مترادف کیل : اندازه، پیمانه، کیله، پیمودن، سنجش، سنجیدن، ازگیل
برابر پارسی : پیمانه، پیمایش
measure (for grains)
measure
۱. اندازه، پیمانه، کیله
۲. پیمودن، سنجش، سنجیدن
۳. ازگیل
اندازه، پیمانه، کیله
پیمودن، سنجش، سنجیدن
ازگیل
(کَ) [ ع . ] (اِ.) پیمانه . ج . اکیال .
(اِ) 1 - نمد. 2 - پوست بز.
(ص .) 1 - خمیده ، کج . 2 - آرزومند.
کیل . (اِخ ) قریه ای است در ساحل دجله زیر زریران ، و همان کال است که در قول ابن الحجاج آمده است : لعن اﷲ ایلتی بالکال . (از معجم البلدان ).
قطران (از فرهنگ رشیدی و آنندراج ).
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2517).
ناصرخسرو.
سوزنی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
نظامی .
نظامی .
مولوی .
مولوی (مثنوی چ خاور ص 306).
کیل . [ ک َ ] (ع مص ) پیمودن گندم را. مکیل . مکال . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اندازه نمودن چیزی را به چیزی . (آنندراج ). پیمودن به پیمانه . (تاج المصادر بیهقی ). پیمودن . (غیاث ). پیمودن گندم و جز آن را، و آن بیشتر در گندم استعمال شود. مکال . مکیل . (از اقرب الموارد). || پیموده شدن طعام (گندم ): کیل الطعام و کئل الطعام ، مانند سئل و کول با قلب «یاء» به «واو»؛ پیموده شد گندم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کیل الطعام (مجهولاً)؛ پیموده شد گندم ، و کاف را مضموم کنند و گویند کُیِل َ، و نیز کول الطعام گویند با قلب «یا» و «واو» و اسکان ماقبل . و اسم مفعول مکیل و مکیول است . (از اقرب الموارد). || طعام (گندم ) پیمودن کسی را: کاله طعاماً؛ پیمود جهت او،کال له کذلک ، و منه قوله تعالی : و اذا کالوهم او وزنوهم یخسرون ؛ ای کالوا لهم . (از منتهی الارب ). کاله ُ طعاماً؛ پیمود برای آن گندم ، و کال له الطعام نیز چنین است . (ناظم الاطباء). صاحب اقرب الموارد آرد: و گاهی به دو مفعول متعدی شود، مانند کلت زیداً الطعام ، و گاهی لام جر به مفعول اول داخل شود، مانند: کلت لزید الطعام . || سنجیدن درمها را. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): کال الصیرف الدراهم ؛ صراف درمها را وزن کرد. (از اقرب الموارد). || بیرون ناآمدن آتش از آتش زنه . (تاج المصادر بیهقی ). آتش ندادن آتش زنه . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء): کال الزند؛ آتش زنه نیفروخت و آتش از آن بیرون نجهید. (از اقرب الموارد). || اندازه نمودن چیزی را به چیزی . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): کال الشی ٔ بالشی ٔ؛ این چیز را باآن چیز مقایسه کرد، و گویند: کلت فلاناً بفلان ؛ یعنی فلان را با فلان مقایسه کردم . (از اقرب الموارد). || بس بودن پیمانه ٔ طعام (گندم ) کسی را: هذا الطعام لایکیلنی ؛ یعنی این قدر از طعام (گندم ) بس نیست مرا پیمانه ٔ او. (از منتهی الارب ). این پیمانه از گندم بس نیست مرا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کیل . [ ک َی ْ ی ِ ] (ع اِ) بهترین و برگزیده ٔ چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || براده و پوسته ، و گویند: خرج من الزندالکیل ؛ یعنی از آتش زنه براده و پوسته خارج شد. (از اقرب الموارد). خس و خاشاک و سبوس . (ناظم الاطباء).
بسحاق اطعمه (از فرهنگ رشیدی ).
کیل . [ ی ِ ] (اِخ ) بندری است در آلمان غربی بر کنار دریای بالتیک که 270000 تن سکنه دارد. در این شهر صنعت کشتی سازی و ماهیگیری رواج دارد. کانال کیل از مصب رود لب ، دریای بالتیک را به دریای شمال متصل می سازد. (از لاروس ).
پیمانه.
۱. خمیده؛ کج: ◻︎ بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست / مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل (قطران: ۲۱۶).
۲. آرزومند.
۱مقیاسی برای حجم پیمانه یا ظرفی برای اندازه گرفتن مایع یا ...
۱عاجز و توان – لنگ ۲نا آزموده – خام