کلمه جو
صفحه اصلی

خصم


مترادف خصم : پیکارجو، خصوم، منازع، دشمن، عدو، مخاصم، معاند

متضاد خصم : دوست

برابر پارسی : دشمن، ستیزه جو، پیکارجو

فارسی به انگلیسی

adversary, antagonist, enemy, foe, hostile, virulent

enemy


فارسی به عربی

عدو , معارض

عربی به فارسی

دشمن , مخالف , رقيب , مدعي , متخاصم , ضد , حريف , مبارز , هم اورد , عدو , منافي , مضر , کاستن , کم کردن , کند کردن , بي ذوق کردن , تخفيف , کاهش


مترادف و متضاد

opponent (اسم)
طرف، مخالف، حریف، خصم، عدو، ضد، منازع، طرف مقابل، معارض

adversary (اسم)
مدعی، دشمن، مخالف، رقیب، حریف، خصم، عدو، هم اورد، ضد، مبارز

enemy (اسم)
دشمن، خصم، عدو، منازع

foe (اسم)
دشمن، مخالف، حریف، خصم، عدو، ضد

antagonist (اسم)
دشمن، مخالف، رقیب، خصم، عدو، هم اورد، ضد

foeman (اسم)
دشمن، خصم

صفت پیکارجو، خصوم، منازع، دشمن، عدو، مخاصم، معاند ≠ دوست


پیکارجو، خصوم، منازع، دشمن، عدو، مخاصم، معاند ≠ دوست


فرهنگ فارسی

( اسم ) دشمن پیکار جوی منازع . جمع : خصام خصوم .
ماخوذ از ترکی دولت یا صاحب و مالک

فرهنگ معین

(خَ ) [ ع . ] (اِ. ) دشمن ، ج . خصام ، خصوم .

لغت نامه دهخدا

خصم. [ خ َ ] ( ع مص ) غلبه کردن در خصومت. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ).

خصم. [ خ َ ] ( ع اِ ) مالک. صاحب. || شوهر. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( اقرب الموارد ) :
کسی گر کند بر زن کس نگاه
چو خصمش بیاید بدرگاه شاه.
فردوسی.
زبس هندی پسرها تنگ می گیرند بر مردم
زنان آنجا ازین ره خصم می نامند شوهر را.
قبول ( از آنندراج ).
|| جفت جنین. || دشمن. خصومت کننده. حریف . ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از لسان العرب ). ج ، خِصام ، خُصوم ، خُصَماء. این کلمه بر مؤنث و تثنیه و جمع نیز اطلاق می گردد. ( منتهی الارب ) : و هل اتیک نبوءالخصم اذ تسوروا المحراب. ( قرآن 21/38 ). اذ دخلوا علی داود ففزع منهم قالوا لاتخف خصمان بغی بعضنا علی بعض فاحکم بیننا بالحق و لا تشطط و اهدنا الی سواءالصراط. ( قرآن 38 / 22 ).
چنین داد پاسخ که کرداربد
بود خصم روشن روان و خرد.
فردوسی.
بدو گفت گیوای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه
سپهدار ترکان و توران تویی
برزم اندرون خصم ایران تویی.
فردوسی.
به وقت کارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.
فرخی.
بردار درشتی ز دل خصم بنرمی.
عسجدی.
و چون روی بخصمی نهادم ندانم که صلح باشد یا جنگ. ( تاریخ بیهقی ). بر خصمان زنند و جد نمایند تا ایشان راکم کنند و همه هزیمتی شوند و کشته و گرفتار و بگریزند و کران جیحون گرفته آید. ( تاریخ بیهقی ). گفت بازگردید و ساخته بگاه بیایید تا فردا کار خصم فیصل کرده آید. ( تاریخ بیهقی ). گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه تواند داشت از خصمان. ( تاریخ بیهقی ). آنگاه کمی بتازیم که از راه مخالفان درآیند از طلیعه گاه تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. ( تاریخ بیهقی ).
از او نهیبی باشد ز خصم حاسد جان.
قطران.
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
بگه حجت یا رب تو همیدانی.
ناصرخسرو.
خویش کجات بینم کانجا برادران
از بهر لقمه ای همه خصم برادرند.
ناصرخسرو.
هر که بر درگاه پادشاهان... از عملی که مقلد آن بود معزول گشته... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او بجانب خصم. ( کلیله و دمنه ). اصحاب را بمدارا.... گرد خصم درآیند. ( کلیله و دمنه ). و عقل من چون قاضی مزور که حکم او در یک حادثه بر وفق مراد هر دو خصم نفاذ یابد لاجرم خصومت منقطع شود. ( کلیله و دمنه ).

خصم . [ خ َ ] (ع اِ) مالک . صاحب . || شوهر. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد) :
کسی گر کند بر زن کس نگاه
چو خصمش بیاید بدرگاه شاه .

فردوسی .


زبس هندی پسرها تنگ می گیرند بر مردم
زنان آنجا ازین ره خصم می نامند شوهر را.

قبول (از آنندراج ).


|| جفت جنین . || دشمن . خصومت کننده . حریف . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). ج ، خِصام ، خُصوم ، خُصَماء. این کلمه بر مؤنث و تثنیه و جمع نیز اطلاق می گردد. (منتهی الارب ) : و هل اتیک نبوءالخصم اذ تسوروا المحراب . (قرآن 21/38). اذ دخلوا علی داود ففزع منهم قالوا لاتخف خصمان بغی بعضنا علی بعض فاحکم بیننا بالحق و لا تشطط و اهدنا الی سواءالصراط. (قرآن 38 / 22).
چنین داد پاسخ که کرداربد
بود خصم روشن روان و خرد.

فردوسی .


بدو گفت گیوای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه
سپهدار ترکان و توران تویی
برزم اندرون خصم ایران تویی .

فردوسی .


به وقت کارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.

فرخی .


بردار درشتی ز دل خصم بنرمی .

عسجدی .


و چون روی بخصمی نهادم ندانم که صلح باشد یا جنگ . (تاریخ بیهقی ). بر خصمان زنند و جد نمایند تا ایشان راکم کنند و همه هزیمتی شوند و کشته و گرفتار و بگریزند و کران جیحون گرفته آید. (تاریخ بیهقی ). گفت بازگردید و ساخته بگاه بیایید تا فردا کار خصم فیصل کرده آید. (تاریخ بیهقی ). گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه تواند داشت از خصمان . (تاریخ بیهقی ). آنگاه کمی بتازیم که از راه مخالفان درآیند از طلیعه گاه تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی ).
از او نهیبی باشد ز خصم حاسد جان .

قطران .


از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
بگه حجت یا رب تو همیدانی .

ناصرخسرو.


خویش کجات بینم کانجا برادران
از بهر لقمه ای همه خصم برادرند.

ناصرخسرو.


هر که بر درگاه پادشاهان ... از عملی که مقلد آن بود معزول گشته ... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او بجانب خصم . (کلیله و دمنه ). اصحاب را بمدارا.... گرد خصم درآیند. (کلیله و دمنه ). و عقل من چون قاضی مزور که حکم او در یک حادثه بر وفق مراد هر دو خصم نفاذ یابد لاجرم خصومت منقطع شود. (کلیله و دمنه ).
خصم را گو هر چه خواهی کن که در تدبیر ملک .

انوری .


دولتش را ز قصد خصم چه باک
گر هوسهای منکر اندازد.

خاقانی .


خاقانیا ز دل سبکی سرگران مباش
که هرکه زاده ٔ سخن تست خصم تست .

خاقانی .


خصم برکشتنم سبک برخاست
گفت صیدی عجب گران افتاد.

خاقانی .


معین اورا بوجه تناکر مدد نمود کار خصم او بساخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). همت برآن مقصور گردانید که اول ماده ٔ فتنه ٔ او که خصم خانگی است منحسم نماید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
گر به نقصان کمال تو سخن گوید خصم
همه دانند که پیدا بود از عیسی خر.

سیف اسفرنگ .


بحر خضم اگر خصم ایشان باشد او را... خاک تیره رسانند. (جهانگشای جوینی ).
خرفروشان خصم یکدیگر شدند
تا کلید قفل آن درآمدند.

مولوی .


او عدوی جان و خصم تن بده ست
قاصد در بند خون من بده ست .

مولوی .


هر لحظه میرسان المی نو بجان خصم
زیرا که لذتی به دل آید ز هر جدید.

ابن یمین .


خصم دانا که دشمن جان است
بهتر از دوستی که نادان است
کانچه نادان کند همه ضرر است
و گرش نفعکی است بی اثر است .

مکتبی .


هنگام جدال خصم کوتاه اندیش
دل بد مکن از شکستن لشکر خویش
زلف است سواد لشکرت کش بمثل
هر چند شکست بیش رعنائی بیش .

ولی دشت بیاضی .


خصم ضعیف راخوار نباید داشت . (از قرةالعیون ).
گر از تحمل من خصم شد زبون چه عجب
فلک حریف زبردستی مدارا نیست .

صائب (دیوان ج 2 ص 883).


|| طرف جدال . طرف مباحثه . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون بدلیل از خصم فرومانند سلسله ٔ خصومت جنبانند. (گلستان سعدی ). || هر یک از دو طرف دعوی . احد متداعیین نسبت
بدیگری . هر یک از دو نفر مدعی و مدعی علیه . (یادداشت بخط مؤلف ) : دیگر روز مظالم بود آنجا رفت اندر پیش امیر عمروبن لیث و گفت آن مرد را به من ارزانی باید کرد عمرو گفت که این کار خصمان است خصمان را بخواند و بدوازده هزار درم مرد را بازخرید. (تاریخ سیستان ). دو خصم از پیش قاضی راضی نروند. (گلستان سعدی ).
- خصم یک چشم ؛ شیطان . (ناظم الاطباء).
|| دجال . || دل . || آسمان . (ناظم الاطباء).
- چارخصم ؛ چارعنصر :
چون پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چار خصمشان بیکی خانه اندرند.

ناصرخسرو.



خصم . [ خ َ ] (ع مص ) غلبه کردن در خصومت . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ).


خصم . [ خ َ ص َ ] (اِ) شوهر. (از ناظم الاطباء).


خصم . [ خ ِ ] (از ترکی ، اِ) مأخوذ از ترکی دولت . || صاحب و مالک . || رفیق . || خویش . (ناظم الاطباء).


خصم . [ خ ُ ] (ع اِ) جانب . ناحیه . گوشه . یقال : وقع المتاع فی خصم الوعاء؛ ای فی زاویة الوعاء. (از منتهی الارب ). || گوشه ٔ درونی دنباله ٔ مشک که در مقابل دنه آن باشد. ج ، اَخصام ، خُصوم .


خصم . [خ َ ص ِ ] (ع ص ) سخت خصومت . ج ، خصمون . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ).


فرهنگ عمید

۱. دشمن.
۲. [قدیمی] طرف شخص در جدال و پیکار.
۳. [قدیمی] شوهر.
۴. [قدیمی] مالک.

دانشنامه عمومی

کینه


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی خَصْمِ: دشمن
معنی خِصَامِ: دشمنان (حمع خصم)
تکرار در قرآن: ۱۸(بار)
«خَصم» در اصل معنای مصدری دارد، و به معنای «نزاع کردن» است، ولی بسیار می شود که به طرفین نزاع نیز «خصم» می گویند، این کلمه، بر مفرد و جمع هر دو اطلاق می شود، و گاه جمع آن به صورت «خصوم» آمده است.
دشمن. آیا خبر دشمنان را دانسته‏ای؟ آن گاه که از محراب بالا رفتند. «خصم» مصدر و صفت هر دو آمده و نیز در واحد و جمع به کار رفته است چنانکه در آیه فوق منظور از آن جمع است و همچنین است در آیه که مراد دو گروه مؤمن و کافر است. اختصام و تخاصم هر دو به معنی مخاصمه است (اقرب) ، «یَخِصِّمون» در آیه در اصل «یَخْتَصِمُونَ» بود تاء به صاد بدل شده و در آن ادغام گردیده است. خصام در به قول زجّاج جمع خصم است و فَعْل (به فتح اوّل و سکون دوّم) اگر صفت باشد بر وزن فعال (به کسر اوّل) جمع بسته می‏شود مثل صَعْبْ و صِعاب و از خلیل نقل شده که آن مصدر است به معنی مخامصه (مجمع البیان) ولی در آیه یقیناً مصدر و به معنی مخامصه است خصم (بر وزن کتف) و خَصوم (به فتح اوّل) به معنی مخاصم و مجادل است مثل بلکه آنها مردمی مخامصه گراند. خَصیم: به معنی کثیرالمخاصمه می‏باشد . * به نظر می‏آید: مراد از اختصام ملاء اعلی همان مناقشه ملائکه درباره خلقت آدم و خلافت او در روی زمین و مخالفت ابلیس لعین است. مناقشه‏ای که با خدا کردند و یا مناقشه‏ای که میان خودشان بود چنانکه آیات بعدی درباره خلقت و خلافت آدم و مخالفت شیطان و قرینه اختصام فوق می‏باشد. یعنی: من به اینها دانا نبودم و خدا وحی کرده است و شما ای کفّار مکّه از آن اعراض می‏کنید و به آن اهمیّت نمی‏دهید. * یا از آنچه میافریند دختران اخذ کرده و شما را با پسران برگزیده است؟ و چون یکیشان را به چیزی (دختری) که به خدا نسبت داده بشارت داده بشارت دهند چهره‏اش سیاه و دلش پر از غصّه می‏گردد. آیا آنکه در زیور بزرگ می‏شود و در مخامصه آشکار کننده دلیل نیست؟. آیه سوّم را چنین معنی کرده‏اند: آیا و برای خدا قرار دادند یا آیا خدا اتخاذ کرده برای فرزندی، دخترانی را که در زیور تربیت و بزرگ می‏شود و در موقع مخاصمه بتقدیر حجت و دلیل خویش قدرت ندارند؟. به عقیده المیزان این سخن بیان واقع است زیرا زن طبعاً از حیث عاطفه از مرد قوی و از حیث تعقل از مرد ضعیف است و مرد به عکس زن می‏باشد و شاهد واضح عاطفه‏اش همان علاقه شدید او به زیور و ضعف او در تقریر دلیل خویش است . ممکن است بگوئیم: این سخن به دختر می‏گفتند: آیا بشارت می‏دهید دختری را که... و اگر از کلام خدا باشد بیان واقع است چنانکه المیزان گفته.

جدول کلمات

دشمن

پیشنهاد کاربران

خصم: طرفِ دعوا

دارنده

صاحب، دارنده

خصمیدن = دشمنی کردن.
م. ث
خصمیدن با دوستان درست نیست.

خصماندن = کسی را با کسی دشمن کردن.
م. ث
خصماندن ۲ برادر کاری زشت و ناپسند است.


کلمات دیگر: