کلمه جو
صفحه اصلی

زوال


مترادف زوال : اضمحلال، افول، انحطاط، انحلال، انقراض، انهدام، بطلان، ستردگی، سقوط، عدم، محو، مرگ، نابودی، نسخ، نقص، نقصان، نیستی، هلاک

برابر پارسی : فروپاشی، نابودی، نیستی، ویرانی

فارسی به انگلیسی

decadence, decline, degeneration, dissolution, downfall, ebb, falloff, lapse, declension, twilight, declination

decline, decadence


decadence, declension, decline, degeneration, dissolution, downfall, ebb, falloff, lapse, twilight


فارسی به عربی

استهلاک , انحطاط , تدهور , جزر , خطا , سقوط , مزلق , هبوط

عربی به فارسی

کهنگي , منسوخي , متروکي , از رواج افتادگي


مترادف و متضاد

decline (اسم)
کاهش، زوال، انحطاط، سقوط، فساد

decay (اسم)
تنزل، زوال، فساد، خرابی، پوسیدگی، تباهی

decadence (اسم)
تنزل، زوال، انحطاط، فساد، آغاز ویرانی

downfall (اسم)
ریزش، افت، زوال، انحطاط، سقوط، بارش

fadeaway (اسم)
غیبت، زوال، ناپدیدی

ebb (اسم)
مد، زوال، فروکش، جزر، فرونشینی

sublation (اسم)
استهلاک، زوال، تغییر شکل

lapse (اسم)
الحاد، خطا، زوال، مرور، انقضاء، لغزش، گذشت زمان، استفاده از مرور زمان، انحراف موقت، ترک اولی، خطابه خواندن

fall (اسم)
پاییز، خزان، افت، ابشار، زوال، سقوط، فروکش، نزول، هبوط، افتادن

chute (اسم)
ناودان یا مجرای سرازیر، زوال، شیب تند رودخانه، انحطاط، مخفف کلمه پاراشوت، سقوط

deterioration (اسم)
زوال، بدتر شدن

consumption (اسم)
زوال، مصرف، مرض سل

tailspin (اسم)
زوال، سقوط، گیجی و بیهوشی

اضمحلال، افول، انحطاط، انحلال، انقراض، انهدام، بطلان، ستردگی، سقوط، عدم، محو، مرگ، نابودی، نسخ، نقص، نقصان، نیستی، هلاک


فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) نیست شدن از بین رفتن برطرف شدن . ۲ - متمایل شدن آفتاب از وسط آسمان به سوی مغرب . ۳ - ( اسم ) نقصان نقص . ۴ - ناپایداری. ۵ - نیستی نابودی . ۶ - خرابی ویرانی . ۷ - ( اسم ) آفت بلا .

فرهنگ معین

(زَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) نیست شدن ، از بین رفتن . ۲ - متمایل شدن آفتاب از وسط آسمان به سوی مغرب . ۳ - (اِمص . ) نقصان . ۴ - ناپایداری . ۵ - نیستی . ۶ - خرابی . ۷ - (اِ. ) آفت ، بلا.

لغت نامه دهخدا

زوال. [ زَ ] ( ع مص ) بگشتن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن ). درگشتن و دور گشتن و دور شدن از جایی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). گشتن از حالی و دور شدن از جایی. ( از غیاث ) ( از آنندراج ). گشتن آفتاب و جز آن. ( مجمل اللغة ) ( یادداشت بخطمرحوم دهخدا ). بشدن. برفتن. جدا شدن. دور شدن. ذهاب. استحاله. ( یادداشت ایضاً ). بفارسی و با لفظ داشتن و دادن و خواستن مستعمل است. ( آنندراج ) :
خورشید را کسوف و زوال است و مر ورا
منشور بی کسوف و زوال است از ازل.
سوزنی.
فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد
که صرعدار بود اختران به وقت زوال.
خاقانی.
قسمت دیده شور است ازو گریه تلخ
هرکه هر روز چو خورشید زوالی دارد.
صائب ( از آنندراج ).
|| مایل گردیدن آفتاب از میانه آسمان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).متمایل شدن آفتاب از وسط آسمان بسوی مغرب. ( فرهنگ فارسی معین ) :
رهی که دیو در او گم شدی به وقت زوال
چو مرد کم بین درتنگ بیشه گاه سحر.
فرخی.
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من سایه نگیرد به زوال.
فرخی.
گفت اگر وقت زوال من بیرون نیامدم شما درآئید. چون روز به زوال رسید یعقوب بیرون نیامد. ( قصص الانبیاء ص 85 ). جبرئیل بیامد روز آدینه بود بوقت زوال و گفت... ( قصص الانبیاء ص 192 ).
خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد
چون راستی نبیند کژ سرکند زوالش.
خاقانی.
به سبابه دندان پیشین بمال
که نهی است در روزه بعد از زوال.
( بوستان ).
|| بالا برآمدن روز. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). چاشتگاه :
مرا ز دیده بکرد آفتاب خواب زوال
کجا برآید خیل ستارگان خیال.
منجیک.
|| برخاستن و کوچ کردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || مفارقت کردن. ( از ناظم الاطباء ). با هم جدایی نمودن. ( منتهی الارب ). || جای گرفتن بمکانهای خود سپس آن برآمدن از آن جای. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ترسیدن و از جای رفتن از ترس و بیم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || دور کردن کسی را از جای و برگردانیدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) :

زوال . [ زَ ] (ع مص ) بگشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ). درگشتن و دور گشتن و دور شدن از جایی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گشتن از حالی و دور شدن از جایی . (از غیاث ) (از آنندراج ). گشتن آفتاب و جز آن . (مجمل اللغة) (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). بشدن . برفتن . جدا شدن . دور شدن . ذهاب . استحاله . (یادداشت ایضاً). بفارسی و با لفظ داشتن و دادن و خواستن مستعمل است . (آنندراج ) :
خورشید را کسوف و زوال است و مر ورا
منشور بی کسوف و زوال است از ازل .

سوزنی .


فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد
که صرعدار بود اختران به وقت زوال .

خاقانی .


قسمت دیده ٔ شور است ازو گریه ٔ تلخ
هرکه هر روز چو خورشید زوالی دارد.

صائب (از آنندراج ).


|| مایل گردیدن آفتاب از میانه ٔ آسمان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).متمایل شدن آفتاب از وسط آسمان بسوی مغرب . (فرهنگ فارسی معین ) :
رهی که دیو در او گم شدی به وقت زوال
چو مرد کم بین درتنگ بیشه گاه سحر.

فرخی .


کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من سایه نگیرد به زوال .

فرخی .


گفت اگر وقت زوال من بیرون نیامدم شما درآئید. چون روز به زوال رسید یعقوب بیرون نیامد. (قصص الانبیاء ص 85). جبرئیل بیامد روز آدینه بود بوقت زوال و گفت ... (قصص الانبیاء ص 192).
خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد
چون راستی نبیند کژ سرکند زوالش .

خاقانی .


به سبابه دندان پیشین بمال
که نهی است در روزه بعد از زوال .

(بوستان ).


|| بالا برآمدن روز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). چاشتگاه :
مرا ز دیده بکرد آفتاب خواب زوال
کجا برآید خیل ستارگان خیال .

منجیک .


|| برخاستن و کوچ کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مفارقت کردن . (از ناظم الاطباء). با هم جدایی نمودن . (منتهی الارب ). || جای گرفتن بمکانهای خود سپس آن برآمدن از آن جای . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ترسیدن و از جای رفتن از ترس و بیم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || دور کردن کسی را از جای و برگردانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) :
جز سخن من ز دل عاقلان
مشکل و مبهم را نارد زوال .

ناصرخسرو.


|| نیست شدن . ازبین رفتن . برطرف شدن . (فرهنگ فارسی معین ). نیستی . نابودی . فناء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیست شدن . (غیاث ) (آنندراج ) :
غره مشوبه دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همالست دولتش .

ناصرخسرو.


امروز کزو طالع مسعود شدستم
از دهر چه اندیشم وز بیم زوالش .

ناصرخسرو.


زندگی را زوال در پیش است
زنده ٔ بی زوال یزدان است .

ادیب صابر.


یکی از ثمرات نیکویی آن است که از حیرت فنا و زوال دنیا فارغ توان زیست . (کلیله و دمنه ). از زوال و فنا و انتقال ... امن صورت بندد. (کلیله و دمنه ).
روز امید به پیشین برسید
ترسم آوخ که زوالش برسد.

خاقانی .


ماه منی و ماه را چرخ فدای تو دهد
گر به دیار دشمنان وقت زوال تو رسد.

خاقانی .


عشقش چو آفتاب قیامت دلم بسوخت
عشقش قیامت است زوالش کجا رسد.

خاقانی .


گر رخ او ذره ٔ جمال نماید
طلعت خورشید را زوال نماید.

عطار.


همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا به زوال نعمت . (گلستان ).
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه .

سعدی (از آنندراج ).


مغرور بود چون تو به حسن خودآفتاب
دیدی که روزگار چه طورش زوال داد.

آصفی (از آنندراج ).


|| (اِمص ) نقصان و نقص . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء) :
برسانیدم این سخن به کمال
می بترسم که راه یافت زوال
چون به غایت رسد سخن به جهان
زود آید در آن سخن نقصان .

سنائی .


هر کمالی را بود خوف زوالی در عقب .

وطواط.


حسن تو خیال برنتابد
عشق تو زوال برنتابد.

خاقانی .


|| ناپایداری . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
- بی زوال ؛ ثابت و برقرار و جاویدان و پایدار و بی عیب و نقص . (ناظم الاطباء).
|| خرابی . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
- زوال دولت ؛ نکبت و ذلت . (از ناظم الاطباء).
|| تلف و فنا. || دفع. (ناظم الاطباء).
- زوال شک ؛ دفع شک و رفع شبهه . (ناظم الاطباء).
|| (اِ) آفت و بلا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).

زوال . [ زَوْ وا ] (ع ص ) نیک متحرک و جنبان در رفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || قسمتی از راه و از مسافرت . (ناظم الاطباء).


زوال . [ زِ ] (ع مص ) استعمال ورزیدن در کاری و مروسیدن و رنج کشیدن در آن . (منتهی الارب ). مزاولة. (ناظم الاطباء). || اراده ٔ کاری کردن . (منتهی الارب ). رجوع به مزاولة شود.


زوال . [ زُ ] (اِ) به لهجه ٔ آذری ، ذغال . انگشت . زگال . فحم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زغال . (ناظم الاطباء). || اخگر و آتش پاره . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. نیست شدن، زدوده شدن، از بین رفتن.
۲. [قدیمی] دور شدن.
۳. [قدیمی، مجاز] مایل گشتن خورشید از میانۀ آسمان به سوی مغرب.
۴. (اسم ) [قدیمی، مجاز] هنگام ظهر که آفتاب از بلندی رو به انحطاط می گذارد.
* زوال پذیرفتن: (مصدر لازم ) [عربی. فارسی] نیست شدن، فانی شدن.

۱. نیست شدن؛ زدوده شدن؛ از بین رفتن.
۲. [قدیمی] دور شدن.
۳. [قدیمی، مجاز] مایل گشتن خورشید از میانۀ آسمان به‌سوی مغرب.
۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] هنگام ظهر که آفتاب از بلندی رو ‌به ‌انحطاط می‌گذارد.
⟨ زوال پذیرفتن: (مصدر لازم) [عربی. فارسی] نیست شدن؛ فانی شدن.


دانشنامه عمومی

زُوال، در اساطیر ایرانی نام مردی بلندقد و سیاهپوست است که بلندی بالا (طول قد و قوارهٔ او)، گاهی به اندازهٔ یک نخل می رسد.

فرهنگ فارسی ساره

فروپاش


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] زوال هم به معنی متمایل شدن وهم به معنی زایل شدن است.
زوال متمایل شدن آفتاب از وسط آسمان به سمت مغرب و برطرف شدن و از بین رفتن چیزی می باشد.
کاربرد زوال به معنای نخست در فقه
از احکام مرتبط با زوال به معنای نخست در بابهایی نظیر طهارت، صلات، صوم، حج، جهاد، نکاح و صید و ذباحه سخن گفته اند.
راه شناخت زوال
شاخصی همچون چوب به صورت عمودی بر زمین نصب می شود. با طلوع خورشید از مشرق، شاهد سایه ای دراز به سمت مغرب برای شاخص هستیم. هرچه خورشید بالاتر رود، سایه شاخص کوتاه تر می گردد، تا آنکه خورشید در وسط آسمان قرار گیرد؛ یعنی به دایره فرضینصف النهار برسد. در این صورت، چنانچه آفتاب عمودی بر شاخص بتابد، سایه آن از بین می رود؛ اما اگر مقداری متمایل بتابد، سایه ای کوتاه در ناحیه شمال یا جنوب باقی می ماند.پس از متمایل شدن آفتاب از دایره نصف النهار به سمت غرب، سایه زوال یافته شاخص در سمت شرق پدید می آید یا اگر چیزی از آن مانده بود، در سمت مشرق افزایش می یابد. بنابر این، زوال خورشید با پیدایی یا فزونی سایه شاخص در ناحیه مشرق شناخته می شود.برای شناخت زوال راههای دیگری نیز دیگری نیز ذکر شده است. یکی از آنها استفاده از دایره هندی است.
احکام زوال در فقه
...

[ویکی الکتاب] معنی زَوَالٍ: زوال - فنا - نابودی
معنی دَاحِضَةٌ: باطل کننده و زوال دهنده
معنی لَا یَزَالُ: زوال نمی پذیرد-پیوسته
معنی لَا تَزَالُ: زوال نمی پذیرد-پیوسته
معنی سُکَارَیٰ: مستان (سکربه زوال عقل بخاطر استعمال چیزی است که عقل را زایل میکند ،می گویند و سکر به آن ماده مست کننده می گویند)
معنی وَارِثِ: وارث - ارث برنده (ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او، ملک او به دیگری منتقل شده)
معنی وَارِثِینَ: وارثان - ارث برندگان(ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده)
معنی لَا یَزَالُونَ: زوال نمی پذیرند-پیوسته (عبارت " لَا یَزَالُونَ مُخْتَلِفِینَ " یعنی همواره (در امر دین ) در اختلافند )
معنی یُورِثُهَا: آن را به میراث می دهد- آن را به ارث می دهد (ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده)
معنی یَرِثُ: به میراث ببرد - ارث ببرد(ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده)
معنی یَرِثُنِی: از من ارث ببرد (ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده)
معنی یَرِثُهَا: آن را به میراث می برند -آن را ارث می برند(ارث تملک مال و یا هر چیز قابل انتفاعی است از کسی که قبلا او مالک بوده و با زوال او ، ملک او به دیگری منتقل شده)
ریشه کلمه:
زول (۴ بار)

از بین رفتن. و انتقال از محل در قاموس گوید «الزوال:الذهاب و الاستحالة» در اقرب و قاموس گوید: فعل آن از نصر ینصر است و از علم یعلم قلیل است فقط از ابوعلی فارسی نقل شده . مراد از زوال در ایه انتقال از محل است یعنی اگر آسمانها و زمین از محل و مدار خود کنار شوند احدی جز خدا قدرت نگهداری آنها را ندارد چنانکه صدر آیه می‏گوید «اِنَّ اللّهَ یَمْسِکُ السَّمواتِ وَ الْاَرْضَ اَنْ تَزُولا». . زوال در آیه از بین رفتن و مردن است.

پیشنهاد کاربران

فروپاشی

ویرانی، از میان رفتن، از هم پاشی

با بدیده گرفتن این سخن باریک و پاکیزه ( نکته ) که واژه ی از ریشه عربی �زوال� دربردارنده ی پله هایی است ( تدریج ) و یکباره انجام نمی پذیرد، پشنهاد و کاربردِ برابرهای یاد شده ی �نابودی� و �نیستی� برای آن، نادرست و نابجاست. واژه ی �فروپاشی� را نیز با اندک چشم پوشی می توان بکار برد. واژه ی پیشنهادی من: �از هم پاشی� بهتر از آن است و رویهمرفته هیچکدام از این واژه ها برابر باریک �زوال� نیستند. به هر رو، می پندارم سه واژه و آمیخته واژه ای که پیشنهاد نموده ام و از یکی از آن ها در بالا یاد شده، بهتر از آن های دیگر است.

گرد زوال بر در کسی نشستن : کنایه است از جاودانی و ابدی بودن وی، باقی و دایم بودن او.
به وجود تو بسته راه خیال
بردرت نانشسته گرد زوال
هفت پیکر نظامی، تص دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷، ص۳۷۶.
زوال دیدن: نیست شدن.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۱۲۶ ) .

زوال یعنی فروپاشی

نابودی، خرابی، نیست شدن، از بین رفتن، نیستی، ناپایداری

ناپایداری

نابودی و فنا در زبان ملکی گالی بشکرد

نابودی . رو به نیستی رفتن

زوال یعنی فروپاشی کردن

سقوط،
خیرگی به دریچه ی اندوه بار از حال.
نسخِ آنچه از کسی یا چیزی به جای مانده.
انحلال و پیش روی در عدم.
سکوت ممتد
ماهِ جاذب
در پیِ هر جزر، جزری دیگر.
انهدام آنچه در نیمه رها مانده.
از یاد بردن، ازیاد رفتن. . .
با هر وزش ملایمِ باد فرو ریختن،
به اشغالِ حجمی از فضا اکتفا کردن.
کلاه خودِ پرنده و سه پیکر برسر گذاشتن.
گذشتهْ نگر، گذشتهْ اندیش، گذشتهْ مان
گذشته از موعد!!


ان الدنیا دار خبال و وبال و زوال و انتقال لا تساوی لذاتها تنغیصها و لا یفی سعودها بنحوسها و لا یقوم صعودها بهبوطها. ( از غررالحکم مولای متقیان علی علیه السلام )

به راستی که جهان سرای فساد و تبهکاری و رنج و نیستی و دگرگون گشتن است. لذاتش با مکدر ساختنش برابری نمی‏کند و نیک بختیش به بد بختیش و بالا رفتنش به پایین آمدنش ارزش ندارد.

زوال یعنی فروپاشی - نابودی - رو به نیستی رفتن

فَرپاشیدن = فر وپاشیدن.
فَر = نشان دهنده انجامیدن کار در طول زمان[فرگشت ( تغییرات در طول زمان ) ، فرسودن ( ساییده شدن در طول زمان )

اول ظهر ، اتمام زوال میشود زمان وصول آفتاب به دایره نصف النهار


کلمات دیگر: