردم شهرستانک ، جوی . نهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || شیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جلگه ٔ وسیع . (از فهرست ولف ) :
بنه برد گر کیل و او برهنه
همی بازگردد زبهر بنه .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2517).



کیل . [ ک َ ] (ع اِ) پیمانه . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، اکیال . (اقرب الموارد). مقیاسی است برای حجم . پیمانه . (فرهنگ فارسی معین ). مکیال . ظرفی برای اندازه گرفتن مایعی یا چیزی خشک چون گندم و جو و غیره . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و نزداد کیل بعیر ذلک کیل یسیر. (قرآن 65/12). فلما رجعوا الی ابیهم قالوا یا ابانا منع منا الکیل . (قرآن 63/12). فان لم تأتونی به فلا کیل لکم عندی و لاتقربون . (قرآن 60/12).
تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک
به کیل روز و شبان عمر بر تو بر پیمود.

ناصرخسرو.


کی بود کز زلف او زآن سان که قطران خال زد
مشک پیمایم ز کیل وغالیه سنجم به من .

سوزنی .


واین دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی .(چهارمقاله ).
هرکو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای
از آفتاب ناید یک ذره در جوالش .

خاقانی .


گر خرمن امیدسراسرتلف شود
از کیل روزگار تلافی ّ آن مخواه .

خاقانی .


جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیان است و ترازوی رنج .

نظامی .


مانده ترازوی تو بی سنگ و دُر
کیل تهی گشته و پیمانه پر.

نظامی .


کیل زیان سال و مهت بوده گیر
این مه و این سال بپیموده گیر.

نظامی .


هم ترازوی حق است و کیل او
زآن سوی حق است دایم میل او.

مولوی .


کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی .

مولوی (مثنوی چ خاور ص 306).


|| وزنی معادل سه من و هشت یک ِ من . (بحر الجواهر، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || وزنی معادل هشتادوشش من . (بحرالجواهر، از یادداشت ایضاً). || پیمانه ای یونانی است که مقابل «بت » عبری و به اندازه ٔ نه من تبریز می باشد. (قاموس کتاب مقدس ). || اخگر که از آتش زنه پراکنده شود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اذا طلع سهیل رکع کیل و وضعکیل ؛ یعنی رفت گرما و آمد سرما. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) پیمایش . (ناظم الاطباء). پیمایش . سنجش . (فرهنگ فارسی معین ).

کیل . [ ک َ ] (ع مص ) پیمودن گندم را. مکیل . مکال . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اندازه نمودن چیزی را به چیزی . (آنندراج ). پیمودن به پیمانه . (تاج المصادر بیهقی ). پیمودن . (غیاث ). پیمودن گندم و جز آن را، و آن بیشتر در گندم استعمال شود. مکال . مکیل . (از اقرب الموارد). || پیموده شدن طعام (گندم ): کیل الطعام و کئل الطعام ، مانند سئل و کول با قلب «یاء» به «واو»؛ پیموده شد گندم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کیل الطعام (مجهولاً)؛ پیموده شد گندم ، و کاف را مضموم کنند و گویند کُیِل َ، و نیز کول الطعام گویند با قلب «یا» و «واو» و اسکان ماقبل . و اسم مفعول مکیل و مکیول است . (از اقرب الموارد). || طعام (گندم ) پیمودن کسی را: کاله طعاماً؛ پیمود جهت او،کال له کذلک ، و منه قوله تعالی : و اذا کالوهم او وزنوهم یخسرون ؛ ای کالوا لهم . (از منتهی الارب ). کاله ُ طعاماً؛ پیمود برای آن گندم ، و کال له الطعام نیز چنین است . (ناظم الاطباء). صاحب اقرب الموارد آرد: و گاهی به دو مفعول متعدی شود، مانند کلت زیداً الطعام ، و گاهی لام جر به مفعول اول داخل شود، مانند: کلت لزید الطعام . || سنجیدن درمها را. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): کال الصیرف الدراهم ؛ صراف درمها را وزن کرد. (از اقرب الموارد). || بیرون ناآمدن آتش از آتش زنه . (تاج المصادر بیهقی ). آتش ندادن آتش زنه . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء): کال الزند؛ آتش زنه نیفروخت و آتش از آن بیرون نجهید. (از اقرب الموارد). || اندازه نمودن چیزی را به چیزی . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): کال الشی ٔ بالشی ٔ؛ این چیز را باآن چیز مقایسه کرد، و گویند: کلت فلاناً بفلان ؛ یعنی فلان را با فلان مقایسه کردم . (از اقرب الموارد). || بس بودن پیمانه ٔ طعام (گندم ) کسی را: هذا الطعام لایکیلنی ؛ یعنی این قدر از طعام (گندم ) بس نیست مرا پیمانه ٔ او. (از منتهی الارب ). این پیمانه از گندم بس نیست مرا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


کیل . [ ک َی ْ ی ِ ] (ع اِ) بهترین و برگزیده ٔ چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || براده و پوسته ، و گویند: خرج من الزندالکیل ؛ یعنی از آتش زنه براده و پوسته خارج شد. (از اقرب الموارد). خس و خاشاک و سبوس . (ناظم الاطباء).


کیل .[ ی َ ] (اِ) میوه ای است صحرایی زردرنگ ، و گاهی سرخ می شود، و کیلک و کهین نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). نام میوه ای است صحرایی شبیه به آلوچه و سیب کوچک ، و آن را در خراسان علف شیران و علف خرس گویند و به عربی زعرور و درخت آن را شجرةالدب خوانند و کیل سرخ نیز گویندش ، و بعضی گویند زعرور یونانی است نه عربی ، و اﷲ اعلم . (برهان ). میوه ای است صحرایی زرد و سرخ می شود، و آن را کیلک نیز می گویند و به کیالک مشهور است . (از آنندراج ). زالزالک . کیالک . کیلک . کیلو. (فرهنگ فارسی معین ). عنب الدب و زعرور. (ناظم الاطباء) :
حسود گفته ٔ بسحاق گو بگوی جواب
که پیش ما کیل و به به هم نخواهد ماند.

بسحاق اطعمه (از فرهنگ رشیدی ).


- کیل سرخ ؛ زالزالک . (فرهنگ فارسی معین ).
|| ازگیل . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کیل . [ ی ِ ] (اِخ ) بندری است در آلمان غربی بر کنار دریای بالتیک که 270000 تن سکنه دارد. در این شهر صنعت کشتی سازی و ماهیگیری رواج دارد. کانال کیل از مصب رود لب ، دریای بالتیک را به دریای شمال متصل می سازد. (از لاروس ).


فرهنگ عمید

پیمانه.
۱. خمیده، کج: بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست / مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل (قطران: ۲۱۶ ).
۲. آرزومند.

پیمانه.


۱. خمیده؛ کج: ◻︎ بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست / مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل (قطران: ۲۱۶).
۲. آرزومند.


دانشنامه عمومی

کیل(به آلمانی: Kiel) ( راهنما·اطلاعات) مرکز و پرجمیعت ترین شهر ایالت اشلسویگ-هولشتاین آلمان با ۲۳۶٬۰۰۰ نفر جمعیت است.
برست، فرانسه (۱۹۶۴)
کاونتری، بریتانیا (۱۹۶۷)
واسا، فنلاند (۱۹۶۷)
این شهر حدوداً در ۹۰ کیلومتری هامبورگ قرار دارد. این شهر شهری بندری بوده و دریانوردی در آن رونق دارد.

دانشنامه آزاد فارسی

کِیل
(یا: کیله) پیمانه ای قدیمی برای سنجش مایعات، حبوبات، آرد و جز آن. در مفهوم کلی، آن را هر پیمانۀ قراردادی برای اندازه گیری گنجایش، ازجمله لیتر، گالن و صاع دانسته اند. همچنین، هر ظرف مانند انگشتانه، استکان، کاسه، سطل، چلیک و مانند آن را می توان در حکم کیل در نظر گرفت. با این حال، در هر منطقه و در زمان های مختلف کیل های متفاوتی موجود بوده است. کیل در دورۀ ساسانی پیمانه ای به گنجایش تقریبی ۲۰۰ گرم بود. کیل عراقی را حدوداً یک و هفت هشتم مَن و کیل شامی را برابر دو مُد ذکر کرده اند. در قرآن سه بار واژۀ کیل به مفهوم پیمانه آمده است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی کَیْلٌ: وزن - واحد اندازه گیری وزن - پیمانه (در عبارت" وَنَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ ذَ ٰلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ"منظور این است که سهمیه وزنی که عزیز مصر یاهمان حضرت یوسف علی نبینا و علیه السلام برای هر نفر تعیین کرده بود یک بار شتر بوده و حال برادران می گویند می رو...
معنی مِکْیَالَ: وسیله ای که کالاها با آن ، کیل و یا وزن میشوند
معنی مُطَفِّفِینَ: کم فروشان (کلمه تطفیف به معنای نقص در کیل و وزن است)
معنی مِیزَانَ: وسیله سنجش وزن- وسیله ای که کالاها با آن ، کیل و یا وزن میشوند
معنی نَکْتَلْ: تا پیمانه ی طعام بگیریم (جزمش به دلیل جواب واقع شدن برای جمله قبلی است.ازاکتیال به معنای گرفتن طعام با کیل است، در صورتی که با کیل معامله شود وکیل به معنای پیمان کردن طعام است)
معنی مَوَازِینُهُ: وسایل سنجش وزن آن- ترازوهایش (موازین: وسایلی که کالاها با آن ، کیل و یا وزن میشوند وجمع میزان)
معنی صُوَاعَ: جام - پیمانه جهت سنجش وزن وحجم(صواع همان صاع است ، که به معنای پیمانهایست که با آن اجناس را کیل میکردند ، و صواع پادشاه مصر در آن روز ظرفی بوده که هم در آن آب میخوردند ، و هم به آن اجناس را پیمانه میکردند ، و بهمین جهت است که در قرآن کریم یکجا از آن ...
تکرار در قرآن: ۱۶(بار)
پیمانه کردن. راغب آنرا پیمانه کردن طعام گفته، در اقرب الموارد گوید: بیشتر در پیمانه طعام باشد. اگر گوییم «کِلْتُهُ الطَّعامَ» یعنی به او کیل دادم و اگر گوییم:«اِکْتَلْتُ عَلَیْه» یعنی از او کیل گرفتم. وهرگاه گوییم: «کِلْتُ لَهُ الطَّعامَ» یعنی به پیمانه کردن طعام از برای او مباشرت کردم. . چون از مردم کیل گیرند تمام گیرند و چون به مردم کیل دهند یا وزن کنند کم کنند. . برادرمان را با ما بفرست تا کیل بگیریم. کیل مصدر و به معنی آلت کیل نیز آمده است. مثل . پیمانه و ترازو را به عدالت تمام کنید. مکیال: اسم آلت است یعنی پیمانه .

گویش مازنی

۱مقیاسی برای حجم پیمانه یا ظرفی برای اندازه گرفتن مایع یا ...


/kil/ مقیاسی برای حجم پیمانه یا ظرفی برای اندازه گرفتن مایع یا غلاتی همچون گندم و جو و غیره – ظرف چوبین استوانه ای و سه پایه با ظرفیتی معادل دوازده کیلوگرم که برای توزین گندم، جو، برنج و به کار رود - شخم

/koel/ عاجز و توان – لنگ - نا آزموده – خام

۱عاجز و توان – لنگ ۲نا آزموده – خام


پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی

پیمانه ی غلات.

Kael


کیل واژه ای پارسی از ریشه "کر" و "کلان" است که به معنی اندازه بسیار می باشد و یکای اندازه گیری "کیلو" در زبان های اروپایی نیز ریشه در همین واژه دارد.

کرنای: نی بزرگ
کلان شهر: شهر بزرگ

کیل ( Keel ) [اصطلاح دریانوردی]:ستون فقرات کشتی . ستون مرکزی در کف کشتی که پلیت هائی بصورت عرضی در دوسمت آن وصل و اسکلت اصلی کشتی را بوجود می آورد .

کیل ( Kil ) :در زبان ترکی به معنی مو است و کیلیم ( گلیم ) از همین واژه ساخته شده است


کلمات دیگر: