کلمه جو
صفحه اصلی

زنگار


مترادف زنگار : اکسید، زنگ

فارسی به انگلیسی

verdigris, rust


blemish, patina, patination, rust, verdigris

فارسی به عربی

صدا

مترادف و متضاد

اکسید، زنگ


blight (اسم)
زنگار، افت، عدم رشد، باد زدگی یا زنگ زدگی

rust (اسم)
زنگار، زنگ

patina (اسم)
زنگار، قاب، زنگ مفرغ، جرم سبز

legging (اسم)
زنگار، مچ پیچ، مچ پاپوش

verdigris (اسم)
زنگار، زنگار مس، زنگ مس

galligaskins (اسم)
زنگار، شلوار کوتاه، ساق پوش، شورت

patine (اسم)
زنگار، قاب، زنگ مفرغ، جرم سبز

فرهنگ فارسی

زنگ آهن وفلزات دیگر، اکسیدمس
( اسم ) ۱ - زنگ فلزات آیینه و جز آن اکسید مس . ۲ - نامی است که به انواع مختلف استات مس به سبب رنگ سبز آنها داده اند . یا زنگار معدنی زاج سبز .

فرهنگ معین

(زَ ) (اِ. ) زنگ فلزات ، آیینه و جز آن .

لغت نامه دهخدا

زنگار. [ زَ ] ( اِ ) مزیدعلیه زنگ ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از دور کردن و با لفظ فروخوردن از عالم غم خوردن است. ( آنندراج ). زنگ فلزات و آیینه و جز آن. ( ناظم الاطباء ). زنجار. ( منتهی الارب ). اسم فارسی زنجار است. ( تحفه حکیم مؤمن ). زنجار معرب زنگار و آن زنگ فلزات وآیینه و جز آن است. ( از فرهنگ فارسی معین ). زنگ. زنجار. ژنگار. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گرددبه زنگار کند.
فردوسی.
بشستش بدین گونه بر آب پاک
وزو دور شد گرد و زنگار و خاک.
فردوسی.
چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد
زمانه نپوشد به زنگار و گرد.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1330 ).
بیاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد زآینه زنگار.
فرخی.
تو گفتی گرد زنگار است بر آیینه چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا.
فرخی.
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب.
منوچهری.
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.
منوچهری.
نداشت سود از آن کاینه ٔسعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار.
ابوحنیفه ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280 ).
با علم و عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار.
ناصرخسرو.
و فرق میان او [ خارصینی ] و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته ، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. ( از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. ( نوروزنامه ).
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد ز آینه پاک.
نظامی.
رو تو زنگار از رخ او پاک کن
بعد از آن ، آن نور را ادراک کن.
مولوی.
دل آینه صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد.

زنگار. [ زَ ] (اِ) مزیدعلیه زنگ ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از دور کردن و با لفظ فروخوردن از عالم غم خوردن است . (آنندراج ). زنگ فلزات و آیینه و جز آن . (ناظم الاطباء). زنجار. (منتهی الارب ). اسم فارسی زنجار است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). زنجار معرب زنگار و آن زنگ فلزات وآیینه و جز آن است . (از فرهنگ فارسی معین ). زنگ . زنجار. ژنگار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گرددبه زنگار کند.

فردوسی .


بشستش بدین گونه بر آب پاک
وزو دور شد گرد و زنگار و خاک .

فردوسی .


چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد
زمانه نپوشد به زنگار و گرد.

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1330).


بیاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد زآینه زنگار.

فرخی .


تو گفتی گرد زنگار است بر آیینه ٔ چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا.

فرخی .


گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب .

منوچهری .


جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.

منوچهری .


نداشت سود از آن کاینه ٔسعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار.

ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).


با علم و عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار.

ناصرخسرو.


و فرق میان او [ خارصینی ] و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته ، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه ).
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد ز آینه پاک .

نظامی .


رو تو زنگار از رخ او پاک کن
بعد از آن ، آن نور را ادراک کن .

مولوی .


دل آینه ٔ صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد.

سعدی .


نبود عجب ار ز بیم تیغت
آهن برهد ز ننگ زنگار.

عمادی شهریاری .


نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند.

صائب (از آنندراج ).


حاصل پرواز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت .

صائب (ایضاً).


- زنگار آهن ؛ زنجار الحدید. زعفران الحدید . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود.
- زنگاربسته ؛ زنگارخورد و زنگارخورده . تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد. (آنندراج ). زنگ زده و زنگ خورده . (ناظم الاطباء) :
ای سوزنی چون سوزن زنگاربسته ای
بی آب و بی فروغ فرومایه و حقیر.

سوزنی .


- زنگارخورد ؛ زنگارخورده . خورده شده از زنگ و زنگ زده . (از ناظم الاطباء). زنگاربسته . (از آنندراج ) :
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگارخورد.

فردوسی .


هنوز آهنی نیست زنگارخورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد.

فردوسی .


تا برگ همچو غیبه ٔزنگارخورد شد
چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان .

فرخی .


شد آگنده بر مرد خفتان ز گرد
ز خوی درعها گشته زنگارخورد.

اسدی .


تیغ جهانگیران زنگارخورد
آینه صاحب خبران پر ز زنگ .

مسعودسعد.


از این مقرنس زنگارخورد دوداندود
مرا بکام بداندیش چند باید بود.

جمال الدین عبدالرزاق .


- زنگار خوردن ؛ زنگار گرفتن . زنگ زده شدن آینه و فلز و جز اینها :
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که صیقل نگیرد چو زنگار خورد.

سعدی (بوستان ).


- زنگارخورده ؛زنگارخورد. زنگاربسته . (از آنندراج ). زنگارخورد. (ناظم الاطباء). زنگ زده . (از فهرست ولف ). تیره و تار. مقابل درخشان :
چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر.

فردوسی .


مریخ اگر بخون عدوی تو تشنه نیست
زنگارخورده جوشن و خنجر گسسته باد.

انوری .


از نهیب کهرباگون کلک شرع آرای تو
تیغظلم فتنه شد زنگارخورده در نیام .

جمال الدین عبدالرزاق .


مس زنگارخورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گریز.

خاقانی .


زنگارخورده چند کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد.

خاقانی .


سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده کی بنماید جمال دوست .

سعدی .


- زنگارزد ؛ زنگارزده :
شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود
چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم .

خاقانی .


- زنگار زدن ؛ زنگارگرفتن . تیره شدن . زنگ زدن :
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام .

جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج ).


- زنگار زدودن ؛ پاک کردن زنگ و تیرگی از چیزی و جلا دادن آن . رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زنگار گرفتن ؛ طبع. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). زنگ زدن . کدر شدن :
از سهم تو زنگار گرفت آینه ٔ چرخ
کز آینه ٔ مملکه زنگار زدایی .

خاقانی .


از نم اشک چو تیغ مژه زنگار گرفت
شب هجران توام آینه ٔ زانوها.

طالب آملی (از آنندراج ).


|| بمجاز بمعنی کدورت و تیرگی و گرفتگی آید :
تو گفتی بر این سالها برگذشت
ز خونها دلم پر ز زنگار گشت .

فردوسی .


سخن را تا نداری صاف و بی رنگ
ز دلها کی زداید زنگ و زنگار.

ناصرخسرو.


هوا رو به سیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از اطراف خاور.

ناصرخسرو.


زانکه دارد نه بدل دین من از آن ترسم
که بیالاید زو دلت به زنگارش .

ناصرخسرو.


بلک زنگار معصیت و شهوت دنیادل وی را تاریک گردانید. (کیمیای سعادت ). و گفت رسول صلی اﷲ علیه و سلم این دلها را زنگار گیرد. (کیمیای سعادت ).
دارم زنگار دل دارم شنگرف اشک
کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او.

خاقانی .


الحقد صداءالقلوب ؛ کینه زنگار سینه است . (راحة الصدور راوندی ).
به لشکرگه آمد به تدبیر جنگ
ز دل برد زنگار وز تیغ زنگ .

نظامی .


آخر ای آیینه جوهر دیده ای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل .

سعدی .


- از زنگار زدودن ؛ پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش :
ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا.

فردوسی .


سپاس باد آن خدای را که از ما بزدود زنگار بدعت به جلای هدایت . (نقض الفضایح ص 9). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
- زنگارگیر ؛ مستعد قبول زنگ . کدرشونده . که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر :
گر مرا آیینه ٔ خاطر شود زنگارگیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی .

سوزنی .


|| اکسید مس . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || نامی است که به انواع «استات مس » ، به سبب رنگ سبزآنها داده اند . (فرهنگ فارسی معین ) :
تاباد خزان زرد کند باغ چو زرنیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت چو زنگار.

فرخی .


و آن قطره ٔ باران که برافتد بر خوید
چون قطره ٔ سیمابست افتاده به زنگار.

منوچهری .


گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه
شمشاد چوزنگار و می لعل چو زنگ .

منوچهری .


تا سرخ کند گردن تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار.

منوچهری .


نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نشود دشت چو زنگار به فروردین .

ناصرخسرو.


سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.

؟ (از کلیله و دمنه ).


آز در دل کنی شودآتش
سرکه بر مس نهی دهد زنگار.

خاقانی .


مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.

خاقانی .


زنگار آمد مرا نه زر ز مس ایرا
سرکه رسیدم نه کیمیای صفاهان .

خاقانی .


هنر بایدکه صورت می توان کرد
به ایوانها در از شنگرف و زنگار.

سعدی (گلستان ).


- زنگارفام ؛ آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگارگون . سبز رنگ . (فرهنگ فارسی معین ) :
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه ٔ زنگارفام .

سعدی .


با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغةاﷲ می کنی .

حافظ.


- زنگار معدنی ؛ زاج سبز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). توتیای سبز. (الفاظ الادویه ).
|| آفتی غله را. زنگ گندم و جو : تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلتی فافسدها؛ یعنی اندیشه کن در حال من به حقیقت زنگار در غله ٔ من افتاد و آن را تباه گردانید. (تاریخ قم ص 163). رجوع به زنگ شود.

فرهنگ عمید

۱. ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسیداستیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس.
۲. [قدیمی] زنگ آهن.
* زنگار معدنی: (شیمی ) [قدیمی] زاج سبز.

۱. ماده‌ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسیداستیک در سطح مس به ‌وجود می‌آید؛ اکسید مس.
۲. [قدیمی] زنگ آهن.
⟨ زنگار معدنی: (شیمی) [قدیمی] زاج سبز.


دانشنامه عمومی

زنگار (قارچ). قارچ زنگار (نام علمی: Pucciniales) نام یک راسته از رده قارچ های زنگاری پوچینیومایستس است.

استعاره از گرفتاری ها ومشکلات زندگی،کدورت ها و آلودگی ها


دانشنامه آزاد فارسی

زنگار (patina)
(یا: پتینه) جلوه ای که از طریق اکسیده کردن، بر سطوح مفرغیپدید می آید و رنگ مفرغ را به رنگ سبز تغییر می دهد. در مفهوم وسیع تر، به هر نوع لاک الکل کارییا پرداخت نهایی، به جز زراندودکاری، بر روی اشیاء مفرغی اطلاق می شود. پتینه همچنین می تواند در معنای بافت سطحی مبلمان و نقره جات قدیمی و اشیاء کهنه به کار رود.

جدول کلمات

زنگ اهن

پیشنهاد کاربران

در ظروف بلور که زرد می شود وزیبا می شود گفت زنگار یعنی زر نگار

چون مثل زر میدرخشد

زَنگار
چَم ( معنی ) ؛نمایانگر ، نشان دهنده،
زنگار درونی هستی و فکر انسان
زنگار برونی ظاهر انسان

آلودگی و غبار، زنگ فلزات و آیینه

سبزی که بر روی آینه و شمشیر نشیند

زنگار خورده: زنگ زده.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۱۵۷ ) .

الودگی و غبار

یکی از معانی "زنگار" یا "زنگال" اطلاق شدن آن در قدیم به مطربان دوره گرد کولی هست که گویا به معنای نجس باشد. ( نمایش در ایران - بیضایی، بهرام، نمایش های شادی آور، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان )

اکسیدمس


کلمات دیگر: