زبن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
زبن . [ زِ ] (ع اِ) حاجت . گویند: «اخذ زبنه من المال »؛ گرفت مقدار حاجت خود را از مال . (منتهی الارب ). حاجت . (متن اللغة). بمعنی حاجت و نیاز است . گفته میشود که اخذ زبنه من المال ؛ یعنی گرفت حاجت و نیاز خود را. (شرح قاموس ). اخذت زبنی من الطعام ؛ یعنی گرفتم مقدار حاجت خود را از طعام . (لسان العرب ).
زبن . [ زُ ب ُن ن ] (ع ص ) شدیدالزبن . (متن اللغة) (اقرب الموارد). سخت دورکننده به لگد و بزانو زدن است . (شرح قاموس ) (محیط المحیط) (البستان ). شدیدالدفع. (المعجم الوسیط). سخت راننده . (منتهی الارب ).
زبن . [ زَ / زِ ] (ع اِ) گوشه .«حل زبنا من قومه »؛ یعنی بگوشه ای افتاد از قوم خود گوئی از محل اقامت قوم خود دور افتاد. زبن بدین معنی تنها بصورت حال یا ظرف بکار میرود. (از لسان العرب )(البستان ). «حل فلان زبنا عن قومه »؛ کسی را گویند که از خانه های قوم خود دور افتاده باشد. «یعنی خانه ای دور از خانه های آنان برگزیده باشد». (از جمهرة ج 1 ص 283). جانب (طرف ) و بدین معنی تنها بصورت ظرف یا حال بکار میرود. (متن اللغة). || ناحیه . بدین معنی نیز تنها بصورت حال یا ظرف است . (متن اللغة).
زبن . [ زَ ] (اِخ ) فرقه ای از عشیره ٔ عامر. رشته ای از غفل که طایفه ای هستند از طوقه از بنی صخر یکی از عشایر بادیه ٔ شرقی اردن . (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضا کحالة).
زبن . [ زَ ] (اِخ ) نام بطنی است از نفافشه ٔ عزیز که شعبه ای از شمر طوقه اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضاکحالة).
زبن . [ زَ ] (اِخ ) نام یک شعبه است از آل صبیح از قبیله ٔ خالد ساکن در کنار خلیج فارس . و ادالمقطع در شمال این قبیله وناحیة بیاض در جنوب ، و تا منطقه ٔ صمان در طرف غرب آن است . (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضاکحالة).
و منهل اوردنیه لزن
غیرنمیر و مقام زبن .
کفیته و لم اکن ذاوهن
مرقش گوید:
و منزل زبن ما ارید مبیته
کانی به من شدة الروع آنس .
(از لسان العرب ).
جای تنگ . (المعجم الوسیط). جای تنگ که نتوان بر آن ایستاد از تنگی . (متن اللغة) (محیط المحیط) (البستان ) (المنجد) (ذیل اقرب الموارد) (تاج العروس ). || خانه ای که دور و یکسو باشد از خانها. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). خانه ای که به یک سوی است از خانها. (شرح قاموس ). بیت زبن ؛ خانه ای که به یک سو است از خانه ها گوئی آنرا دور افکنده اند. (تاج العروس ).
زبن . [ زَ ب َ ] (ع اِ) ناحیه . (اقرب الموارد). ناحیه و کرانه . (منتهی الارب ). بمعنی ناحیه و سوی است . (شرح قاموس ). || جامه ای که بر قطع خانه باشد مانند حجله . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). جامه ای که به اندازه ٔ خانه ببرند چون حجله . (متن اللغة) (تاج العروس ) (منتخب اللغات ). جامه ای است پاره پاره سنجیده شده به اجزای خانه مثل حجله که خانه ای است از عروس که به اندازه ٔ او است فرشهای او. (شرح قاموس ).
زبن . [ زَ ب ِ ] (ع ص ) شدیدالزبن . (اقرب الموارد). شدید الدفع. (متن اللغة) (المعجم الوسیط) (محیط المحیط) (البستان ) (تاج العروس ).
زبن . [ زِ ] (اِ) از نامهای عرب است و همچنین زبان و زابن . (از جمهره ٔ ابن درید ج 1 ص 283).
دانشنامه اسلامی
«زَبْن» (بر وزن متن) به معنای دفع کردن، صدمه زدن و دور ساختن است، و در اینجا به معنای فرشتگان عذاب و مأموران دوزخ است.
دفع «زبنه زبناً: رفعه و صدمه» (اقرب) مراد از زبانیه مأموران آتش جهنّم است و شاید از این جهت زبانیه گفته شده که انسانها را به آتش دفع و پرتاب میکنند واحد زبانیه به نظر ابی عبیده زبنة و در عقیده کسانی زبنی و بقول اخفش زابن است (مجمع) این کلمه فقط یکبار در قرآن یافته است. یعنی او اهل مجلس خود را بخواند کا نیز آتشبانان را خواهیم خواند در دعای سوم صحیفه آمده فَصَلَّ عَلَیْهِمْ وَ عَلَی... الزَّبانِیَةِ الَّذینَ اِذا قیلَ لَهُمْ خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثُمَّ الْجَحیمَ صَلُّوهُ ابْتَدَرُوهُ سِراعاً وَ لَمْ یُنْظِرُوهُ».