کلمه جو
صفحه اصلی

کننده


مترادف کننده : عامل، عملگر، فاعل، کنشگر

فارسی به انگلیسی

digger


eer _, ent _, digger, doer, ist _, or _, ier _, stripper, doer [rendering the english suffix er or or when the persianverb is construed with], trix_

doer [rendering the English suffix er or or when the Persianverb is construed with]


eer _, ent _, digger, doer, er _, ist _, or _, ier _, stripper


مترادف و متضاد

عامل، عملگر، فاعل، کنشگر


doer (اسم)
عامل، نماینده، کننده

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - عامل سازنده انجام دهنده . ۲ - فاعل : علت محدثه : کنند. چیز آن بود که هستی چیز را بجای آورد .

لغت نامه دهخدا

کننده. [ ک َ ن َن ْ دَ / دِ ] ( نف ) اسم فاعل از کندن. کاونده و کلنگ دار و آنکه جایی را بکند. ( ناظم الاطباء ). حفرکننده. حفار. ( فرهنگ فارسی معین ) :
کننده تبر زد همی از برش
پدید آمد از دور جای درش.
فردوسی.
محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند و بر دیواری که به جانب مشرق است دری پنجمین بکندند. ( چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین ).
بیاد لعل او فرهاد جان کن
کننده کوه را چون مرد کان کن.
نظامی.
|| از جای برآورنده. ( فرهنگ فارسی معین ).
- کننده در خیبر ؛ کنایه از حضرت علی. ( غیاث ) ( آنندراج ). علی علیه السلام. ( فرهنگ فارسی معین ) :
مردی ز کننده در خیبر پرس
اسرار کرم ز خواجه قنبر پرس.
( منسوب به حافظ ).

کننده. [ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] ( نف ) اسم فاعل از کردن. فاعل و عامل و گماشته. کارگزار و نماینده. سازنده. ( ناظم الاطباء ). ترجمه عامل. ( آنندراج ). عامل. سازنده. انجام دهنده. ( فرهنگ فارسی معین ) : و این کننده این خانه را آشکار کند. ( تاریخ سیستان ). || ( اصطلاح فلسفه ) فاعل. علت محدثه : کننده چیز آن بود که هستی چیز را به جای آورد. ( دانشنامه ص 69 از فرهنگ فارسی معین ).

کننده . [ ک َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از کندن . کاونده و کلنگ دار و آنکه جایی را بکند. (ناظم الاطباء). حفرکننده . حفار. (فرهنگ فارسی معین ) :
کننده تبر زد همی از برش
پدید آمد از دور جای درش .

فردوسی .


محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند و بر دیواری که به جانب مشرق است دری پنجمین بکندند. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین ).
بیاد لعل او فرهاد جان کن
کننده کوه را چون مرد کان کن .

نظامی .


|| از جای برآورنده . (فرهنگ فارسی معین ).
- کننده ٔ در خیبر ؛ کنایه از حضرت علی . (غیاث ) (آنندراج ). علی علیه السلام . (فرهنگ فارسی معین ) :
مردی ز کننده ٔ در خیبر پرس
اسرار کرم ز خواجه ٔ قنبر پرس .

(منسوب به حافظ).



کننده . [ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از کردن . فاعل و عامل و گماشته . کارگزار و نماینده . سازنده . (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ عامل . (آنندراج ). عامل . سازنده . انجام دهنده . (فرهنگ فارسی معین ) : و این کننده ٔ این خانه را آشکار کند. (تاریخ سیستان ). || (اصطلاح فلسفه ) فاعل . علت محدثه : کننده ٔ چیز آن بود که هستی چیز را به جای آورد. (دانشنامه ص 69 از فرهنگ فارسی معین ).


فرهنگ عمید

کسی که چیزی را از جایی یا از چیزی بکند.


کسی که کاری را انجام می‌دهد.


کسی که چیزی را از جایی یا از چیزی بکند.
کسی که کاری را انجام می دهد.

واژه نامه بختیاریکا

( کَننده ) کَنا
کُنا؛ کرده کار


کلمات دیگر: