کلمه جو
صفحه اصلی

خسته


مترادف خسته : ازپاافتاده، کم توان، فرسوده، کوفته، فگار، مجروح، درمانده، زله، عاجز، کسل، مانده، بی طاقت، وامانده

متضاد خسته : سرحال، قبراق

فارسی به انگلیسی

tired, weary, wounded, galled, beaten, heavy, jaded, raddled, spent, worn, worn-out, clapped-out, droopy, shagged, washed-out, beat, whacked

tired, weary, wounded, galled


beaten, heavy, jaded, raddled, spent, tired, weary, worn, worn-out


فارسی به عربی

بشکل متعب , عجلة , متعب , مرهق

مترادف و متضاد

ازپاافتاده، کم‌توان، فرسوده، کوفته ≠ سرحال، قبراق


فگار، مجروح


درمانده، زله، عاجز، کسل، مانده، بی‌طاقت، وامانده


sick (صفت)
مریض، خسته، بیمار، علیل، ناخوش، ناساز، ناتندرست

ill (صفت)
مریض، خسته، ناشی، بد، خراب، زیان اور، بیمار، علیل، معلول، ناخوش، سوء، رنجور، ببدی، غیر دوستانه، از روی بدخواهی و شرارت

all-in (صفت)
خسته

tired (صفت)
خسته، بیزار، سیر، مانده، زده شده، باخستگی

exhausted (صفت)
خسته

weary (صفت)
خسته، بیزار، خسته کننده، فرومانده، کسل، مانده

wearied (صفت)
خسته

aweary (صفت)
خسته

forworn (صفت)
خسته، فرسوده، مانده، وامانده

chewed-up (صفت)
خسته

cut-up (صفت)
خسته

spent (صفت)
خسته، نیروی خود را از دست داده، کم زور، کوفته، رها شده، خرج شده، بی رمق، از پا درامده

jaded (صفت)
خسته، یابو یا اسب خسته، بی اشتها

harassed (صفت)
مضطرب، خسته

jadish (صفت)
فاسد، خسته، بی اشتها

wounded (صفت)
خسته، مجروح، جریحه دار

strained (صفت)
خسته

way-worn (صفت)
خسته، خسته و مانده در اثر سفر، خسته و کوفته

weariful (صفت)
خسته، خسته کننده، کسل کننده

wearying (صفت)
خسته، خسته کننده

۱. ازپاافتاده، کمتوان، فرسوده، کوفته
۲. فگار، مجروح
۳. درمانده، زله، عاجز، کسل، مانده، بیطاقت، وامانده ≠ سرحال، قبراق


فرهنگ فارسی

( اسم ) هسته ( میوه ) .
بنوره دیوار و پی آن باشد

فرهنگ معین

(خَ تِ ) ۱ - (ص مف . ) مجروح ، آزرده . ۲ - فرسوده رنجدیده . ۳ - (اِ. ) زمینی که از بسیاری آمد و شد خاک آن کوفته و نرم شده باشد.
( ~. ) (اِ. ) هسته .

(خَ تِ) 1 - (ص مف .) مجروح ، آزرده . 2 - فرسوده رنجدیده . 3 - (اِ.) زمینی که از بسیاری آمد و شد خاک آن کوفته و نرم شده باشد.


( ~.) (اِ.) هسته .


لغت نامه دهخدا

خسته. [ خ َ ت َ / ت ِ ] ( اِ ) استخوان خرماو شفتالو و زردآلو و امثال آن. ( برهان قاطع ). هسته . ( از ناظم الاطباء ). عَجَم. تکس. تکسک. تخم. حب. نواة. ( یادداشت بخط مؤلف ). خذف ؛ سنگریزه و خسته خرما و مانند آن انداختن به انگشتان یا به چوبی. فرصد؛ خسته مویز. خضعه ؛ خرمابن رسته از خسته. جرام ؛ خسته خرما. فصیص ؛ خسته خرما صاف و پاکیزه گویی روغن مالی. هُبر؛ خسته انگور. ( منتهی الارب ). || ( ص ) زمینی که آن را شیار کرده باشند. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). زمینی که آنرا شیار کرده باشند یا مردم و حیوانات بر زبر آن آمدو شد نموده و خاک آن در زیر پای آدم و اسب و دیگر حیوانات نرم شده باشد. ( فرهنگ جهانگیری ) :
نی از غبار خسته بیرون شدی بزور
نی از زمین خسته برانگیختی غبار.
انوری ( از فرهنگ جهانگیری ).
قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته دارد.
نظامی.
|| ( ن مف ) آزرده. متألم. رنجیده. دلتنگ. دل آزرده. پردرد. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید.
فردوسی.
چو رستم دل گیو را خسته دید.
فردوسی.
وزان روی پیران پر از درد و خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم.
فردوسی.
از دل خسته و روان نژند
خویشتن در نگارخانه فکند.
عنصری.
خسته دنیا و شکسته جهان
جز که بطاعت نپذیرد لحام.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 307 ).
خسته ام نیک از بد ایام خویش
طیره ام بر طالع پدرام خویش.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 797 ).
گفتی اگر خسته ای غم مخور این سخن سزد
خودبدلم گذر کند غم به بقای چون تویی.
خاقانی.
چنان کاین خسته را دلشاد کردی
امیدم هست کز خود شاد گردی.
نظامی.
بحال دل ِ خستگان درنگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر.
سعدی ( بوستان ).
این جا تن ضعیف و دل خسته می خرند.
- خسته جگر ؛ دردمند. دلتنگ. دل سوخته. سوخته جگر :
نهانی ز سودابه چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی.
جگرخسته ام زین سخن پر ز درد
نشسته بیکسوی بیخواب و خورد.
فردوسی.
چو آمد بدان شارسان پدر

خسته . [ خ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) استخوان خرماو شفتالو و زردآلو و امثال آن . (برهان قاطع). هسته . (از ناظم الاطباء). عَجَم . تکس . تکسک . تخم . حب . نواة. (یادداشت بخط مؤلف ). خذف ؛ سنگریزه و خسته ٔ خرما و مانند آن انداختن به انگشتان یا به چوبی . فرصد؛ خسته ٔ مویز. خضعه ؛ خرمابن رسته از خسته . جرام ؛ خسته ٔ خرما. فصیص ؛ خسته ٔ خرما صاف و پاکیزه گویی روغن مالی . هُبر؛ خسته ٔ انگور. (منتهی الارب ). || (ص ) زمینی که آن را شیار کرده باشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). زمینی که آنرا شیار کرده باشند یا مردم و حیوانات بر زبر آن آمدو شد نموده و خاک آن در زیر پای آدم و اسب و دیگر حیوانات نرم شده باشد. (فرهنگ جهانگیری ) :
نی از غبار خسته بیرون شدی بزور
نی از زمین خسته برانگیختی غبار.

انوری (از فرهنگ جهانگیری ).


قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته دارد.

نظامی .


|| (ن مف ) آزرده . متألم . رنجیده . دلتنگ . دل آزرده . پردرد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید.

فردوسی .


چو رستم دل گیو را خسته دید.

فردوسی .


وزان روی پیران پر از درد و خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم .

فردوسی .


از دل خسته و روان نژند
خویشتن در نگارخانه فکند.

عنصری .


خسته ٔ دنیا و شکسته ٔ جهان
جز که بطاعت نپذیرد لحام .

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 307).


خسته ام نیک از بد ایام خویش
طیره ام بر طالع پدرام خویش .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 797).


گفتی اگر خسته ای غم مخور این سخن سزد
خودبدلم گذر کند غم به بقای چون تویی .

خاقانی .


چنان کاین خسته را دلشاد کردی
امیدم هست کز خود شاد گردی .

نظامی .


بحال دل ِ خستگان درنگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر.

سعدی (بوستان ).


این جا تن ضعیف و دل خسته می خرند.
- خسته جگر ؛ دردمند. دلتنگ . دل سوخته . سوخته جگر :
نهانی ز سودابه ٔ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.

فردوسی .


جگرخسته ام زین سخن پر ز درد
نشسته بیکسوی بیخواب و خورد.

فردوسی .


چو آمد بدان شارسان پدر
که رخسار پرآب و خسته جگر.

فردوسی .


رجوع به همین عنوان شود.
- خسته دل ؛ دلسوخته . دردمند. دلتنگ :
که هستند ایشان همه خسته دل
بتیمار بربسته پیوسته دل .

فردوسی .


وزان پس بفرمود تا گرگسار
شود خسته دل پیش اسفندیار.

فردوسی .


رجوع به همین عنوان شود.
- خسته روان ؛ دلتنگ . غمین . غمگین . ناشاد.غصه دار :
همه نامداران ایرانیان
از آن رزم گشتند خسته روان .

فردوسی .


رجوع به همین عنوان شود.
- دل خسته ؛ غمناک . غمین . سخت غمگین :
روان گشت و دل خسته از روزگار
همی رفت گریان سوی مرغزار.

فردوسی .


از آنجا که شه دل در او بسته بود
ز تیمار بیمار دل خسته بود.

نظامی .


من مانده بخانه در پی خسته و خسته
بیمار و به تیمار ونژند و غم خواره .

خسروانی .


که روزی تو دل خسته باشی مگر.

سعدی (گلستان ).


یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دل خسته بود.

سعدی (بوستان ).


- روان خسته ؛ غمین . غمناک . سخت غمگین . ناشاد :
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن به تیر.

فردوسی .


|| مجروح . زخم خورده . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) (از فرهنگ جهانگیری ). قریح . کلیم . مکلوم . فکار. افکار. زخمی . زخمگین . زخمین . زخمدار. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستگان :
من مانده به خانه در پی خسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خواره .

خسروانی .


بفرمود تا کشتگان بشمرند
کسی را که خسته است بیرون برند.

فردوسی .


چو برگشت از آنجایگه پهلوان
بیامد بر خسته پور جوان .

فردوسی .


چو زانگونه دیدند بر خاک سر
دریده همه جامه و خسته بر.

فردوسی .


راست گفتی هزیمتی شهند
خسته و جسته و فکنده سپر.

فرخی .


هر بند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوایی .

فرخی .


پیش ایزد روز محشر خسته برخیزد ز خاک .

فرخی .


او چه دانست که خسرو ز سران سپهش
کشته و خسته بهم درفکند شش فرسنگ .

فرخی .


به دل گفت اگر جنگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم .
k05l)_بگریند مر دوده و میهنم

خسته . [ خ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) بنوره دیوار و پی آن باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ).


فرهنگ عمید

۱. ویژگی کسی یا چیزی که از کار و فعالیت زیاد کم توان شده است.
۲. [قدیمی، مجاز] آزرده.
۳. [قدیمی] مجروح، دردمند: به تیرش خسته شد ویس دلارام / برآمد دِلْش را زآن خستگی کام (فخرالدین اسعد: ۱۳۰ ).
۴. [قدیمی، مجاز] عاشق.
= هسته

۱. ویژگی کسی یا چیزی که از کار و فعالیت زیاد کم‌توان شده است.
۲. [قدیمی، مجاز] آزرده.
۳. [قدیمی] مجروح؛ دردمند: ◻︎ به تیرش خسته شد ویس دلارام / برآمد دِلْش را زآن خستگی کام (فخرالدین‌اسعد: ۱۳۰).
۴. [قدیمی، مجاز] عاشق.


هسته#NAME?


اصطلاحات

معنی اصطلاحات عامیانه و امروزی -> خسته
حرفه ای و کار کشته

دانشنامه عمومی

خسته (ترانه آلن واکر). «خسته (tired)» تک آهنگی از هنرمند اهل نروژ آلن واکر است که توسط گاوین جیمز خوانده شده.
این آهنگ یک ریمیکس از کیگو دریافت کرده است.
این تک آهنگ در چارت های لندن، نیوزلند، نروژ و بیلبورد جزو ده ترانه اول قرار گرفت.

گویش اصفهانی

تکیه ای: xassa
طاری: xassa
طامه ای: xassa
طرقی: xassa
کشه ای: xassa
نطنزی: xassa


واژه نامه بختیاریکا

تلُند؛ مَندی؛ زَمَند؛ زونی بر؛ سِزِه؛ عاجز؛ عاجز و بی جِز؛ نفس سُهده؛ هَنه سُهده
چِنجه

پیشنهاد کاربران

بی حال_بی رمق

ما در عربی به خسته تعبان میگوییم؛ تعب یعنی رنج و سختی و تعبان هم خسته.

بی حوصله

وا مانده

دل ریش

آزرده

Tired

آزرده، افگار، جریحه دار، ریش، زخم دار، زخمناک، زخمی، آسیب دیده، زخم خورده، نزار، مصدوم، ناعادل و مجروح

خسته به ترکی: یورقون

بی حوصله
بدون انرژی
Tired
😫

خسته xast - e : ( صم. از خستن ) ۱ - ویژگی آن که یا آنچه توانایی هایش به علت کار زیاد یا عامل دیگر کم شده باشد: آدم خسته ذهن خسته ۲ - مجروح؛ زخمی؛ دردمند: جان من سهل است جان جانم اوست/ دردمند و خسته ام درمانم اوست ( مولوی ) ۳ - آزرده؛ رنجیده؛ دلتنگ: چو رستم دل گیر را خسته دید/ به آب مژه روی او شسته دید. . . ( فردوسی )
فرهنگ سخن ( حسن انوری )
در زبان آذری ( خاستا ) [ ص. فا] ۱ ) بیمار ، مریض، ناخوش ۲ ) خسته، ضعیف، ناتوان
فرهنگ آذربایجانی فارسی
تالیف: بهزاد بهزادی

knackered

خسته و مانده ( گویش تهرانی ) = خیلی خسته

خسته و وارفته = خیلی خسته

beat

bushed

pooped

spent


کلمات دیگر: