کلمه جو
صفحه اصلی

رسمی


مترادف رسمی : عرفی، قانونی، رایج، متداول، مرسوم، فاحشه، معروفه ، تک پران

متضاد رسمی : شرعی، غیررسمی

برابر پارسی : آیینی، آسایی، داتی، آیین مند، آیین نامه ای، پیمانی، سازمانی، ناخودمانی، هنجارین

فارسی به انگلیسی

official, formal


ceremonious, dress, formal, magisterial, official, solemn, starchy, state, stiff, strange


official, formal, regular, customary, conventional, legal, ceremonious, dress, magisterial, solemn, starchy, state, stiff, strange

فارسی به عربی

ثوب , جدی , رسمی , مسوول

عربی به فارسی

مربوط به جشن , تشريفاتي , تشريفات , اداب , پاي بند تشريفات وتعارف , رسمي


مترادف و متضاد

عرفی، قانونی ≠ شرعی، غیررسمی


رایج، متداول، مرسوم


فاحشه، معروفه


۱. عرفی، قانونی
۲. رایج، متداول، مرسوم
۳. فاحشه، معروفه ≠ شرعی، غیررسمی
۴. تکپران


solemn (صفت)
جدی، رسمی، گرفته، موقر، باتشریفات

formal (صفت)
قرار دادی، رسمی، لباس رسمی شب، صوری، دارای فکر، تفصیلی، مقید به اداب ورسوم اداری

ceremonious (صفت)
رسمی، پای بند تشریفات وتعارف

official (صفت)
رسمی، موثق و رسمی

starched (صفت)
رسمی

starchy (صفت)
رسمی، دارای نشاسته، شبیه نشاسته، اهاری، اهاردار

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) منسوب و مربوط به رسم مقابل غیر رسمی . یا لباس رسمی لباسی که در جشنها پوشند . ۲ - کسی که راتبه و مرسوم گیرد . ۳ - خدمتکار مقرب و نزدیک مانند : آبدار شرابدار جامه دارو غیره . ۴ - خراجگذار . ۵ - طبق رسم مطابق رسم : [[ رسمی رفتار میکند ]] . ۶ - معمولی : [[ مگر اسطرلاب شمس وزیر غیر از اسطرلابهای رسمی است که ما میدانیم ?]] ( امیر ارسلان ) .

فرهنگ معین

(رَ ) ۱ - (ص . ) معمول ، متداول . ۲ - (ق . ) خشک ، به صورت جدی و برابر با مقررات . مق خودمانی ، دوستانه .

لغت نامه دهخدا

رسمی . [ رَ ] (اِخ ) شاعر ترک معاصر احمدپاشا. او را بترکی دیوانیست . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


رسمی . [ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به رسم . مقابل غیررسمی . بآیین . (یادداشت مؤلف ). || معمول و متداول که از نوع ممتاز نباشد.
- لباس رسمی ؛ لباسی که در جشنها پوشند. (فرهنگ فارسی معین ).
- || لباسی که طایفه ٔ نوکر در وقت رفتن بخدمت پادشاه پوشند. (یادداشت مؤلف ).
- واو رسمی ؛ معدوله . (ناظم الاطباء). و رجوع به واو معدوله و معدوله شود. || منسوب به رسم یعنی نوشته . (ناظم الاطباء). || برطبق رسم . مطابق مراسم : رسمی رفتار می کند. (فرهنگ فارسی معین ). موافق دستور. (ناظم الاطباء). || معمولی . (فرهنگ فارسی معین ). معمولی و متعارفی . (ناظم الاطباء). متعارف . که همه کس شناسد. که نزد همه متعارف است : در این سال بود که نرخها عزیز شد گندم من به دویست درم نقد شد و جو به صدوهشتاد درم و همچنان غله عزیز می شد تا منی گندم در ناحیه ٔ سیستان به هزارودویست درم رسمی شد. (تاریخ سیستان ). امامرا به هیچ حال واقف نمی داند مگر کار رسمی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). مگر اسطرلاب شمس وزیر غیر از اسطرلابهای رسمی است که می دانیم . (امیر ارسلان چ محجوب جیبی ص 97).
- رسمی گاو؛ گاوی که در کشتار به کار آید. (آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی ). || رواج و رایج . (ناظم الاطباء). || دولتی . (یادداشت مؤلف ).
- روزنامه ٔ رسمی ؛ روزنامه ٔ دولتی . (یادداشت مؤلف ).
- مدارس (مدرسه ٔ) رسمی ؛ دولتی . (یادداشت مؤلف ).
|| کسی که راتبه و مرسوم گیرد. (فرهنگ فارسی معین ). وظیفه دار. کسی که روزبه روز و ماه به ماه و سال به سال مراتب گیرد. (ناظم الاطباء). || خدمتکارمقرب و نزدیک مانند آبدار، شرابدار، جامه دار و غیره ، از رسم . (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). خدمتکار مقرب . (فرهنگ اوبهی ). خدمتکار مقرب و نزدیک مثل سفره چی و آبدار و شرابدار و ساقی و راتبه دار و وظیفه خوار اعم از آنکه روزینه داشته باشد یا ماهانه یا سالیانه . (آنندراج از بهار عجم ) (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (از بهار عجم ) (از شعوری ج 2 ورق 16). چاکر. (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). چاکر و علوفه خوار. (فرهنگ اوبهی ) :
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیوانش .

خاقانی .


دولت نبرد محنت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسایی .

کافی الدین .


میر میران تویی و ما همه رسمی ّ توایم
رسمیان را به سخاو سخن توست امید .

کافی الدین .


و رجوع به رسم در همین معنی شود. || خراجگزار. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). || در عرف دستگاههای اداری ایران ، کارمند یا مأمور دولتی را گویند که برطبق شرایط خاصی به عضویت وزارتخانه یا مؤسسه ای دولتی درآید و با پرداخت کسور بازنشستگی ماهانه پس از بازنشسته شدن نیزحقوق میگیرد و همچنین بعد از مرگ نیز به زن و بچه های واجد شرایط وی حقوقی پرداخته شود. مقابل حکمی . مقابل پیمانی . مقابل روزمزد. || هر چیز پست ونازل و کم بها. (لغت محلی شوشتر). وسطی و متوسط. (ناظم الاطباء).
- برنج رسمی ؛ در گیلان نوعی برنج را گویند که برای پختن آش و غیره بکار برند. (یادداشت مؤلف ). مقابل برنج صدری .

رسمی. [ رَ ] ( ص نسبی ) منسوب به رسم. مقابل غیررسمی. بآیین. ( یادداشت مؤلف ). || معمول و متداول که از نوع ممتاز نباشد.
- لباس رسمی ؛ لباسی که در جشنها پوشند. ( فرهنگ فارسی معین ).
- || لباسی که طایفه نوکر در وقت رفتن بخدمت پادشاه پوشند. ( یادداشت مؤلف ).
- واو رسمی ؛ معدوله. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به واو معدوله و معدوله شود. || منسوب به رسم یعنی نوشته. ( ناظم الاطباء ). || برطبق رسم. مطابق مراسم : رسمی رفتار می کند. ( فرهنگ فارسی معین ). موافق دستور. ( ناظم الاطباء ). || معمولی. ( فرهنگ فارسی معین ). معمولی و متعارفی. ( ناظم الاطباء ). متعارف. که همه کس شناسد. که نزد همه متعارف است : در این سال بود که نرخها عزیز شد گندم من به دویست درم نقد شد و جو به صدوهشتاد درم و همچنان غله عزیز می شد تا منی گندم در ناحیه سیستان به هزارودویست درم رسمی شد. ( تاریخ سیستان ). امامرا به هیچ حال واقف نمی داند مگر کار رسمی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328 ). مگر اسطرلاب شمس وزیر غیر از اسطرلابهای رسمی است که می دانیم. ( امیر ارسلان چ محجوب جیبی ص 97 ).
- رسمی گاو؛ گاوی که در کشتار به کار آید. ( آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی ). || رواج و رایج. ( ناظم الاطباء ). || دولتی. ( یادداشت مؤلف ).
- روزنامه رسمی ؛ روزنامه دولتی. ( یادداشت مؤلف ).
- مدارس ( مدرسه ) رسمی ؛ دولتی. ( یادداشت مؤلف ).
|| کسی که راتبه و مرسوم گیرد. ( فرهنگ فارسی معین ). وظیفه دار. کسی که روزبه روز و ماه به ماه و سال به سال مراتب گیرد. ( ناظم الاطباء ). || خدمتکارمقرب و نزدیک مانند آبدار، شرابدار، جامه دار و غیره ، از رسم. ( فرهنگ فارسی معین ) ( از ناظم الاطباء ). خدمتکار مقرب. ( فرهنگ اوبهی ). خدمتکار مقرب و نزدیک مثل سفره چی و آبدار و شرابدار و ساقی و راتبه دار و وظیفه خوار اعم از آنکه روزینه داشته باشد یا ماهانه یا سالیانه. ( آنندراج از بهار عجم ) ( از لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ) ( از بهار عجم ) ( از شعوری ج 2 ورق 16 ). چاکر. ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ). چاکر و علوفه خوار. ( فرهنگ اوبهی ) :
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیوانش.
خاقانی.
دولت نبرد محنت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسایی.
کافی الدین.

فرهنگ عمید

۱. مطابق رسم، عرف، و عادت.
۲. معمولی، متعارف.
۳. مخصوص استفاده در جشن ها و پذیرایی های دولتی یا تشریفاتی: لباس رسمی.
۴. بومی: تخم مرغ رسمی.
۵. [قدیمی] حقوق بگیر.

دانشنامه عمومی

آیینی، بآیین.


فرهنگ فارسی ساره

آیی نمند، آیین نامه ای، هنجارین، پیمانی، سازمانی، ناخودمان


گویش مازنی

/rasmi/ محلی – بومی اهلی مانند: رسمی گو یعنی گاو بومی و اصیل

محلی – بومی اهلی مانند:رسمی گو یعنی گاو بومی و اصیل


پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن نیوگین می باشد که واژه ای سنسکریت است

در پارسی " رستادی "

formal

رسمی: بنیادین
Official: بنیادین

بنیادین

رسمی


کلمات دیگر: