داوری کردن
فارسی به انگلیسی
to judge
adjudicate, arbitrate, decide, determine, gauge, hold, doom, estimate, umpire, pass, render
فارسی به عربی
احکم , حکم , قاضی , محکم
مترادف و متضاد
دانستن، فرض کردن، فتوا دادن، داوری کردن، محکوم کردن، با حکم قضایی فیصل دادن
داوری کردن
داوری کردن، قضاوت کردن، تشخیص دادن، حکم دادن، محاکمه کردن
داوری کردن
داوری کردن، حکم کردن، احقاق کردن
داوری کردن، داور مسابقات شدن
لغت نامه دهخدا
داوری کردن. [ وَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) قضاء. حکومت. محاکمه. دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمة. الخصام. ( تاج المصادر بیهقی ). فصل. ( دهار ) : نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن روز را نوروز نام کرد و هر سه ماهی همچنین به داوری بنشستی تا هفتصد سال ازین گونه بگذشت و اندرین کار و مدت هرگز بیماری و دردسری نبودش. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). ولیدبن مغیره پیرتر بود ایشانرا از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هر که نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند. و بداوری او بسنده باشیم. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
میان دو تن چون کنی داوری
به آزرم کس را مکن یاوری.
بگویش که چون او بزیر آوری
بشمشیرکن زان سپس داوری.
به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری.
تو اکنون بدرد برادر گری
چه با طوس نوذر کنی داوری.
بدین مایه با او مکن داوری.
چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان.
چون همی با من تو چندین داوری عمر کنی.
که یارد که با او کند داوری.
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی.
ترا کردگارست پروردگار
توئی بنده کرده کردگار
چو گردن به اندیشه زیرآوری
ز هستی مکن پرسش و داوری .
میان دو تن چون کنی داوری
به آزرم کس را مکن یاوری.
اسدی.
|| حکم کردن : بگویش که چون او بزیر آوری
بشمشیرکن زان سپس داوری.
فردوسی.
- از پی کسی داوری کردن ؛ بسود او حکم کردن. جانب اوگرفتن در قضا : به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری.
فردوسی.
|| منازعه کردن. نزاع کردن. مخاصمه کردن. ستیزه کردن. جدال کردن. مرافعه کردن : تو اکنون بدرد برادر گری
چه با طوس نوذر کنی داوری.
فردوسی.
زمانه ز ما نیست چون بنگری بدین مایه با او مکن داوری.
فردوسی.
چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان.
فرخی.
گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبودچون همی با من تو چندین داوری عمر کنی.
ناصرخسرو.
کسی را که دولت کند یاوری که یارد که با او کند داوری.
نظامی.
|| دعوی کردن. ادعا کردن : چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی.
نظامی.
|| بحث کردن : ترا کردگارست پروردگار
توئی بنده کرده کردگار
چو گردن به اندیشه زیرآوری
ز هستی مکن پرسش و داوری .
فردوسی.
کلمات دیگر: