کلمه جو
صفحه اصلی

خشک


مترادف خشک : پژمرده، زرد، بی طراوت ، بی آب، بی نم، کویر، برهوت ، یبس، یابس ، بی روح، بی عاطفه، سرد، متعصب، مقرراتی، غیرقابل انعطاف، انعطاف ناپذیر، نرمش ناپذیر

متضاد خشک : تر، باطراوت، خرم، شاداب، مرطوب، نوشکفته، آبدار، انعطاف پذیر

فارسی به انگلیسی

arid, dry, withered, stiff, crisp, crispy, austere, crunchy, dusty, literal, matter-of-fact, mealy, poker face, rigid, sere, strait-laced, strange, unapproachable, waterless, dried, brainless, hollow, lifeless, prosaic, strict, severe

dry, dried, brainless, hollow, lifeless, prosaic, strict, severe


arid, austere, crisp, crispy, crunchy, dry, dusty, literal, matter-of-fact, mealy, poker face, rigid, sere, stiff, strait-laced, strange, unapproachable, waterless


فارسی به عربی

جاف , عطشان , قاحل , کلب الاسکیمو , متفتت , ملخص

مترادف و متضاد

barren (صفت)
بی ثمر، عقیم، خنثی، خشک، نازا، بی حاصل، سترون، تهی

abstract (صفت)
مطلق، انتزاعی، مجرد، صریح، غیر عملی، بی مسما، عاری از کیفیات واقعی، خشک

dry (صفت)
خشک، بی آب، اخلاقا خشک، یابس

arid (صفت)
خشک، بی روح، بایر، بی لطافت، بی مزه

withered (صفت)
خشک، خشکیده، پلاسیده، پژمرده، چروک خورده، پژولیده

waterless (صفت)
خشک، بی آب

hollow (صفت)
خشک، پوچ، تهی، مجوف، مقعر، خالی، پوک، غیر صمیمی، توخالی، میان تهی، گودافتاده، بی حقیقت

sere (صفت)
خشک، خشکیده، پژمرده

thirsty (صفت)
خشک، مشتاق، بی آب، تشنه، عطش دار

droughty (صفت)
خشک، بی آب

jejune (صفت)
خشک، بی لطافت، بی مزه، تهی، بیهوده، نارس، وابسته به روده تهی

severe (صفت)
خشک، سخت، سخت گیر، شاق، شدید، عنیف

sec (صفت)
خشک، تلخ، ثانوی

brut (صفت)
خشک

husky (صفت)
خشک، پوست دار

پژمرده، زرد، بی‌طراوت ≠ تر، باطراوت، خرم، شاداب، مرطوب، نوشکفته


۱. پژمرده، زرد، بیطراوت ≠ تر، باطراوت، خرم، شاداب، مرطوب، نوشکفته
۲. بیآب، بینم، کویر، برهوت ≠ مرطوب
۳. یبس، یابس ≠ آبدار
۴. بیروح، بیعاطفه، سرد
۵. متعصب
۶. مقرراتی
۷. غیرقابلانعطاف، انعطافناپذیر، نرمشناپذیر ≠ انعطافپذیر


فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنچه که رطوبت و نم نداشته باشد یابس بی نم مقابل تر مرطوب . ۲ - آنچه که فاقد آب باشد بی آب مقابل آبدار مرطوب . ۳ - گیاه پژمرده بی ثمر . ۴ - خالص سره زر خشک . ۵ - خسیس ممسک . یا خشک و خالی . فقط تنها : ((ببوس. خشک و خالی قناعت کرد ) )
نام شهری از نواحی کابل

ویژگی منطقه یا اقلیم یا شرایطی که دارای رطوبت ناکافی و تبخیر بیش از بارش است


فرهنگ معین

دماغ ( ~. دِ ) (ص مر. ) اندوهگین ، غمناک .
(خُ ) [ په . ] (ص . ) ۱ - بدون رطوبت و نم . ۲ - پژمرده . ۳ - متعصب ، بدون انعطاف و نرمی . ۴ - خالی از سبزه و گیاه . ۵ - آن چه که درونش آب نباشد، بی آب . ۶ - بدون ترشح طبیعی . ، ~ و تر با هم سوختن کنایه از: گناهکار و بی گناه به یکسان مجازات شدن .

دماغ ( ~. دِ) (ص مر.) اندوهگین ، غمناک .


(خُ) [ په . ] (ص .) 1 - بدون رطوبت و نم . 2 - پژمرده . 3 - متعصب ، بدون انعطاف و نرمی . 4 - خالی از سبزه و گیاه . 5 - آن چه که درونش آب نباشد، بی آب . 6 - بدون ترشح طبیعی . ؛ ~ و تر با هم سوختن کنایه از: گناهکار و بی گناه به یکسان مجازات شدن .


لغت نامه دهخدا

خشک . [ خ َ ش َ ] (اِ) مقل . کول . مقل مکی . آرد میوه مقل . (یادداشت بخط مؤلف ).


خشک. [ خ ُ ] ( ص ) مقابل تر. ( از برهان قاطع ). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد . ( از ناظم الاطباء ). یابس. بِسَر. ( یادداشت بخط مؤلف ). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده. جاف. ضامل. هَشیم. ( منتهی الارب ). حَفیف. ( دهار ). جامد. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه.
یوسف عروضی.
هم ببین خانه خاقانی را
که در این خانه چه خشک و چه تر است.
خاقانی.
تجفاف ؛ خشک کردن چیزی را. تجفیف ؛ خشک کردن چیزی را. جفاف ؛ خشک گردیدن جامه. ( منتهی الارب ).
- امثال :
خشک به خشک نمی چسبد ، نظیر؛ چاقو دسته خود را نمی برد.
- چوب خشک ؛ چوبی که هیچگونه آب نداشته باشد :
که یزدان چرا خواند آن کشته را
هم این چوب خشک تبه گشته را.
فردوسی.
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
سعدی.
- آهن خشک ؛ فولاد. ذکر. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- بخشک زدن ؛ بخشک برزدن ، خشکه گرفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
از آنکه بر نتوان خاست از ره مرسوم
بخشک برزدم این عید با تو ای مخدوم
بدانکه از تر و از خشک بنده با خبری
بخشک برزدن عید گرددت معلوم
بخشک میوه تو عید مرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم.
سوزنی.
- خشک استخوان ؛ استخوان بدون نانخورش دیگر، کنایه از غذای ناچیز و بی اهمیت :
نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا
که خوشنود گردم بخشک استخوانی.
فرخی.
- دهان خشک ؛ دهانی که بر اثر تشنگی خشک شده باشد :
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهان خشک و لبها پر از باد سرد.
فردوسی.
- سرفه خشک ؛ سرفه ای که خلطی ترشح نکند. قحاب. ( یادداشت بخط مؤلف ) : آن را که ارنب بحری داده باشند... سرفه خشک آید. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- لب خشک ؛ لبی که بر اثر تشنگی خشک و ترکیده شده باشد :
چو هاروت و ماروت لب خشک از آنست
ابر شط و دجله بر آن بدنشان را.
ناصرخسرو.
لب خشک مظلوم گو خوش بخند
که دندان ظالم بخواهند کند.
سعدی ( بوستان ).
- معده خشک ؛ معده ای که یُبس شده است. معتقل.
- می خشک ؛ می بدون نقل و مزه ، بی آواز و ساز. ( یادداشت بخط مؤلف ) :

خشک . [ خ ِ ] (اِ) نام درختچه ای است که میان سلماس و ارومیه و در شاه آباد غرب در یک هزار و ششصدگزی و در فارس در نقاط خشک در 1900گزی دیده میشودو آنرا گااوبا نیز می نامند. (یادداشت بخط مؤلف ).
در کتاب جنگل شناسی کریم ساعی در ج 2 ص 131 آمده است : در جنگلهای بلوطدرخت اصلی درخت بلوط است و درخت و درختچه های دیگر وجود دارد که یکی از آنها خشک می باشد ظاهراً دو نوع خشک باید وجود داشته باشد یکی آن است که در فوق آمد و در جنگلهای ارومیه و شیراز دیده میشود و دیگری «خشک » است که در جنگل های شمشاد لاهیجان وجود دارد. چنانکه در ج 2 جنگل شناسی کریم ساعی در ص 117 آمده است و این خشک در زبان فرنگی نام دیگری جز آنچه در قبل آمده دارد البته گونه سومی بین سیرجان و کرمان دیده شده که نام آن هنوز تعیین نگردیده است میوه آن هفت برگ قرمز و سمی است و از چوب آن کلاه تابستانی سبک می سازند.


خشک . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شاخن بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 113 هزارگزی شمال باختری در میان . این ده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای معتدل . آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه مالرو است . در این ده دبستان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


خشک . [ خ ُ ] (اِخ ) نام دروازه ای از دروازه های هرات . (از معجم البلدان ).


خشک . [ خ ُ ] (اِخ ) نام لقب اسحاق بن عبداﷲ نیشابوری است . (از منتهی الارب ).


خشک . [ خ ُ ] (ص ) مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد . (از ناظم الاطباء). یابس . بِسَر. (یادداشت بخط مؤلف ). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده . جاف . ضامل . هَشیم . (منتهی الارب ). حَفیف . (دهار). جامد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه .

یوسف عروضی .


هم ببین خانه ٔ خاقانی را
که در این خانه چه خشک و چه تر است .

خاقانی .


تجفاف ؛ خشک کردن چیزی را. تجفیف ؛ خشک کردن چیزی را. جفاف ؛ خشک گردیدن جامه . (منتهی الارب ).
- امثال :
خشک به خشک نمی چسبد ، نظیر؛ چاقو دسته ٔ خود را نمی برد.
- چوب خشک ؛ چوبی که هیچگونه آب نداشته باشد :
که یزدان چرا خواند آن کشته را
هم این چوب خشک تبه گشته را.

فردوسی .


چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست .

سعدی .


- آهن خشک ؛ فولاد. ذکر. (یادداشت بخط مؤلف ).
- بخشک زدن ؛ بخشک برزدن ، خشکه گرفتن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
از آنکه بر نتوان خاست از ره مرسوم
بخشک برزدم این عید با تو ای مخدوم
بدانکه از تر و از خشک بنده با خبری
بخشک برزدن عید گرددت معلوم
بخشک میوه تو عید مرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم .

سوزنی .


- خشک استخوان ؛ استخوان بدون نانخورش دیگر، کنایه از غذای ناچیز و بی اهمیت :
نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا
که خوشنود گردم بخشک استخوانی .

فرخی .


- دهان خشک ؛ دهانی که بر اثر تشنگی خشک شده باشد :
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهان خشک و لبها پر از باد سرد.

فردوسی .


- سرفه ٔ خشک ؛ سرفه ای که خلطی ترشح نکند. قحاب . (یادداشت بخط مؤلف ) : آن را که ارنب بحری داده باشند... سرفه خشک آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- لب خشک ؛ لبی که بر اثر تشنگی خشک و ترکیده شده باشد :
چو هاروت و ماروت لب خشک از آنست
ابر شط و دجله بر آن بدنشان را.

ناصرخسرو.


لب خشک مظلوم گو خوش بخند
که دندان ظالم بخواهند کند.

سعدی (بوستان ).


- معده ٔ خشک ؛ معده ای که یُبس شده است . معتقل .
- می خشک ؛ می بدون نقل و مزه ، بی آواز و ساز. (یادداشت بخط مؤلف ) :
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است
وین نیز عجب تر که خورد باده ٔ تر خشک
بی نغمه ٔ زیرش به می خشک شتاب است .

منوچهری .


- نان خشک ؛ نانی که رطوبت آن رفته باشد و کاملا خشک و شکننده شده باشد.
- || نوعی نان است . کاک . قاق .
- || تهی . خالی . بی نانخورش . پتی . (یادداشت بخط مؤلف ) : گندپیر خوردی بریخت ، گفت مرا نان خشک آرزو است . (از ترجمان البلاغه رادویانی ).
بنان خشک قناعت کنیم و جامه ٔ دلق .

سعدی (گلستان ).


|| ممسک . بخیل . (از ناظم الاطباء). خسیس .
- خشک دست ؛ ممسک . بخیل . دندان گرد.
- دست خشک ؛ ممسک . بخیل . دندان گرد.
- ناخن خشک ؛ بخیل . خسیس . ممسک .
- سفره ٔ خشک ؛ بخیل . خسیس . آنکه سفره ٔ او گسترده نشده است تا همه از آن برخوردار شوند.
|| لنگ . قطیفه که در سر حمامها برای خشک کردن بدن آورند. || بی فایده . بدون نفع. بدون اثر و فایده . || بی بر. (ناظم الاطباء). || کمی کمتر از وزن معهود. اندکی قلیل تر. کمی کمتر. مقابل چرب . (یادداشت بخط مؤلف ) : تختی از همه زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد باره مجلس زرینه نهاده هر باره یک گز درازی و گزی خشک تر پهنا. (تاریخ بیهقی ).
- خشک بودن ؛ کمی کمتر از وزن معهود بودن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خشک کشیدن ؛ کمی کمتر از وزن معهوده سنجیدن . مقابل جرب کشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| غیرعاقل . دیوانه گونه . کم عقل . (یادداشت بخط مؤلف ).
- کله خشک ؛ بدون عقل . سخت عصبانی . آنکه کارها را از روی عصبانیت و بدون عقل کند.
|| محض . بحت .صاف . صرف . خالص . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- خشک زر ؛ تمام زر.بی آمیغی . بی عیار. طلای خشک .
- خشک طلا ؛ تمام زر. بی عیار. طلای خشک .
- زر خشک ؛ تمام زر. بی آمیغی . بی عیار. طلای خشک :
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گران مایه های گوهر و مشک .

نظامی .


برون از طبقهای پر زر خشک
بصندوق عنبربخروار مشک .

نظامی .


|| متحیر. مبهوت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
جنگجویی که چو در جنگ شود لشکرها
خشک برجای بمانند چو بر تخته ٔ صور.

فرخی .


- خشکش زدن ؛ سخت متحیر شدن از گفتاری یا رفتاری یا واقعه ای : فلانی از حرف او خشکش زد، یعنی سخت مبهوت و حیران شد.
|| ور چروکیده شده ، چروک خورده ؛ از طراوت سخت افتاده : ... پایهایش همه ... و خشک شد. (تاریخ بیهقی ). همیج ؛ آهوماده ای که روی وی خشک شده باشد از دردی که عارض شود وی را. (منتهی الارب ). || پژمرده . (ناظم الاطباء). مُردَه . مقابل تر. مقابل سبز. (یادداشت بخط مؤلف ) :
سرو بنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن .

(اسدی نخجوانی ).


قشوش ؛ خشک گردیدن گیاه .همق ؛ گیاه خشک . تَصَیﱡع؛ خشک شدن گیاه . تَصَوﱡع ؛ خشک شدن گیاه . (منتهی الارب ). || بی حرکت از فالج و مانند آن چون خشک شدن دست یا پای ، بی حس گردیدن آن ، اَشَل ّ. (یادداشت بخط مؤلف ). دست خشک را گویند. (از دیاتسارون ص 54). || بی محبت . بی مهربانی . (یادداشت بخط مؤلف ).
- بوسه ٔ خشک ؛ بوسه ٔبدون مهر و عشق :
تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم
بسه بوسه ٔ خشک در ماهیانی .

فرخی .


- تعارف خشک ؛ تعارف بدون محبت . تعارف صرف بدون علاقه .
- جواب خشک ؛ جوابی که بدون هیچ انعطاف داده شود.
- سخن خشک ؛ سخنی خالی از محبت و مهر. سخن بدون لطف و محبت .
- سلام خشک ؛ سلام بدون ابراز محبت :
نیفتاد آن رفیق بی وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را.

نظامی .


- کاغذ خشک ؛ کاغذی که بدون هیچگونه اظهار محبت نوشته شود.
- لاس خشک ؛ عشق بازی لفظی و بدون هیچ ارضای نفسانی .
|| سخت پای بند ظاهر. متقشف . (یادداشت بخط مؤلف ). بدون انعطاف .
- تقدس خشک ؛ تقدسی که پای بند ظاهر دین است . تقدسی که جزئی تخلف از ظواهر نمی کند.
- زاهد خشک ؛ ظاهری . متقشف .
- زهد خشک ؛ تقدس خشک . اعمال بر ظاهر دین :
فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان .

سعدی (بوستان ).


- قاضی خشک ؛ قاضی ای که هیچگونه نرمش درکار خود ندارد.
|| بی روغن . بی چربو. بی چربی . مقابل چرب . (یادداشت بخط مؤلف ) :
حلق زیرینت باز چرب کند
قلیه ٔ خشک دو پیازه ٔ من .

سوزنی .


- پلوی خشک ؛ پلویی که روغن آن کم باشد.
- چلوی خشک ؛ چلویی که روغن آن کم است .
- کباب خشک ؛ کبابی که چربی آن سوخته شده است .
|| بی فرش . بی گستردنی (مقصود از فرش و گستردنی هر چیزی است که بپوشانند اعم از سبزی و گیاه یا پارچه و امثال آن ) :
که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک
سیه ریش او پروریده به مشک .

دقیقی .


شما نیز فردا برین ریگ خشک
مباشیداگر بارد از ابر مشک .

فردوسی .


یکی کوه دارند خارا و خشک
همی خار بویند اسپان چو مشک .

فردوسی .


همی گفت و پیچید بر خشک خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک .

عنصری .


تا شد ز اشکم آن ز می خشک چون لژن .

عسجدی .


اجداب ؛ خشک و بی نبات گردیدن جایی . ارض سنة؛ زمین خشک بی نبات . جدوبه :خشک بی نبات گردیدن جایی . جدیب ؛ جای خشک بی نبات . (منتهی الارب ). || تمام شده . بپایان رسیده . (یادداشت به خط مؤلف ) :
به پستان چنین خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ چون قیر اوی .

فردوسی .


به پستانها در شود شیر خشک
نبوید بنافه درون نیز مشک .

فردوسی .


جلب ؛ خشک شدن خون . اجلاب ؛ خشک گردیدن خون . ذب ؛ خشک شدن حوض درآخر گرما. (منتهی الارب ). || بی باران . (یادداشت بخط مؤلف ): هلکه ؛ سال خشک و بی آب . اقشعرار؛ خشک و تنگ گردیدن سال . (منتهی الارب ).
- خشک ابر :
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آبدهی .

جامی .


- خشکسالی ؛ سالی که بر اثر نیامدن باران قحطی ایجاد شده باشد.
- هوای خشک ؛ هوایی که مدتی بدون باران مانده است .
- || هوای گرم . گرمی زیاد هوا :
من خود اندر مزاج سودائی
وین هوا خشک و راه تنهائی .

نظامی .


|| بی گوشت . سخت نزار. لاغر. (یادداشت بخط مؤلف ) :
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی .

منجیک .


همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک .

لبیبی .


ببالا دراز و به اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک .

فردوسی .


این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چو دنبه است و انکه خشک و نزار است .

ناصرخسرو.


شراب [ ممزوج ] مردمان لاغر را و خشک و نزار را زیان دارد. (نوروزنامه ). صوجان ؛ هر خشک و سخت لاغر از ستور. شاسب ؛ خشک از لاغری . عَشَمَه ؛ خشک از لاغری . (منتهی الارب ). || (اِ) بر، مقابل بحر. خشکی .(یادداشت بخط مؤلف ) :
نشانی ندادند بر خشک و آب
نه آگاهی آمد ز افراسیاب .

فردوسی .


به ایران و توران و بر خشک و آب
نبینند جز کام افراسیاب .

فردوسی .


کجا آشتی خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آرد از خشک و آب .

فردوسی .


سوی ژرف دریا بیامد بجنگ
که بر خشک بر، بوده ره با درنگ .

فردوسی .


لشکرگاه شاه ذوالقرنین تا بشهر کشید بیست فرسنگ بود اما راه بر خشک بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه سعید نفیسی ). از دریا بگذشتند و به خشک آمدند تا به مدینه رسیدند. (فتوح ج 2 ص 190).
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
بدست شه طنجه بسپرده بود.

اسدی .


چون بر سر آب افتد [ عنبر ] موج او را بخشک براندازد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد.(گلستان سعدی ).
خاک از ایشان چگونه مشک شود
که بدریا روند خشک شود.

اوحدی .


- امثال :
بدریا برودخشک میشود . (از قرةالعیون ).
|| (اِ) پره بر قفل . (فرهنگ خطی ). || صف . (فرهنگ خطی ). || چوب چرخ آسیا. (فرهنگ خطی ).

خشک . [ خ ُ ش َ ] (اِخ ) نام کوهی به ماوراءالنهر. کوهی به نخشب . (یادداشت بخط مؤلف ) :
وزانکه گفتم کوه خشک مرا ملک است
به خشک چوبی مالک کشید بردارم
هر آنچه کوه خشک سنگ داشت بر سر من
زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم
دریغ کوه خشک باز می نیارم گفت
که سنگسار کند مالک و سزاوارم .

سوزنی (دیوان چ 1 صص 63-64).


ازخشک تا هزار میخ گزی
آن من نیست ملک و دهقانی .

سوزنی .



خشک . [ خ ُش ْ ش َ ] (اِخ ) نام شهری از نواحی کابل . (از معجم البلدان ).


خشک . [خ ُ ] (اِخ ) نام پدر داود مفسر است . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ خیس] فاقد رطوبت: دستمال خشک.
۲. بی آب: رود خشک.
۳. فاقد تازگی: سبزی خشک.
۴. فاقد ترشح طبیعی: دهان خشک، سرفهٴ خشک.
۵. فاقد نرمی: فنر خشک، بدن خشک.
۶. [مجاز] پژمرده (گیاه ): گل خشک.
۷. [عامیانه، مجاز] دارای حالت جدی و غیردوستانه: رفتار خشک.
۸. (بن مضارعِ خشکیدن ) = خشکیدن
۹. (اسم ) [عامیانه، مجاز] در حمام های عمومی، لُنگ بدون رطوبت و معمولاً تمیز.
۱۰. [قدیمی، مجاز] خالص، بی غش: زر خشک.
۱۱. [قدیمی، مجاز] لاغر.
۱۲. [قدیمی، مجاز] اندک.
۱۳. [قدیمی] خشکی، زمین.

دانشنامه عمومی

خشک (ابهام زدایی). خشک ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
خشک (قائنات)
خشک (هواشناسی)

فرهنگستان زبان و ادب

{arid} [علوم جَوّ] ویژگی منطقه یا اقلیم یا شرایطی که دارای رطوبت ناکافی و تبخیر بیش از بارش است

گویش اصفهانی

تکیه ای: hošk
طاری: hošk
طامه ای: hošk
طرقی: hošk
کشه ای: hošk
نطنزی: hošk


گویش مازنی

/Kheshk/ خشک

خشک


واژه نامه بختیاریکا

بَزگ؛ نَم بُر؛ رِزگ
کِر و کول؛ کول؛ سیخِه؛ هشک و کول

جدول کلمات

یابس

پیشنهاد کاربران

خشک
معامله ایی در تهران

داداش dry یعنی مرطوب ببخشید ولی فازت چیه

خشک: با بی مهری
پیر دستش گرفت خشک به دست
عهد و میثاق کرد و پیمان بست
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 556 )
در معنی حقیقی به نظر می رسد خُشک : تحریف کلمه خشت به معنای قطعه’ گلین خشک شده باشد.
در زبان ترکی به خشک قؤرو گفته می شود و قؤرود به معنی خشک شده که در فارسی همان کشک است که چکیده دوغ باشد که آن را در جلو آفتاب خشک کرده اند . قورغا یعنی گندم برشته شده . در زبان اویغوری به خشک قؤرغاق گفته می شود .

پژمرده، زرد، بی طراوت، بی آب، بی نم، کویر، برهوت، یبس، یابس، بی روح، بی عاطفه، سرد، متعصب، مقرراتی، غیرقابل انعطاف، انعطاف ناپذیر، نرمش ناپذیر

خشک از ریشه خش میاد، نمونه های دیگر
خشک=خش ک ( پسوند نامساز، نمونه های دیگرش بزک، انگولک، جفتک، سرخک، متلک، ناخنک، مترسک، پرک، کپک، چشمک، سرک، نرمک، گرمک و. . . است )
خشم=خش ( خشن، زمخت، اخم ) م ( پسوند نامساز، نمونه های دیگرش زخم، اخم، شخم، تخم، مهم، لخم و. . . است )
خشن=خش ( خشم، خراش ) ن ( پسوند نامساز )
خشخش
خاشخاش=خشخاش
خراش
خشاب=خش ( خراش، خشم ) اب ( پسوند نامساز شدن، نمونه دیگرش گواب ( جواب ) ، نواب، جوراب، کباب، کتاب، دولاب، مهراب، مرداب، گوراب ( خراب ) ، سراب، تناب، نوشاب، شاداب، پرتاب، آسیاب، سیراب )
خشت=برا لبه های تیزش از ریشه خش بهریده اند
خَش

روشنگری: در زبان پارسی سداها مهم نیستند و میتوانند بگردنند
مانند: خَش، خِشخِش، خُشک و. . .

واژه "خشک" برگرفته از فعل ترکی "قوروماق" یا "کوروماک " به معنی خشک شدن می باشد.

از این فعل ، فعل " قوروشماق" یا "کوروشماک " مشتق می شود که به یک معنا به معنی خشک شدن کامل ، خشک شدن تمام بخش ها و از دست دادن کل آب و رطوبت و محکم و سخت شدن و. . . می باشد

از این فعل مشتق "قوروشوک" یا " کوروشوک" شکل می گیرد شکل می گیرد که به معنی به طور کامل خشک شده و خشک و سفت شده و. . . می باشد.
"کوروشوک" با تبدیل به خوروشوک و سپس به شکل "خورشک " و سپس با حذف حرف "ر" به شکل" خوشک" در آمده و سپس به شکل "خشک" تغییر کرده است.


کلمات دیگر: