کلمه جو
صفحه اصلی

زیاد


مترادف زیاد : بابرکت، بس، بسیار، بی شمار، بی نهایت، جزیل، خیلی، عدیده، فراوان، کثیر، معتنابه، مفرط، وافر، هنگفت

برابر پارسی : بسیار، افزون، انبوه، سرشار، فراوان، گسترده، وشناد

فارسی به انگلیسی

all, amply, darned, copious, copiously, free, dearly, heavy, high, drastically, excessively, extensive, fat, multitude, generous, generously, goodly, great, greatly, heavily, highly, intensely, scores, lavish, lavishly, legion, liberal, long-winded, many, mighty, wide, much, numerous, overly, plentiful, plenty, sizable, sizeable, strong, superabundant, too, voluminous


round, all, ample, very much, too, a lot of, many, a great deal of, ample a lot of, amply, darned, copious, copiously, free, dearly, heavy, high, drastically, excessively, extensive, fat, multitude, generous, generously, goodly, great, greatly, heavily, highly, intensely, scores, lavish, lavishly, legion, liberal, long-winded, mighty, wide, numerous, overly, plentiful, plenty, sizable, sizeable, strong, superabundant, voluminous, lashings, frightful, molto, excessive, too many, too much

much, many, excessive, great, too many, very much, too much, too


فارسی به عربی

انبوب متفرع , ایضا , بعیدا , تحرری , ثقیل , جدا , حاد , سمیک , عدید , عریض , عظیم , کثیر , کثیر السکان , کریم , متاخرا , مستوی عالی , مفرط , مقیة , واسع

مترادف و متضاد

wide (صفت)
وسیع، نامحدود، فراخ، پهناور، پهن، عریض، گشاد، پرت، بسیط، زیاد، کاملا باز

great (صفت)
فراوان، ماهر، بزرگ، کبیر، مهم، ابستن، عظیم، معتبر، عالی، مطنطن، بصیر، زیاد، خطیر، عالی مقام، متعال، هنگفت، تومند

numerous (صفت)
فراوان، بسیار، بزرگ، بی شمار، زیاد، متعدد، کثیر، پرجمعیت

liberal (صفت)
وافر، سخی، روشن فکر، ازاده، زیاد، دارای سعه نظر، نظر بلند، جالب توجه، ازادی خواه، معتدل

manifold (صفت)
فراوان، بسیار، زیاد، متعدد، چند برابر، چند تا، چند ظرفیتی

high (صفت)
رشید، علیه، با صدای بلند، بلند، خوشحال، علوی، خشن، عالی، گزاف، مرتفع، زیاد، عالی مقام، عالیجناب، علی، متعال، بو گرفته، بلند پایه، رفیع، وافرگران، تند زیاد، با صدای زیر، اندکی فاسد

vast (صفت)
وسیع، پهناور، عظیم، زیاد، بیکران

rife (صفت)
معمولی، پر، متداول، عمومی، عادی، زیاد، شایع، مملو

heavy (صفت)
سخت، ابستن، بار دار، پر زحمت، فربه، تیره، کند، قوی، سنگین، ابری، زیاد، گران، توپر، وزین، دل سنگین، سنگین جثه

generous (صفت)
سخی، بخشنده، زیاد

intense (صفت)
سخت، مشتاقانه، قوی، شدید، زیاد

extortionate (صفت)
اخاذ، گزاف، زیاد، زیاده ستان

copious (صفت)
فراوان، زیاد

fulsome (صفت)
زشت، فراوان، زننده، مفصل، شهوانی، زیاد، پلید، اغراق امیز، تهوع اور

populous (صفت)
پر، بی شمار، زیاد، پرجمعیت، کثیرالجمعیت

immane (صفت)
بزرگ، پهناور، شریر، زیاد

immoderate (صفت)
زیاد، بی اعتدال

thick (صفت)
سفت، انبوه، گل الود، چاق، کلفت، ستبر، ضخیم، تیره، غلیظ، پر پشت، چاق و چله، گرفته، ابری، زیاد، صخیم

