کلمه جو
صفحه اصلی

یکدست

فارسی به انگلیسی

even, consistent, homogeneous, uniform, monotonous, pure, unmixed, entire, whole, single - armed, single-handed

pure, unmixed, entire, whole, single - armed


even, consistent, homogeneous, monotonous, pure, uniform


مترادف و متضاد

level (اسم)
میزان، سطح، تراز، سویه، یک دست، هم تراز، سطح برابر، هدف گیری، الت ترازگیری، ترازسازی

set (اسم)
دوره، جهت، مجموعه، دستگاه، دست، دسته، یک دست

flat (صفت)
خنک، بی مزه، پهن، صاف، تخت، هموار، مسطح، یک دست، قسمت پهن، بدون پاشنه، بی تنوع

unmixed (صفت)
خالص، یک دست

uniform (صفت)
یکسان، یک دست، یک نواخت، یک شکل، متحد الشکل، یک ریخت

slick (صفت)
مطلق، جذاب، ماهر، صاف، نرم، یک دست، لیز

similar (صفت)
مطابق، یکسان، مشابه، شبیه، همانند، مانند، متشابه، قرین، یک دست، همسان

فرهنگ فارسی

(صفت ) ۱- کسی که دارای یکدست است کسی که یکدست نداشته باشد تنها بی یار باشد ۲- یکنواخت یکجور مقابل مخلوط و آمیخته.

فرهنگ معین

( ~. دَ ) (ص . ) ۱ - کسی که یک دست داشته باشد. ۲ - یک شکل ، یک جور، یک نواخت .

لغت نامه دهخدا

یکدست. [ ی َ / ی ِ دَ ] ( ص مرکب ) آنکه دارای یک دست باشد.( ناظم الاطباء ). نقیض دودست باشد. ( برهان ). کسی که یکی از دستهایش نباشد. امثل. اقطع. ( یادداشت مؤلف ).
- رستم یکدست ؛ نام پهلوانی بوده است. ( آنندراج ).
|| تنها و بی یار. ( یادداشت مؤلف ). || کنایه از چند چیز است که به یک وتیره و یک جنس و یک طریق و به یک نوع و مثل هم باشند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). یکسان. ( غیاث اللغات ). یکسان و برابر. ( آنندراج ). از یک سنخ. از یک نوع. یکدسته. متلائم. که تمام افراد ماننده یکدیگر دارد. از یک جنس. یک نواخت در خوبی و بدی یا درشتی و زبری و غیره. همه ازیک جنس و یک نوع در بها و قیمت یا رنگ یا پستی و بلندی یا زشتی و زیبایی و دیگر صفات و حالات. یک اندازه :اشعار ناصرخسرو همه یکدست است. ( از یادداشت مؤلف ) : لشکری یکدست و رزم آزموده بود و از شهریارخشنود. ( راحةالصدور راوندی ).
از آن است یکدست افکار صائب
که جز دست خود متکایی ندارد.
صائب ( از آنندراج ).
نقطه پست و بلندی نیست ما را در سخن
گفتگو یکدست مانند قلم داریم ما.
مفید بلخی ( از آنندراج ).
|| یک چیز را گویند که تمام آن به یک نسبت باشد. ( برهان ). یکی و یکسان و برابر. || همدست و همدل و متحد : لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده ، به تحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. ( تاریخ بیهقی ). || کامل. تمام. درست. ( ناظم الاطباء ). || بی آخال. بی غش. ( یادداشت مؤلف ): کشمکش یکدست. || هر چیز که می تواند بایک دست برداشته شود. ( ناظم الاطباء ). || ( ق مرکب ) یکسره. یک باره. همگی. بالتمام. ( یادداشت مؤلف ) :
فدای جاهش جاه همه جهان یکدست
نثار جانش جان همه جهان یکسر.
مسعودسعد.
به دور لعل تو تا شد پیاله باده پرست
به خون ز رشک بشستم چو داغ دل یکدست.
مفیدبلخی ( از آنندراج ).
|| در حالت واحد. در وضع مشابه. بدون تغییر وضع و حال :
شصت پایه چنان برد یکدست
که نسازد به هیچ پایه نشست.
نظامی.
|| ( اِ مرکب ) یک سو. یک سمت. یک طرف :
به نخجیرگاه رد افراسیاب
ز یک دست کوه و دگر رود آب.
فردوسی.

فرهنگ عمید

۱. ویژگی کسی که یک دست داشته باشد و دست دیگرش از کار افتاده یا بریده شده باشد: مرد یکدست.
۲. [مجاز] یکپارچه، هماهنگ: لباس های سفید یکدست.
۳. (قید ) [قدیمی، مجاز] به طور یکپارچه، به تمامی: شهر یکدست سیاه پوش بود، فدای جاهش جاه همه جهان یکدست / نثار جانش جان همه جهان یکسر (مسعودسعد: ۱۹۹ ).
۴. [قدیمی، مجاز] متحد.

واژه نامه بختیاریکا

یک انداز
لال

پیشنهاد کاربران

یک دست : یکسره , تماما . یک چیز را گویند که تمام آن به یک نسبت باشد.
( ( از توی بنگاه مردی با موهای پرپشتِ یکدست سفید جلو دوید در شیشه یی را باز کرد. ) )
( ( عادت می کنیم ، زویا پیرزاد ، چاپ 23 ، 1390 ، ص 8 . ) )

بازهم لغتی در معانی کاملا متناقض!
هم ناقص و هم کامل!
یکدست: ناقص از داشتن دست دیگر و در معنای مجاز هم یکپارچه، واحد، سِت انگلیسی مثل یک دور بازی در والیبال و. . . . ؟
اما در معنای مجاز، مروری کنیم به کلمه birel در تورکی!!!
Bir یعنی یک
El یعنی دست و در در معنی دیگر یعنی وعده، دفعه، بار Kez, defa
ما تورکها هم می گوییم' بیراَل' یعنی 'یک بار'، 'یک وعده' و. . . ، نه 'یک دست'
این کلمه هم مانند بسیاری کلمات و اخص اصطلاحات دخیل از تورکی به اشتباه وارد زبان فارسی شده است.
واین همان ترس پان ایرانیستها از تغییر نوشتار در ایران به لاتین بود، که مبادا تورکان ایران با فرهنگ و زبان مشترک و غیر سانسور شده آشنا و به تحریفات. . . . .
El
[isim] Kolun bilekten parmak u�larına kadar olan, tutmaya ve iş yapmaya yarayan b�l�m�
"El var, titrer durur, el var yumuk yumuk / El var pen�e olmuş, el var yumruk. " ( Zeki �mer Defne )
"Oturup k�r gibi, namerde el a�mak iyi mi?" ( Mehmet Akif Ersoy )
"Ben, el ayak �ekildikten sonra, odanın kapısını s�rmeleyip kitaplarımla baş başa kalmak saatini beklerdim. " ( Yakup Kadri Karaosmanoğlu )
"Tarzının, y�nteminin piyasadan el ayak �ekmek zorunda kalacağını a�ık se�ik kavrıyorsunuz. " ( Selim İleri )
Sahiplik, m�lkiyet
"Elden �ıkarmak. Elimdeki b�t�n parayı bu eve yatırdım. "
"Elbette bir�ok �nemli konulara el attı ama ulusumuzun temel sorunlarından bazıları y�z�st� duruyor. " ( Tal�t Halman )
"Durup el bağlayalar y�ran saf saf. " ( Baki )
"Bizi işimizde g�c�m�zde serbest bırakmak ş�yle dursun, �oluk �ocuğumuzun nafakasına el koymaya kalkıştılar. . . " ( Yakup Kadri Karaosmanoğlu )
Kez, defa
"Yalnız, şu var ki doktor işe el koyduğu gibi hastalık bir nevi resmiyet alır. " ( Reşat Nuri G�ntekin )
"Elbet bir g�n elime d�şersin. "


یک شکل

یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. یکسره. مطلق. ( فرهنگ لغات عامیانه ) . || متحد. متفق.


کلمات دیگر: