خزانه . [ خ ِ
/خ َ ] (از ع ، اِ) محلی بوده است که در سرای پادشاهان و امیران و ثروتمندان که جواهرات و نقود و مالهای منقول قیمتی را بدانجا می نهادند و هر خرج و بذل و بخششی از آنجا می شد و هر هدیه ای بدانجا می رفت
: علی تکین بخارا بغازیان ماوراءالنهر سپرد و خزانه وآنچه مخفف داشت با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی ). با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند که چون به آموی رسیم از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید. (تاریخ بیهقی ). آن چیزها از مجلس و میدان ببردندبه خزانه ها و سرای ها. (تاریخ بیهقی ). چند روز پیغام می رفت و می آمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار و خط بداد و مال در زمان بخزانه فرستاد. (تاریخ بیهقی ). خازنان و دبیران خزینه ومستوفیان نثارها را بخزانه بردند. (تاریخ بیهقی ).
گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب
خوار شود سوی تو خزانه ٔ قارون .
ناصرخسرو.
گفت حجت بجمله گوهر علم است
گوهر او راز جانت ساز خزانه .
ناصرخسرو.
شاه را چون خزانه آراید
چیز بدهم چو نیک دریابد.
سنائی .
طمعش بود کز خزانه ٔ جود
بی نیازش کنی بجامه و زر.
انوری .
نسیه بر نام روزگار تو بس
زانکه نقد از خزانه می نرسد.
خاقانی .
حمل خزانه اش به سمرقند برنهد.
خاقانی .
بخت نقش سعادتش بندد
بر ششم چرخ کان خزانه ٔ اوست .
خاقانی .
بذات خویش بحفظ خزانه ٔ جوهر قیام نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
گرامی نزلهای خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه .
نظامی .
ولیکن خزانه نه تنها مراست .
سعدی .
خزائن پر از بهر لشکر بود.
سعدی (بوستان ).
|| مال و نقود کثیر. (آنندراج ) (غیاث اللغات )
: دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت
تا بر مراد خویش بود مرد کامران .
امیر معزی .
و لشکر برادر را که آنجا بودند برداشت با مال و خزانه . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
103).
-
از خزانه بیرون آوردن .
-
از خزانه خارج کردن ؛ از خزانه بیرون آوردن .
-
از خزانه درآوردن ؛ یا ز خزانه خارج کردن .
-
به خزانه بردن ؛ در خزانه قرار دادن . بخزانه فرستادن . حمل بخزانه کردن .
-
به خزانه فرستادن ؛ بخزانه بردن . حمل بخزانه کردن .
-
خزانه ٔ اسرار ؛ مخزن الاسرار، کنایه از قلب
: چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانه ٔ اسرار من خراب کنند.
مسعودسعد سلمان .
-
خزانه خانه ؛ مخزن . جای خزانه . جایی که در آن نقود و جواهر نهند
: خزانه خانه ٔ عشق است در بمهر رضا.
خاقانی .
-
خزانه ٔ غیب ؛ مخزن غیب . مخزن و خزانه ٔ الهی که رزق مردمان از آنجا رسد
: ای کریمی که از خزانه ٔ غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری .
سعدی .
- || شفاخانه ٔ غیب . داروخانه ٔ غیب
: دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ٔ غیبم دوا کنند.
حافظ.
-
خزانه ٔ فتوح ؛ خزانه ٔ الهی که بخشایش الهی از آن بشود
: هم خزانه ٔ فتوح بگشاید
هم نشانه ٔ فلاح بفرستد.
خاقانی .
-
در خزانه نهادن ؛ اکتناز. (یادداشت بخط مؤلف ).
|| حوض گونه ای در حمام که در آن برای شست و شو داخل میشدند. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خزانه ٔ آب سرد ؛ خزانه ای که حاوی آب سرد حمام است .
-
خزانه ٔآب گرم ؛ خزانه ای که حاوی آب گرم است .
|| قطعه ای از زمین که در آن تخم یا قلمه ٔ درختان نزدیک یکدیگر کاشته و سپس درجاهای دیگر غرس کنند، ممکن است بجای قطعه زمین ظرفی باشد که در آن تخم یا قلمه ٔ درختان بشکل فوق کاشته شود. (یادداشت بخط مؤلف ). || مکانی بود در هیکل که عطایا را در آنجا می گذاردند. (قاموس کتاب مقدس ). || محلی که در آن کتاب گذارند. مخزن کتب . کتابخانه . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خزانه ٔ کتب ؛ مخزن کتب . گنجینه ٔ کتب .
|| اداره ای که در آن درآمدهای کشوری جمع شود و سپس هزینه ها از آن اداره پرداخت گردد. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
اسناد خزانه ؛ سند حسابداری که در خزانه ٔ مملکتی تهیه شود و بدانجا مربوط است .
-
خزانه داری کل ؛ خزانه ٔ مملکت که درآمد و هزینه ٔ مملکتی بدانجا مربوط است .
-
خزانه ٔ مملکت ؛ خزانه ٔ کشور که درآمدهای کشور و سرمایه ٔ کشور در آنجا سپرده میشود و مخارج کشور نیز بدانجا حواله میگردد.
|| قلب . دل . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).