superabundant (صفت)
وافر، زیاد، دارای وفور

supererogatory (صفت)
زیاد، زائد، نافله، بیش از حد لزوم، وابسته به بسپردازی

overmuch (قید)
زیاد، بحد افراط

too (قید)
نیز، بعلاوه، همچنین، هم، زیاد، بحد افراط، بیش از حد لزوم

very (قید)
خیلی، بسیار، بسی، زیاد، چندان

many (قید)
خیلی، بسیار، زیاد، چندین، بسا

much (قید)
خیلی، تقریبا، بسیار، بسی، زیاد، بفراوانیدور

far (قید)
خیلی، دور از، بسیار، بعلاوه، زیاد

very much (قید)
خیلی زیاد، زیاد

multi- (پیشوند)
بسیار، بیشتر، زیاد، متعدد، چند، دارای تعداد زیاد

o'er- (پیشوند)
زیاد، بیش

over- (پیشوند)
زیاد، بیش

فرهنگ فارسی

ابن محمد .
افزون، فراوان، بسیار
( صفت ) افزون فراوان بسیار بیش .
ابولاس الخزاعی

فرهنگ معین

[ ع . ] (ص . ق . ) بسیار، فراوان .

لغت نامه دهخدا

زیاد. ( از ع ، ص ، ق ) بمعنی افزونی و زیادتی باشد. ( برهان ). افزون و افزون شدن. ( غیاث ). از «زیادة» عربی بمعنی افزونی و در فارسی فصیح نیز زیادت و زیاده آورند. ( از حاشیه برهان چ معین ). افزون. فراوان. بسیار. بیش. ( فرهنگ فارسی معین ). افزون و فراوان و بسیار. ( ناظم الاطباء ). بمعنی زیاده در عربی نیامده و فصحای عجم نیزاستعمال نکرده اند و صحیح زیاده یا زیادت است. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : گفت پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب آمدن توچه بود؟ گفت زندگانی خداوند زیاد و دراز باد... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25 ).
- زیاد از دهان کسی بودن ؛ زیاد از سر و زیاد از مرتبه او بودن. زیاده از رتبه او بودن. فوق استعداداو بودن. ( از آنندراج ) :
کی جام باده درخور کام و دهان ماست
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست.
صائب ( از آنندراج ).
عنایت تو اگر قطره ای است دریایی است
همین که نیست زیاد از دهان ما کم نیست.
محسن تأثیر ( ایضاً ).
- زیاد از سر کسی بودن ؛ زیاد از دهان کسی بودن :
سجده درگهش ای چرخ زیاد از سر توست
مکن این بی ادبی راست کن این پشت دوتا.
وحشی ( از آنندراج ).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیاد شدن ؛ افزون شدن و برکت کردن. ( ناظم الاطباء ) : به قدرت خدای تعالی گوسفند موسی زیاد شد. ( قصص الانبیاء ص 95 ).
- زیاد کردن ؛ افزون کردن و علاوه و بیشتر کردن. ( ناظم الاطباء ). افزودن : هر ضرری عقلی زیاد می کند. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
- || در تداول عوام ، برچیدن سفره. جمع کردن سفره. و این را به تفأل گویند و گفتن «جمع کردن »، «برچیدن » را در سفره به فال بد دارند. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
|| ( اِ ) یکی از بازیهای نرد است. ( برهان ) ( از انجمن آرا ). نام بازیی از هفت بازی نرد، به این نوع که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاد بازند. ( غیاث ). نام بازی دوم نرد است و آن هفت است : یکم «فا»، دوم «زیاد»، سوم «ستاره »، چهارم «هزاران » که آنرا «دو هزار» و «ده هزاران » نیز گویند، پنجم «خانه گیر»، ششم «طویل » و هفتم «منصوبه ». و قیل نوعی از منصوبه نردبازی ، هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند . ( از آنندراج ) ( از شرفنامه منیری ) ( از غیاث ). نام یکی از بازیهای نرد مأخوذ از معنی لفظ عربی است چرا که در بازی نرد مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند و آن را خال زیاده گویند. ( آنندراج ) ( از غیاث ). از اصطلاحات نرد است. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :

زیاد. (اِخ ) ابن احمد الکاملی ، فخرالدین . از امراء دولتهای مجاهدیه و افضلیه ٔ یمن بود. همراه مجاهد به مصر رفت . خزرجی گوید وی در زمان خود سیدالامراء بود و نمی توان کسی را با وی برابر دانست و یاقیاس کرد. وی در مقابل پیش آمد سریعالنهضه و دلیر و جوانمرد و عادل و نسبت به مردم مهربان بود و کافه ٔ مردم او را دوست میداشتند. در سال 775 هَ . ق . بطور ناگهانی و پنهانی در یمن کشته شد. (از اعلام زرکلی ).


زیاد. (اِخ ) ابراهیم بن سفیان بن سلیمان بن ابی بکربن عبدالرحمن بن زیادبن ابیه ، مکنی به ابواسحاق . از شاگردان اصمعی و جز او. اوراست : کتاب شرح کتاب سیبویه . کتاب الامثال . کتاب النقط و الشکل . کتاب الاخبار. کتاب اسماء السحاب و الریاح و الامطار. (ابن ندیم ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


زیاد. (اِخ ) ابن اَفْلَح . از وزراء دولت عامریه ٔ اندلس و از بزرگان رجال آنان بود و پدرش از موالی ناصر عبدالرحمن بن محمد بود. او در سال 368 هَ . ق . درگذشت . (از اعلام زرکلی ).


زیاد. (اِخ ) ابن ابراهیم بن محمد. از فرزندان زیادبن ابیه . ازجانب بنی عباس بسال 289 هَ . ق . ولایت یمن یافت . (از اعلام زرکلی ). رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام شود.


زیاد. (اِخ ) ابن ابی سفیان . رجوع به زیادبن ابیه شود.


زیاد. (اِخ ) ابن ابیه . بسال نخستین از هجرت متولد شدو بسال 53 هَ . ق . درگذشت . پدر او معلوم نیست ، او را به عبید ثقفی نسبت داده اند. در سال 44 هَ . ق . معاویه او را به پدر خویش نسبت داد و زیادبن ابی سفیان خواند. نخست کاتب مغیرةبن شعبه بود، سپس کتابت ابوموسی اشعری را هنگام امارت وی بر بصره بعهده گرفت . علی (ع ) او را امارت فارس داد. بعد از شهادت علی (ع ) معاویه پس از آنکه وی را برادر خود خواند به امارت بصره و کوفه و دیگر شهرهای عراق معین کرد. وی یکی از مردان زیرک و باذکاوت عرب است و خطیبی ماهر بود. او را یکی از چهار مرد زیرک عرب شمرده اند و سه تن دیگر معاویةبن ابی سفیان ، عمروبن العاص و مغیرةبن شعبه بودند.(از اعلام زرکلی ). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 و 3و البیان و التبیین و عقدالفرید و نقود العربیه و مجمل التواریخ و القصص و ضحی الاسلام ج 3 و تاریخ سیستان و نزهة القلوب ج 3 و عیون الاخبار و تاریخ اسلام و کتاب التاج و الموشح و سبک شناسی بهار ج 1 و احوال و اشعار رودکی و تاریخ الخلفا و المعرب جوالیقی و تاریخ گزیده و الوزراء و الکتاب و اعلام زرکلی ج 1 ص 340 شود.


زیاد. (اِخ ) نام مردی کافر که رسول اکرم (ص ) را به فحشاء متهم کرد و او را زیاد منکر خواندند. (از آنندراج ) (از غیاث ) (از شرفنامه ٔ منیری ) :
زین خامه ٔ دوشاخی اندر سه تا انامل
من فارد زمانم ایشان زیاد منکر.

خاقانی .



زیاد. (اِخ ) ابن الاصفر. رئیس صفریه ، فرقه ای از خوارج . (مفاتیح ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مؤسس صفریه از فرقه های خوارج است . (فرهنگ فارسی معین ). پیشوای یکی از پانزده فرقه ٔ خوارج موسوم به صُفْریّه . (بیان الادیان ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به صفریه شود.


زیاد. (اِخ ) ابن المغیرةبن زیادبن عمرو العَتَکی . یکی از سخاوتمندان و اعیان بود و جامعی به دروط بلهاسة (از نواحی بهنسا در صعید مصر) ساخت و بعضی ازشعراء او و برادرانش را مدح گفته اند. او در سال 198هَ . ق . در دروط بلهاسة درگذشت . (از اعلام زرکلی ).


زیاد. (اِخ ) ابن حُناطة التجیبی . یکی از دانشمندان و برگزیدگانی بود که پس از فتح مصر در آن دیار میزیست و عبدالعزیزبن مروان هنگامی که به دیدار برادرش عبدالملک به شام می رفت او را بجای خود به امارت مصر برگزید ولی دیری نپائید که او بسال 75 هَ . ق . درگذشت . (از اعلام زرکلی ).


زیاد. (اِخ ) ابن خراش عِجْلی . مردی دلیر و کینه جو بود و با سیصد سوار بر معاویه شورید و به سرزمین مسکن رسید و زیادبن ابیه با سپاهی بسوی او گسیل شد و با وی جنگید و سرانجام صاحب ترجمه در شدت جنگ به قتل رسید (بسال 52 هَ . ق .). (از اعلام زرکلی ).


زیاد. (اِخ ) ابن سلیمان الاعجم . از موالی بنی عبدالقیس بود. او شاعری بود که شعرش دارای استحکام و فصاحت بود و چون لکنت زبان داشت به اعجم ملقب گردید. در اصفهان متولد شد ودر همانجا بالید آنگاه به خراسان رفت و در آنجا در حدود 85 هَ . ق . درگذشت . وی معاصر مهلب بن ابی صفرة بود و برای او مدایح و مراثی سرود... بیشتر اشعارش در مدح امراء عصر و هجو بخیلان از آنان بود و فرزدق از بیم زیاد، بنی عبدالقیس را هجو نکرد. (از اعلام زرکلی ).رجوع به عیون الاخبار ج 4 و البیان و التبیین ج 1 ص 275و ج 2 ص 195 و ج 3 ص 256 و 257 و عقد الفرید ج 1 ص 190 و ج 2 ص 297 و ج 3 ص 235 و 337 و ج 6 ص 151 و ج 7 ص 143 شود.


زیاد. (اِخ ) ابن سمیة. رجوع به زیادبن ابیه شود.


زیاد. (اِخ ) ابن صالح الحارثی . از امراء دولت مروانیه و یکی از سران سپاه بسیار دلیر بود. در هنگام قیام عباسیان در خراسان و عراق ، او والی کوفه بود و چون کار بنی عباس بالا گرفت در سال 132 هَ . ق . با مردان خود به شام رفت و در آنجا اقامت گزید تا آن زمان که کار بنی عباس بسامان رسید. پس در ماوراءالنهر بر آنان خروج کرد و جمع کثیری از یاران امویان و مروانیان بدو پیوستند. ابومسلم خراسانی خواست تا با وی بجنگد. طولی نکشید که جمعی از سرداران زیاد او را بر کنار کردند و جز عده ٔ کمی نزد اونماندند و ابومسلم در جستجوی او بود و زیاد بناچار بدهقانی پناه برد و دهقان او را بکشت (135 هَ . ق .) و سر او را برای ابومسلم فرستاد. (از اعلام زرکلی ).


زیاد. (از ع ، ص ، ق ) بمعنی افزونی و زیادتی باشد. (برهان ). افزون و افزون شدن . (غیاث ). از «زیادة» عربی بمعنی افزونی و در فارسی فصیح نیز زیادت و زیاده آورند. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). افزون . فراوان . بسیار. بیش . (فرهنگ فارسی معین ). افزون و فراوان و بسیار. (ناظم الاطباء). بمعنی زیاده در عربی نیامده و فصحای عجم نیزاستعمال نکرده اند و صحیح زیاده یا زیادت است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گفت پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب آمدن توچه بود؟ گفت زندگانی خداوند زیاد و دراز باد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25).
- زیاد از دهان کسی بودن ؛ زیاد از سر و زیاد از مرتبه ٔ او بودن . زیاده از رتبه ٔ او بودن . فوق استعداداو بودن . (از آنندراج ) :
کی جام باده درخور کام و دهان ماست
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست .

صائب (از آنندراج ).


عنایت تو اگر قطره ای است دریایی است
همین که نیست زیاد از دهان ما کم نیست .

محسن تأثیر (ایضاً).


- زیاد از سر کسی بودن ؛ زیاد از دهان کسی بودن :
سجده ٔ درگهش ای چرخ زیاد از سر توست
مکن این بی ادبی راست کن این پشت دوتا.

وحشی (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیاد شدن ؛ افزون شدن و برکت کردن . (ناظم الاطباء) : به قدرت خدای تعالی گوسفند موسی زیاد شد. (قصص الانبیاء ص 95).
- زیاد کردن ؛ افزون کردن و علاوه و بیشتر کردن . (ناظم الاطباء). افزودن : هر ضرری عقلی زیاد می کند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || در تداول عوام ، برچیدن سفره . جمع کردن سفره . و این را به تفأل گویند و گفتن «جمع کردن »، «برچیدن » را در سفره به فال بد دارند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| (اِ) یکی از بازیهای نرد است . (برهان ) (از انجمن آرا). نام بازیی از هفت بازی نرد، به این نوع که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاد بازند. (غیاث ). نام بازی دوم نرد است و آن هفت است : یکم «فا»، دوم «زیاد»، سوم «ستاره »، چهارم «هزاران » که آنرا «دو هزار» و «ده هزاران » نیز گویند، پنجم «خانه گیر»، ششم «طویل » و هفتم «منصوبه ». و قیل نوعی از منصوبه ٔ نردبازی ، هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند . (از آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از غیاث ). نام یکی از بازیهای نرد مأخوذ از معنی لفظ عربی است چرا که در بازی نرد مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند و آن را خال زیاده گویند. (آنندراج ) (از غیاث ). از اصطلاحات نرد است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تا سنائی کیست کآید بر درت
مجدگو، تاگویدش کز راه برد
نام او می دان و نقشش را مبین
کز حکیمان چون زیاد آمد ز نرد.

سنائی (یادداشت ایضاً).


هر حسابی کرده برحق ختم چون نرد زیاد
هرکه شش پنجی زده یک بر سرآن آمده .

خاقانی .


|| (ضمیر مبهم ) شخصی را نیز گویند که گواهی بناحق دهد . (برهان ) (از ناظم الاطباء).

زیاد. (اِخ ) ابن عبداﷲبن طفیل القیسی العامری البَکائی ، مکنی به ابومحمد. او سیره ٔ نبوی را از محمدبن اسحاق روایت کرد و عبدالملک بن هشام همان سیرة را از وی روایت کرد و مرتب ساخت . او از مردم کوفه و از ثقات حدیث بود. نسبت بَکائی را از ربیعةبن عامربن صعصعه دارد. بسال 183 هَ . ق . درگذشت . (از اعلام زرکلی ).


زیاد. (اِخ ) ابن عیسی حذاء کوفی ، مکنی به ابوعبیده و معروف به ابوعبیده ٔ حذاء. از ثقات محدثین امامیه که در حضور آل محمد (ص ) جلیل القدر و در سفر مکه با حضرت باقر (ع ) هم کجاوه بوده و از آن حضرت و حضرت صادق روایت نموده و در عهد حضرت صادق (ع ) در مدینه وفات یافت . (از ریحانة الادب ج 5 ص 126).


زیاد. (اِخ ) ابن غُنْم القینی . از سرداران سپاه و مردی شجاع و از یاران حجاج در عراق بود و در جنگهای متعددی با وی همراه بودتا آنکه در جنگ حجاج و ابن اشعث که در مسکن روی دادحجاج او را مأمور پاسداری مرزها نمود و یاران اشعث او را در سال 83 هَ . ق . کشتند. (از اعلام زرکلی ).


زیاد. (اِخ ) ابن محمد قمر گرگانی ، مکنی به ابوالقاسم و متخلص به قمری . شاعر و مادح شمس المعالی قابوس .رجوع به قمری شود. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


زیاد. (اِخ ) ابن معاویةبن ضباب الذبیانی . رجوع به نابغه ٔ ذبیانی و اعلام زرکلی ج 1 ص 342 و الموشح شود.


زیاد. (اِخ ) ابن منذر، مکنی به ابوالجارود. رئیس فرقه ٔ جارودیه . رجوع به ابوالجارود شود.


زیاد. (اِخ ) ابن یونس بن سعیدبن سلامة، مکنی به ابوسلامة الاسکندرانی . او یکی از حضارمه ٔ مصر بود. بر نافع قرائت کرده و از ابوالغصن ثابت و مالک و لیث روایت دارد و از او یونس بن عبدالاعلی و محمدبن داودبن ابی ناهیة روایت کند و ثقه است . وفات او بسال 211 هَ . ق . بود. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


زیاد. (اِخ ) ابوالسکن . تابعی است . رجوع به ابوالسکن شود.


زیاد. (اِخ ) ابوالعلاء. مولی بنی کلاب . تابعی است . رجوع به ابوالعلاء شود.


زیاد. (اِخ ) ابورشدین . رجوع به ابورشدین شود.


زیاد. (اِخ ) ابوعمرو. رجوع به ابوعمرو شود.


زیاد. (اِخ ) ابولاس الخزاعی . رجوع به ابولاس شود.


فرهنگ عمید

افزون، فراوان، بسیار.

فرهنگ فارسی ساره

افزون، بسیار، سرشار، فراوان، گسترده، وشناد


گویش اصفهانی

تکیه ای: ziyâd
طاری: ziyâd
طامه ای: ziyâd
طرقی: ziyât
کشه ای: ziyâd
نطنزی: ziyâd


واژه نامه بختیاریکا

بِلاش؛ به زار؛ ولمبَر؛ فت و فراوُو؛ قَلوِه؛ بِه شَلَل

جدول کلمات

بیش, افزون, بسیار, فراوان

پیشنهاد کاربران

واژه آریایی زیاد ( زیا د ) در زبان سنسکریت به شکلज्या jyA و به معنای excessive demand �درخواست بیش از حد - خواسته فراوان� آمده است.



متعدد

بسیار، بسی، فراوان، انبوه

گاه می توان از �بزرگ� نیز بهره برد
نمونه:
بخش �زیادی� از مردم ورزش نمیکنند.
بخش �بزرگی� از مردم ورزش نمیکنند.

برگرفته از واژه فارسی زادن و افزایش یافتن

بابرکت، بس، بسیار، بی شمار، بی نهایت، جزیل، خیلی، عدیده، فراوان، کثیر، معتنابه، مفرط، وافر، هنگفت

در زبانهای ایرانی
پارسی . . . . زیاد
کردی ( کرمانج ) . . . . . . پیرpir. .
سورانی. . . زۆر

چندان

فوق العاده

بی اندازه ؛ فراوان. بسیار. ( فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه ) . بی حد. بی شمار. بی قیاس :
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست.
فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294 ) . صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ) . ملوک روزگار. . . با یکدیگر. . . عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. ( تاریخ بیهقی ) . شیروان بیامد. . . با بسیار هدایا و نثارهای بی اندازه. ( تاریخ بیهقی ) . نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد. ( گلستان ) .
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.

بحد افراط

این واژه فارسی است، و ریشه اش هم 《زاد》 است. در عربی به زیاد《کثیر》 می گویند، در واقع زیاد معرب شده ی《 زاد》 است


کلمات دیگر: