کلمه جو
صفحه اصلی

موی

فرهنگ فارسی

شهرکیست خرد به خراسان از حدود اندر آب

فرهنگ معین

(اِ. ) مو.

لغت نامه دهخدا

موی . [ ] (اِخ ) شهرکی است خرد به خراسان از حدود اندرآب . (حدود العالم ).


موی . [ م ُ وَی ی ] (ع اِ مصغر) مصغرماء. آب اندک . (ناظم الاطباء). و رجوع به ماء شود.


موی . (اِ) مخفف مویه . مویه . گریه . ناله . (یادداشت مؤلف ). || مصیبت . بدبختی :
مرد گفت ای جوان زیباروی
به یکی موی رستی از یک موی .

نظامی (هفت پیکر چ امیرکبیر ص 755).


رجوع به مویه شود.

موی. ( اِ ) مو. رشته های باریک و نازک که بر روی پوست بدن برخی از جانداران پستاندار و از جمله انسان به وضع و کیفیت مختلف می روید و در عمق پوست ریشه و پیاز دارد. مو. شَعر. ( دهار ) ( منتهی الارب ). صفر. طمحرة.( منتهی الارب ) : اگر موی را بسوزانند در قوت مانند پشم سوخته بود یعنی گرم و خشک بود و اگر موی آدمی تر کنند به سرکه و بر گزیدگی سگ هار ضماد کننددر ساعت درد زایل گرداند. و چون با روغن گل بیامیزند و در گوش چکانند درد دندان ساکت گرداند و اگر طلا کنند بر سوختگی ریش مفید بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
رجوع به مو شود.
تشعیر؛ موی را داخل چیزی کردن. ( منتهی الارب ). تهلیب ؛ موی دنبال اسب برکندن. حص ؛ موی از سر ببردن خود. تقصیب ؛ موی شاخ شاخ بکردن. تنفش ؛ موی وا تیغ خاستن. ( تاج المصادر بیهقی ). استیصال ؛ موی در موی پیوستن. ( دهار ). انتفاش ؛ موی وا تیغ خاستن. ( تاج المصادر بیهقی ). اشعار؛ موی را داخل کردن. تجثجث ؛ بسیار شدن موی. ( منتهی الارب ). تمعر؛ بریزیدن موی. ( المصادر زوزنی ). تمرق ؛ موی برافتادن. جثجاث ، جثاجث ؛موی بسیار. جذابة؛ موی سطبر دم اسب که بدان چکاوک را صید کنند. خداری ؛ موی سیاه. ذوابة؛ موی بالای پیشانی اسب. ذابح ؛ موی که میان بند سر و گردن و جای ذبح رسته باشد. دبب ؛ موی اولین کوچک و نرم. دبوقة؛ موی بافته. دبة؛ موی کوچک و نرم که بر روی باشد. ( منتهی الارب ). زغب ؛ موی که بر روی باشد. و موی مادرزاد. ( دهار ). سُربة، سُروب ، مَسْرُبة؛ موی ریزه میانه سینه تا شکم. سَیْب ؛ موی دم اسب. سَفْساف ؛ موی ردی. سبردة؛موی را ستردن. سَبلة؛ موی بروت. موی زنخ. سَأف ؛ موی سطبر. ( منتهی الارب ). شارب ؛ موی سبیل. ( دهار ). شَعْر؛ موی را داخل چیزی کردن. شرخ الشباب ؛ موی سیاه. شَعرة؛ یک موی. تهلیب ؛ موی برکندن. شِعرة؛ پاره ای از موی. شکیر؛ موی ریزه میان موی کلان. موی متصل روی و پس گردن. ( منتهی الارب ). شکیر؛ موی شیب زن. ( از دهار ). رفال ؛ موی دراز. طحلیة؛ یک موی. صلصل ؛ موی پیشانی اسب. ( منتهی الارب ). طَم ؛ موی بریدن و انباشتن. ( تاج المصادر بیهقی ). زُقیّة، زَقیّة؛ موی بریده. عُفَرْنیة، عِفرات ، عِفْریة، عَفْری ̍؛ موی میانه سر. عفریة، عفری ؛ موی قفای مردم. جفال ؛ موی بسیار. عقیق ؛ موی همزاد کودک. غَفَر، غَفِر، غُفار؛ موی گردن. موی زرد ساق. موی رخسار. غُرانِقة، غُرانِقیّة؛ موی پیچه که باد بجنباند. ( منتهی الارب ). عنفقة؛ موی لب زیرین. ( دهار ). فرع ؛ موی تمام. موی زن. ( منتهی الارب ). قفوف ؛ موی با تیغ خاستن. ( تاج المصادر بیهقی ). شعرانه ؛ موی انبوه. لغب ؛ موی گردن. مشفتر؛ مرد موی بر تن خاسته. مغفلة؛ موی پاره پایین لب زیرین یا هر دو کرانه اش. معلنکس ؛ موی انبوه. مُقَدِّمة؛ موی پیشانی. سبیب ؛ موی دم. ( منتهی الارب ). موی پیش و دنبال. ( دهار ). احتفاف ؛موی از روی خویش برکندن زن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). نتاف ، نتافة؛ موی برکنده. شعرة؛ موی شرم زن. پاره ای از موی. عُنْصُوة، عَنْصَوة، عنصیة؛ یک توک موی. نن ؛ موی سست. نمص ؛ کمی موی. هلب ؛ برکندن موی کسی را. هرمول ؛ موی برکنده افتاده. هلهل ؛ موی تنک نرم. هُلْب ؛ موی هرچه باشد. ( منتهی الارب ). نقش ؛ موی از تن برکندن. ( یادداشت مؤلف ).

موی . (اِ) مو. رشته های باریک و نازک که بر روی پوست بدن برخی از جانداران پستاندار و از جمله انسان به وضع و کیفیت مختلف می روید و در عمق پوست ریشه و پیاز دارد. مو. شَعر. (دهار) (منتهی الارب ). صفر. طمحرة.(منتهی الارب ) : اگر موی را بسوزانند در قوت مانند پشم سوخته بود یعنی گرم و خشک بود و اگر موی آدمی تر کنند به سرکه و بر گزیدگی سگ هار ضماد کننددر ساعت درد زایل گرداند. و چون با روغن گل بیامیزند و در گوش چکانند درد دندان ساکت گرداند و اگر طلا کنند بر سوختگی ریش مفید بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
رجوع به مو شود.
تشعیر؛ موی را داخل چیزی کردن . (منتهی الارب ). تهلیب ؛ موی دنبال اسب برکندن . حص ؛ موی از سر ببردن خود. تقصیب ؛ موی شاخ شاخ بکردن . تنفش ؛ موی وا تیغ خاستن . (تاج المصادر بیهقی ). استیصال ؛ موی در موی پیوستن . (دهار). انتفاش ؛ موی وا تیغ خاستن . (تاج المصادر بیهقی ). اشعار؛ موی را داخل کردن . تجثجث ؛ بسیار شدن موی . (منتهی الارب ). تمعر؛ بریزیدن موی . (المصادر زوزنی ). تمرق ؛ موی برافتادن . جثجاث ، جثاجث ؛موی بسیار. جذابة؛ موی سطبر دم اسب که بدان چکاوک را صید کنند. خداری ؛ موی سیاه . ذوابة؛ موی بالای پیشانی اسب . ذابح ؛ موی که میان بند سر و گردن و جای ذبح رسته باشد. دبب ؛ موی اولین کوچک و نرم . دبوقة؛ موی بافته . دبة؛ موی کوچک و نرم که بر روی باشد. (منتهی الارب ). زغب ؛ موی که بر روی باشد. و موی مادرزاد. (دهار). سُربة، سُروب ، مَسْرُبة؛ موی ریزه ٔ میانه ٔ سینه تا شکم . سَیْب ؛ موی دم اسب . سَفْساف ؛ موی ردی . سبردة؛موی را ستردن . سَبلة؛ موی بروت . موی زنخ . سَأف ؛ موی سطبر. (منتهی الارب ). شارب ؛ موی سبیل . (دهار). شَعْر؛ موی را داخل چیزی کردن . شرخ الشباب ؛ موی سیاه . شَعرة؛ یک موی . تهلیب ؛ موی برکندن . شِعرة؛ پاره ای از موی . شکیر؛ موی ریزه میان موی کلان . موی متصل روی و پس گردن . (منتهی الارب ). شکیر؛ موی شیب زن . (از دهار). رفال ؛ موی دراز. طحلیة؛ یک موی . صلصل ؛ موی پیشانی اسب . (منتهی الارب ). طَم ّ؛ موی بریدن و انباشتن . (تاج المصادر بیهقی ). زُقیّة، زَقیّة؛ موی بریده . عُفَرْنیة، عِفرات ، عِفْریة، عَفْری ̍؛ موی میانه ٔ سر. عفریة، عفری ؛ موی قفای مردم . جفال ؛ موی بسیار. عقیق ؛ موی همزاد کودک . غَفَر، غَفِر، غُفار؛ موی گردن . موی زرد ساق . موی رخسار. غُرانِقة، غُرانِقیّة؛ موی پیچه که باد بجنباند. (منتهی الارب ). عنفقة؛ موی لب زیرین . (دهار). فرع ؛ موی تمام . موی زن . (منتهی الارب ). قفوف ؛ موی با تیغ خاستن . (تاج المصادر بیهقی ). شعرانه ؛ موی انبوه . لغب ؛ موی گردن . مشفتر؛ مرد موی بر تن خاسته . مغفلة؛ موی پاره ٔ پایین لب زیرین یا هر دو کرانه اش . معلنکس ؛ موی انبوه . مُقَدِّمة؛ موی پیشانی . سبیب ؛ موی دم . (منتهی الارب ). موی پیش و دنبال . (دهار). احتفاف ؛موی از روی خویش برکندن زن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). نتاف ، نتافة؛ موی برکنده . شعرة؛ موی شرم زن . پاره ای از موی . عُنْصُوة، عَنْصَوة، عنصیة؛ یک توک موی . نن ؛ موی سست . نمص ؛ کمی موی . هلب ؛ برکندن موی کسی را. هرمول ؛ موی برکنده ٔ افتاده . هلهل ؛ موی تنک نرم . هُلْب ؛ موی هرچه باشد. (منتهی الارب ). نقش ؛ موی از تن برکندن . (یادداشت مؤلف ).
- از کسی موی ریختن ؛ سخت از او ترسیدن .(یادداشت مؤلف ).
- از موی باریکی ستردن ؛ سخت تیز و باریک و برنده بودن :
سنانش از موی باریکی سترده
ز چشم موی بینان موی برده .

نظامی .


- از مویه چون موی بودن ؛ سخت لاغر و نزار بودن . (یادداشت مؤلف ). از مویه چون مویی گشتن :
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم .

نجیبی .


و رجوع به ترکیب «از مویه چون مویی شدن » شود.
- از مویه چون (چو) مویی شدن (گشتن ) ؛ سخت نزار شدن . سخت لاغر گشتن . (یادداشت مؤلف ) :
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو موی
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال .

قطران تبریزی .


و رجوع به ترکیب «از مویه چون موی بودن » شود.
- به موی مانستن ؛ شبیه موی بودن در باریکی و لاغری . سخت نزار بودن . (یادداشت مؤلف ) :
با آنکه به موی مانم از غم
مویی ز جفا نمی کنی کم .

خاقانی .


- تن چون موی ؛ سخت لاغر و نزار. بدنی سخت نزار. (یادداشت مؤلف ) :
کجا رسم به کنار تو با تنی چون موی
که موی با تو مرا درمیان نمی گنجد.

اثیرالدین اومانی .


ای تن از جان بر دل چون نال نال
ای دل از غم بر تن چون موی موی .

خواجوی کرمانی .


و رجوع به ترکیب «از مویه چون مویی شدن » شود.
- چون دستار شدن موی ؛ کنایه از سفید شدن موی :
ز آهو تا جدا شد نافه چون دستار شد مویش
غریبی در جوانی آدمی راپیر می سازد.

صائب تبریزی (از آنندراج ).


و رجوع به ترکیب مثل موی شود.
- چون موی از ماست برون (بیرون ) رفتن (آمدن ) ؛ آسان و راحت بیرون رفتن . به سادگی و راحتی از چیزی یا جایی یا کسی دل برکندن :
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون چون موی از ماست .

کمال الدین اسماعیل .


یار با ماست وین سخن ز نهفت
من برون می روم چو موی از ماست .

اوحدی .


فردا متغیر شود آن روی چو شیر
ما نیز برون رویم چون موی ازماست .

؟ (از انجمن آرا).


- چون موی زنگی در هم افتاده ؛ به هم برآمده . به هم پیچیده و در یکدیگر درآمده . مشوش . منقلب :
برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم
جهان در هم افتاده چون موی زنگی .

سعدی .


- چون موی شدن ؛ سخت لاغر و نزار شدن . یک تار مو شدن . (یادداشت مؤلف ).
- زبان کسی موی درآوردن ؛ بسیار گفتن و کم اثر کردن . مو از زبان درآوردن . (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به ترکیب «مو از زبان درآوردن » در ذیل مو شود.
- زنخ از موی ساده کردن ؛ ریش تراشیدن . تراشیدن موی صورت :
گرفته همه لکهن و بسته روی
که و مه زنخ ساده کرده ز موی .

اسدی .


- مثل موی ؛ چون موی سخت باریک . (یادداشت مؤلف ).
- مثل موی در چشم ؛ مثل موی در دیده .
- || سخت مزاحم و آزاررسان .
- مثل موی در دیده ؛ سخت بزرگ نما. آنچه سخت بزرگتر و باعظمت تر از آنچه هست به نظر رسد. (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به ترکیب موی در دیده بودن شود.
- || سخت آزارنده و توان فرسا. سخت تحمل ناپذیر و دل آزار. (از یادداشت مؤلف ).
- موی از بالا به دو نیم کردن به سر خامه ؛ قلمی شیوا و رسا و سحرانگیز داشتن . در دبیری سخت استاد و ماهر بودن :
کمترین فضل دبیری است مر او را هرچند
به سر خامه کند موی ز بالا به دو نیم .

فرخی .


- موی از پیراهن کسی سربه در کردن ؛ سخت هراسیدن . سخت به تعجب آمدن . وحشت زده گشتن . (یادداشت مؤلف ).
- موی از تن کسی چون تیغ سر برآوردن ؛ سیخ شدن موی تن او. کنایه از سخت ترسیدن و متعجب گشتن و خشمگین شدن . (از یادداشت مؤلف ) :
برآشفته شد شاه از آن زشتروی
چو تیغ از تنش سر برآورد موی .

نظامی .


- موی از چشم موی بینان بردن ؛ کنایه از نهایت جلدی و مهارت و استادی در کاری :
سنانش از موی باریکی سترده
ز چشم موی بینان موی برده .

نظامی .


- موی از سر کسی ربودن ؛ کنایه از نهایت چستی و چالاکی : بدین قله که می بینی تیزرکابانند که موی از سر می ربایند. (نفثةالمصدور).
- موی از کف برآمدن ؛ کنایه از محال بودن امری است یعنی امر محال . (برهان ).
- موی از کف دست کندن ؛ به کاری محال دست یازیدن . به امر ممتنع اقدام کردن : از کف دست که موی ندارد موی چگونه کنند. (امثال و حکم دهخدا).
- موی از ماست کشیدن ؛ کار سهل و آسان کردن . (انجمن آرا).
- || کنایه از موشکافی کردن . به کنه کاری رسیدن . و رجوع به ترکیب مو از ماست کشیدن در ذیل موشود.
- موی از (بر) ناخن کسی برآمدن ؛ مو از ناخن برروییدن . کاری محال انجام گرفتن . انتظار وقوع کاری محال داشتن :
دانی که من از زلف تو کی دست بدارم
آن روز که بر ناخن من موی برآید.

مجد همگر.


- موی افکندن ؛ موی ریختن . ریختن موی بدن یا سر. ریختن موی سر یا تن انسان یا حیوان از بیماری یاپیری . (از یادداشت مؤلف ) :
ای شاه در این فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من به غلط موی بیارد.

اثیرالدین اخسیکتی .


و رجوع به مدخل موی ریختن شود.
- موی انگیختن ؛ کنایه است از غضب . (از شرفنامه چ وحید دستگردی ص 253).
- موی بر اندام برخاستن (خاستن ) ؛ سخت هراسیدن . سخت غریب شدن . (یادداشت مؤلف ). موی بربدن برخاستن . موی بر تن راست شدن . به معنی قشعریره وآن حالتی باشد که تب لرزه پیش از تب و گاهی از بیم وهراس هم واقع می شود. (از آنندراج ) :
سخن ز خاستن خط مشکبار تو گفتم
بخاست موی بر اندام نافه های خطا را.

امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).


- موی بر اندام کسی راست شدن (گشتن ) ؛ سخت ترسیدن . (از امثال و حکم دهخدا) :
یک سر موی بر اندام تو گر کج گردد
مویها گردد ازآن بیم بر اندامم راست .

کمال الدین اسماعیل .


- موی بر اندام کسی سوزن شدن ؛ سخت ترسیدن . (از امثال و حکم ). موی بر اندام کسی راست شدن :
گوشه ٔ دامانت چو روزن شود
موی بر اندام تو سوزن شود.

امیرخسرو دهلوی .


- موی بربدن خلق برخاستن ؛ موی بر اندام آنان راست شدن . سخت ترسیدن و متعجب و خشمگین شدن آنان . (از یادداشت مؤلف ) :
راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موی بر بدن برخاست .

سعدی (گلستان ).


- موی بر ناخن رُستن ؛ کاری محال و یا دشوار انجام گرفتن :
مرا گر موی بر ناخن برستی
دل من این گمان بر وی نبستی .

(ویس و رامین ).


- موی برون آمدن از (بر) کف دست ؛ موی از کف برآمدن . وقوع امری محال و ممتنع :
بر کف دست اگر موی برون می آید
می رسددست به موی کمر یار مرا.

صائب تبریزی .


- موی ِ بینی ؛ شخصی که مکروه و مخل و سبب بی دماغی باشد. (غیاث ) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 324). موی دماغ . کنایه از شخصی مکروه و نامرغوب که مخل صحبت و موجب بی دماغی کسی باشد. (آنندراج ) :
بس که کاهیدم ز مشق عشق آن نو خط چو ماه
صورت حالم قلم را موی بینی می شود.

مخلص کاشی (از آنندراج ).


- || کسی که زبده ٔ مصاحبان و خلاصه ٔ مقربان کسی باشد. (غیاث ).
- موی بینی کسی شدن ؛ سرخر شدن . مزاحم او بودن . (از امثال و حکم دهخدا). برخلاف میل او ممتد نزد او ماندن . با حضور خود مزاحم عیش یا کار یا گفتار کسی گردیدن . (یادداشت مؤلف ).
- موی چیدن بر چیزی ؛ قرار دادن موی بر آن با نظم و ترتیب خاص :
دست آن قادر نقاش بنازم که ز صنع
خوش به طرح عجبی چیده بر آن ابرو موی .

مسیح کاشی (از آنندراج ).


- موی خمیر (موی و خمیر) ؛ آسانی و آسودگی و موافقت . موی و روغن . (ناظم الاطباء). کنایه از آسانی و آسودگی و موافقت باشد. (برهان ).
- موی خیال سان ؛ مویی باریک . موی سخت باریک :
در آینه ٔ خیالت از خود
جز موی خیال سان مبینام .

خاقانی .


- موی در بنیاد چیزی شدن ؛ خلل وارد شدن در آن . رخنه یافتن آن :
ز بنده بوی برند آن و این در این صنعت
اگرچه موی شد از آن و این در این بنیاد.

خاقانی .


- موی در پیراهن ریختن ؛ مضطرب و سراسیمه گردانیدن . موی زنخ کشیدن . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 337).
- موی در جایی نگنجیدن ؛ راست و مستقیم و بی نقص و رخنه بودن :
نیست آنجا جز فنا را هیچ روی
زآنکه آنجا درنگنجد هیچ موی .

عطار.


- موی در (اندر) دیده (چشم ، بصر) بودن ؛ سخت بزرگ جلوه نمودن . بسیاربزرگتر از آنچه هست نمودن . (از یادداشت مؤلف ) :
بود آدم دیده ٔ نور قدیم
موی در دیده بود کوه عظیم .

مولوی .


پیش چشم او خیال جاه و زر
همچنان باشد که موی اندر بصر.

مولوی .


- || سخت در عذاب و رنج بودن . در شکنجه و آزار به سر بردن .
- موی در کار کسی نخزیدن ؛ مو لای درز چیزی نرفتن . اتصال تمام داشتن دو چیز به هم . (از یادداشت مؤلف ).
- || جای شبهه و حرفی در درستی و صحت آن نبودن . مو لا درزش نرفتن . سخت راست و درست بودن کار و سخت راستگو و درستکار بودن او. (از یادداشت مؤلف ) : از ابومنصور مستوفی شنودم و وی ثقه و امین بود که موی در کار وی نتوانستی خزید... گفت سلطان فرمود تا در نهان هدیه ها را قیمت کرده اند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 419).
- موی در میان دو تن گنجیدن ؛ کنایه از جدائی و عدم وصال :
خود میان من و تو موی اگر می گنجد
جز میان تو،پس این رنج دل بنده هباست .

کمال الدین اسماعیل .


- موی در (اندر، به ) میان دو تن (کس ) نگنجیدن ؛ سخت با هم مربوط و مهربان و صمیمی بودن . بی روی و ریایی یکدیگر را از دل و جان دوست داشتن . (از یادداشت مؤلف ) :
لب اندر لب نهاده روی بر روی
نگنجد در میان هر دوشان موی .

(ویس و رامین ).


گفتم به میان من و تو موی نگنجد
زآن لاجرم از بنده نهان کرد میان را.

ظهیر فاریابی .


کجا رسم به کنار تو با تنی چون موی
که موی باتو مرا در میان نمی گنجد.

اثیر اومانی .


چون میان من و توهیچ نمی گنجد موی
خود چه حاجت که به حاجب دهی البته پیام .

سلمان ساوجی .


و رجوع به ترکیب «مو اندر میان دو کس نگنجیدن » در ذیل مو شود.
- موی ِ دماغ ؛ هریک از موهای باریکی که در درون بینی روید. موی بینی .
- || شخصی که مخل عیش و سبب بی دماغی باشد. (غیاث ) (آنندراج ). در اصطلاح عامه کسی که همیشه باعث زحمت دیگری شود. مزاحم :
بوی گل است موی دماغ ضعیف من
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا.

سلیم (از آنندراج ).


شب موی دماغ روشنایی
شکسته تیرگی رامومیایی .

حکیم زلالی (از آنندراج ).


گر منافق صفتی موی دماغ است تو را
بهر دفعش دوزبانی است به از صد منقاش .

محمدسعید اشرف (از آنندراج ).


- || کسی که زبده ٔ مصاحبان کسی باشد. (غیاث ) (آنندراج ).
- موی دماغ شدن ؛ مزاحم شدن . مخل آسایش کس یا کسانی گردیدن . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به ترکیب موی دماغ شود.
- موی دیده ؛ موی باشد قابل اصلاح که در چشم می روید و در عرف هند پروال می گویند و نیز مرادف موی زیاد است . (از آنندراج ).
- موی را جوال کردن ؛ ریسمان طناب کردن . یک کلاغ چهل کلاغ کردن . (امثال و حکم دهخدا). کار و چیز خردی را بزرگ نمودن .
- موی را در درز چیزی ره نبودن ؛ سخت درست و کامل بودن و اتصال داشتن اجزای آن چیز به هم . مو لای درز چیزی نرفتن :
مهندس ز پیوند آگه نبود
که در درز او موی را ره نبود.

امیرخسرو دهلوی .


- موی را طناب کردن ؛ موی را جوال کردن . (امثال و حکم دهخدا).
- موی را هفت بخش کردن ؛ بسیار دقیق و باریک اندیش بودن . (امثال و حکم دهخدا).
- موی زنخ کشیدن ؛ مضطرب و سراسیمه شدن . آب در جامه ٔ خواب کسی ریختن . موی در پیراهن ریختن . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 336 و 337).
- || مضطرب و سراسیمه گردانیدن . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 336 و 337).
- موی زنخ کن ؛ حیران و سراسیمه . (از آنندراج ) :
ماه که دارد سر پیوست تو
موی زنخ کن شده از دست تو.

حکیم زلالی (از آنندراج ).


- موی زهار ؛موی عانه . مویی که بر زهار و شرمگاه روید. (یادداشت مؤلف ). رمه . رنبه . (ناظم الاطباء). شِعْرة. شَعِرة.عانة. (دهار). سُبَد. شکیر: استطابة، استیطاب ؛ موی زهار ستردن . شعرة؛ موی زهار زدن . (منتهی الارب ).
- موی زیاد ؛ موی دماغ . موی بینی . (آنندراج ).
- || مزاحم . مخل آسایش .
- موی زیاد دیده (در دیده ) بودن ؛ سخت مزاحم و مخل آسایش بودن :
دیده ٔ آیینه را جوهر بود موی زیاد
پاک کن چون صوفیان از علم رسمی سینه را.

صائب (از آنندراج ).


در دیده ٔ صاحبنظران موی زیادم
زآن روز که چشم تو مرا از نظر انداخت .

صائب (از آنندراج ).


و رجوع به ترکیب موی دماغ شود.
- موی سر از پیراهن سر به در کردن ؛ موی بر اندام راست شدن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب موی بر اندام کسی راست شدن شود.
- موی شدن تن ؛ سخت نزار و لاغر شدن . (یادداشت مؤلف ) :
گر تنم مویی شود از دست جور روزگار
بر من آسان تر بود کآسیب مویی بر تنش .

سعدی .


- موی شکست ؛ یعنی برابر یک موی . کنایه است از اندک شکست . (آنندراج ).
- موی عزرائیل در تن داشتن ؛ سخت مهیب و هراسناک بودن .
- موی کسی را به آتش گذاشتن ؛ فوری و بلافاصله در جایی حاضر آمدن او.
- موی کمر ؛ کمر چون موی . کمری سخت باریک :
بر کف دست اگر موی برون می آید
می رسد دست به موی کمر یار مرا.

صائب تبریزی .


- موی لب ؛ موی زیاد. موی دماغ . موی بینی .
- || شخص مکروه و نامرغوب که مخل صحبت و موجب بی دماغی شود. (از آنندراج ) :
برخیز به شوق از جهان بیرون شو
موی لب روزگار بودن تا کی .

قدسی (از آنندراج ).


و رجوع به ترکیب موی دماغ و مترادفات دیگر شود.
- موی میان ؛ باریکی کمر. چون موی باریک بودن کمر. کمر که در باریکی موی را ماند :
عاجز از موی میانت مردمان موشکاف
مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین .

وحشی بافقی .


- موی و روغن ؛ موی و خمیر. آسانی و آسودگی و موافقت . (ناظم الاطباء).
- یک سر موی ؛ به اندازه ٔ سر مویی . ذره ای . مویی . یک مو. اندکی . کوچکترین جزیی . (از یادداشت مؤلف ) :
یک سرموی بیش و کم نشود
زآنکه بنگاشت در ازل نقاش .

عطار.


- امثال :
موی در رسن مدد است . (آنندراج ).
موی سفید است وگاو سیاه . (امثال و حکم دهخدا).
|| مو که بر سر روید به طورعموم و آنچه بر سر زنان روید بالاخص . زلف . گیسو. گیس . گیسوی معشوق . (یادداشت مؤلف ). اطلاق آن بر زلف نیزآمده است . (آنندراج ) :
جوان چون بدید آن نگارنده روی
به کردار زنجیر مرغول موی .

رودکی .


موی سر جغبوت و جامه ریمناک
از برون سو باد سرد و بیمناک .

رودکی .


مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب چین زلف تو در عالم اوفتد.

سعدی .


تنصی ، ترجل ؛ موی به شانه کردن . (تاج المصادر بیهقی ). تقزیع؛ موی سر بعضی بستردن و بعضی بگذاشتن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). شعیفات ؛ موی چند از گیسو. شَعرقط؛ موی سخت مرغول . (منتهی الارب ). ایساء؛ موی سر بتراشیدن . (تاج المصادر بیهقی ). زبق ؛ موی سر برکندن . شعث ؛ موی پریشان . (دهار). شَعر مقلهف ؛ موی بلند پراکنده ٔ ژولیده . مکرهف ؛ موی بلند پراکنده و ژولیده . صلصلة؛ موی فراهم آمده بر سر. نصة؛ توک یا موی که از پیش بر روی زن افتد. (منتهی الارب ). شعرة؛ موی سر. (دهار). طموم ؛ موی مرغول کردن . (تاج المصادر بیهقی ). وفرة؛موی تا بناگوش . جعد؛ موی شکسته . (دهار). شَعر قطط؛ موی کوتاه سخت مرغول . (منتهی الارب ). فاحم ؛ موی نیک سیاه . غریرة؛ موی سر زنان . (دهار). مشق ؛ موی را شانه کردن . طرة؛ موی صف کرده بر پیشانی . شُعی ̍؛ موی ژولیده ٔ درهم پیچیده در سر. (منتهی الارب ).
- موی پریشان کردن ؛ در گاه مصیبتی موی برآشفتن زنان . (یادداشت مؤلف ). در مرگ عزیزی زلف خود را آشفته و پریشان ساختن زنان .
- موی پیچه ؛ سدغ . صدغ . (منتهی الارب ). لِمّه . (یادداشت مؤلف ): صدغ ؛ موی پیچه و صدغ فروهشته . لمة؛ موی پیچه و تا زیر نرمه ٔ گوش آویخته . (منتهی الارب ).
- موی پیچیده ؛ وژگال . مجعد. زنگیانه . (از یادداشت مؤلف ).
- موی پیشانی ؛ چماچم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). طرة. قصاص . (منتهی الارب ). ناصیه . (ترجمان القرآن ) (دهار): اشعان ؛ موی پیشانی کسی را گرفتن . کشفة؛موی پیشانی بالا رسته و برگشتگی آن . (منتهی الارب ). طرة؛ موی پیشانی و کنار او. (دهار). مکاس ، عکاس ؛ موی پیشانی یکدیگر گرفتن . (از منتهی الارب ).
- موی تافته ؛ ضفیره . (دهار). موی که تابیده باشد. گیسوی تاب داده :
به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب .

سعدی .


- موی تیره گون ؛ موی سیاه . زلف سیاه :
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.

عنصری .


- موی چیدن بر ابرو ؛ قرار دادن موهای سر بر ابرو.
- موی خود را در آسیا سفید نکردن ؛ با زحمت و مشقتهای بسیار دانش و تجربه آموختن . (یادداشت مؤلف ).
- موی دیلم ؛ موی پیچیده و درهم چون دیلمیان :
روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا
همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من .

خاقانی .


- موی را طناب کردن ؛ به هم بافتن .
- || کنایه از به وجود آوردن چیز قوی از اجزاء ضعیف .
- موی ژولیده ؛ موی پریشان . موی سر که درهم و آشفته باشد :
نیست از فوطه ربایان جهان پروایش
موی ژولیده ٔ خود هرکه به سر می بندد.

صائب تبریزی .


- موی سپید در (اندر) سر کسی افتادن ؛ پاره ای از موهای سر کسی سپید شدن . کنایه از گذشتن دوران جوانی و آغاز عهد پیری :
زان پیش که دل داد جوانی داده ست
اندر سر من موی سپید افتاده ست .

مجیر بیلقانی .


- موی سر فتیله شدن ؛ صورت رسن به هم رساندن آن به سبب به هم پیوستگی . (از آنندراج ).
- موی سر نمد بستن ؛ مثل نمد کردن و بستن آن . (از آنندراج ).
- موی سیاه ؛ موی سر یا صورت مرد و موی سر زن که هنوز سپید نشده باشد. مقابل موی سپید. فاحم . دجوجی . (از یادداشت مؤلف ). سخام . حم . (دهار): شَعر سملوک ؛ موی سخت سیاه .(منتهی الارب ).
- موی فروهشته ؛ زلف که فروافکنده باشد. گیسو که آن راگره نزده و جمع نکرده باشند. سَبْط. سَبَط. سِبْط. (منتهی الارب ). مسترسل . (دهار).
- موی مستعار ؛ کلاه گیس .
- موی مشکبار ؛ کنایه از زلف معشوق . گیسوی معشوق که چون مشک معطر است . (از یادداشت مؤلف ) :
از عنبر و بنفشه ٔ تر بر سر آمده ست
آن موی مشکبار که درپای هشته ای .

سعدی .


- موی و روی ؛ زلف و رخسار. کنایه از گیسو و رخسار دلاویز معشوق . (از یادداشت مؤلف ).
|| تار زلف . رشته ٔ گیسو. یک تار زلف . (از یادداشت مؤلف ). || ریش . لحیه . (از یادداشت مؤلف ). || کرک و پرز. (ناظم الاطباء). || کرک لطیفی که جوجه ٔ مرغ خانگی و امثال آن گاه ولادت بر تن رسته دارند و چون پر آوردن خواهند آن کرک بریزد. (یادداشت مؤلف ) :
آبی چو یکی جوجگک از خایه بجسته
چون جوجگکان بر تن او موی برسته .

منوچهری .


|| پشم . پشم شتر و جز آن . (یادداشت مؤلف ) :
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی .

فردوسی .


دگر پنجه اندیشه ٔ جامه کرد...
ز کتان و ابریشم و موی و قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز.

فردوسی .


مراقة؛ موی و پشم برکنده از پوست . عقیقة؛ موی بزغاله . (منتهی الارب ). سَبَد؛ موی بز. (دهار). || مویینه . مویین . مویینه از قبیل خز و سنجاب و قاقم و کیمال . (یادداشت مؤلف ). پوست دارای مو و پشم .پوست حیوانات چون سمور و قاقم و قندز و روباه و سنجاب و مانند آن : و از وی [ از شهر کوبا به ناحیت روس ] مویهای گوناگون و شمشیر باقیمت خیزد. (حدود العالم ). و این ناحیت مشک بسیار افتد و مویهای بسیار و چوب خدنگ . (حدود العالم ). و از او [ از ناحیت خلخ ] مویهای گوناگون خیزد. (حدود العالم ). و از وی [ از یغما ] مویهای بسیار خیزد. (حدود العالم ). و از آنجا [ از تخس ] مشک و مویهای گوناگون خیزد. (حدودالعالم ). و خواسته شان اسب است و گوسپند و موی . (حدود العالم ).
بیاورد اسبان ز هر سو گله
که بودند در دشت توران یله ...
همان نافه ٔ مشک و موی سمور
ز سنجاب وقاقم ز کیمال و بور
به موی و به بوی و به دینار و زر
شد آراسته پشت پیلان نر.

فردوسی .


|| خار. تیغ (در خارپشت ). (یادداشت مؤلف ) :
به خارپشت نظر کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طَمْع پوستین پیرای .

کسایی .


|| تار چنگ و ساز. رشته های باریک سازهای زهی . رشته ٔ ابریشم که بر چنگ و سازهای زهی کشند.
- موی بریدن چنگ را ؛ تارهای آن را بریدن و از هم گسستن :
بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نموید باز.

حافظ.


|| ترکی که در کاسه و کوزه و امثال آن پدید آید. (از یادداشت مؤلف ). موی کاسه ، موی پیاله ، موی قدح ؛ یعنی درز باریک که در کاسه ٔ چینی افتد. (از مجموعه ٔ مترادفات ص 348). || ذره . اندک . اندکی . (آنندراج ). کمترین مقدار. کوچکترین جزء.
- به اندازه ٔ یک موی ؛ به اندازه ٔ ذره ٔ کوچکترین چیز. (از یادداشت مؤلف ).
- سر مویی ؛ سخت اندک . به اندازه ٔ ذره ای . به قدر سر یک موی . (از یادداشت مؤلف ).
- مویی ؛ یک موی . اندکی . سخت اندک . به اندازه ٔ ذره ای . به اندازه ٔ مویی . (از یادداشت مؤلف ):
زبانم موی شد ز آوردن عذر
چه عذر آرم که مویی درنگیرد.

خاقانی .


از مکن گفتن زبانم موی شد
او هنوز از جور مویی کم نکرد.

خاقانی .


گر تنم مویی شود از دست جور روزگار
بر من آسان تر بود کآسیب مویی بر تنش .

سعدی .


و رجوع به ترکیب یک موی شود.
- یک موی (مو) ؛ مویی . سخت اندک و ناچیز. به اندازه ٔ یک موی . کوچکترین جزء. کمترین مقدار. به اندازه ٔ یک ذره :
تو آن خواسته گردکن هرچه هست
ببخش و مبر سوی یک موی دست .

فردوسی .


همی پند گفتند با کینه جوی
نبد سود یک موی از این گفتگوی .

فردوسی .


گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود.

مولوی .


|| سخت باریک . سخت باریک از هرچیز. تار یا هرچیز سخت باریک چون موی . (از یادداشت مؤلف ).
- موی شدن زبان از سخن (افغان ) ؛ مو درآوردن . به مو مبدل گشتن از کثرت حرکت و کارکرد :
گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد
در همه عالم منم موی شکاف از زبان .

خاقانی .


در عشق تو شد موی زبانم به گزاف
کآن موی میان ز غم دلم کرد معاف .

خاقانی .


زبانم موی شد زآوردن عذر
چه عذر آرم که مویی درنگیرد.

خاقانی .


از مکن گفتن زبانم موی شد
او هنوز از جور مویی کم نکرد.

خاقانی .


|| (اصطلاح عرفان ) نزد صوفیه ظاهر ربوبیت حق را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
ترکیب های دیگر:
- آشفته موی . بی موی . پرموی . جعدموی . دوموی . زره موی . زنجیرموی . ژولیده موی . سرخ موی . کاس موی . کم موی . مشک موی .
رجوع به هریک از مدخل های فوق شود.


کلمات دیگر: