زوبین . (اِ) ژوبین . ژوپین . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). زوپین . ژوبین . نیزه ٔ کوچکی که سر آن دوشاخه بود و در جنگهای قدیم آن را بروی دشمن پرتاب می کردند. (فرهنگ فارسی معین ). نیزه . (از فهرست ولف ). حربه ٔ مردم گیلان است و آن نیزه ٔ کوچکی بود که سر آن دو شاخ باشد و در قدیم بدان جنگ می کرده اند . (برهان ). نیزه ای باشد کوتاه که آنرا شل نیز گویند. (جهانگیری ). حربه ای است که در قدیم به آن جنگ می کردند. (فرهنگ رشیدی ). سلاحی باشد که جنگیان دارند. (صحاح الفرس ). حربه ای است نیزه مانند کوتاه تر از نیزه که آنرا بجانب اعدا بیندازند و سنان آن زره بشکافد و مخصوص اهل تبرستان خاصه دیالمه بوده ... (انجمن آرا) (آنندراج ). ژوبین . مزراق . سلاحی افکندنی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیزه ٔ کوچکی دوشاخه و بیشتر معمول مردم گیلان . (ناظم الاطباء)
: و سلاحشان [ سلاح صقلابیان ] سپر و زوبین و نیزه است . (حدود العالم ). و دیلمان حرب با سپر و زوبین کنند. (حدود العالم ).
سپهدار توران برآراست جنگ
گرفتند کوپال و زوبین بچنگ .
فردوسی .
به نیزه کرگدن را برکند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی .
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال .
عسجدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
غلام ار ساده رو باشد وگر نوخطبود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله .
(از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گفتند پادشاه ما مسعودبن محمود است و هر کس بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
38). چنان شد که زوبین به مهد پیل ما رسید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
466).
ازعهد و وفا زه و کمان ساز
وز فکرت و هوش تیر و زوبین .
ناصرخسرو.
حجت به شعر زهد و مناقب جز
بر جان رافضی نزند زوبین .
ناصرخسرو (دیوان ص 324).
چو باد یافته از دست دیلمان زوبین .
مسعودسعد (از انجمن آرا).
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.
خاقانی .
خیل بنفشه رسید با کله دیلمی
سوسن کان دید کرد آلت زوبین عیان .
خاقانی .
بخت صیادپیشه ای است که صید
نه بزوبین و خنجر اندازد.
خاقانی .
هرگه که فیلان در نبرد آمدندی لشکر اسلام به زخم زوبین حلقوم و خرطوم همه میدریدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
351).
زوبینش بزخم نیم خورده
شخص دو جهان دو نیم کرده .
نظامی .
فریاد که این جهان باکین
از من ستدش بزخم زوبین .
نظامی .
بدی دیلم کیائی برگزیدی
تبر بفروختی زوبین خریدی .
نظامی .
ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک
ز برق زوبین سازد ز ماه نوناچخ .
؟ (از صحاح الفرس ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نه در خشت و زوبین و گرز گران
که این شیوه ختم است بر دیگران .
سعدی .
به لقمه ای که تناول کنم ز دست کسی
رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم .
سعدی .
-
زوبین افکن ؛ که زوبین اندازد
: مجمرگردان شمال مروحه زن شاخ بید
لعبت بازآسمان زوبین افکن شهاب .
خاقانی .
رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
زوبین زن ؛ زوبین زننده . که زوبین زند
: مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش
ببین به پشه که زوبین زنست و نیست کیا.
خاقانی .
رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
زوبین فکن ؛ زوبین افکن
: ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان
پهنه بازی و کمندافکنی و چوگان باز.
فرخی .
-
زوبین ور ؛ زوبین افکن . (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). سوار نیزه دار، در نظام . (از فهرست ولف )
: سپر برگرفتند زوبین وران
بکشتند با خشتهای گران .
فردوسی .
همه دشت زوبین ور و نیزه دار
به یکسو پیاده به یکسو سوار.
فردوسی .
سپه بود برمیمنه چل هزار
سواران زوبین ور نیزه دار.
فردوسی .
چنان بود تیرش که زوبین وران
شمردند هر تیر خشتی گران .
اسدی .
رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود.