کلمه جو
صفحه اصلی

داس


مترادف داس : داسغاله، داسه، کاخشوک، منجل، منگال

فارسی به انگلیسی

dos, sickle

scythe, sickle


sickle


فارسی به عربی

منجل

مترادف و متضاد

scythe (اسم)
داس

sickle (اسم)
داس، دهره

داسغاله، داسه، کاخشوک، منجل، منگال


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - آلتی آهنین و منحنی دارای دستهای چوبی که با آن غله و گیاهان را در کشتزارها درو کنند
نام مردم طایفهای که سترابون در کتاب خود از آنان در ردیف مردمان معروف اروپا نام برده است

فرهنگ معین

(اِ. ) ابزاری آهنی و سرکج شبیه هلال ماه که دسته ای چوبی دارد، لبة آن تیز و دندانه دار است که با آن محصولات کشاورزی را درو می کنند.

لغت نامه دهخدا

داس . [ سِن ْ ] (ع ص ) هو داس لا زاک ؛ او کم شونده است نه گوالنده . (منتهی الارب ).


داس . (اِ) کاردی است چون کمان که بدان کشت دروند. آهنی نیم دایره یا بیشتر با دسته ٔ چوبین و دم تیز که گندم و جو و قصیل و جز آن بدان درو کنند.
افزاری که بدان غله درو کنند. (برهان ). آلت آهنین کژ که بدان کاه برند و کشت دروند و به تازیش منجل خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). افزاری که بدان جو و گندم و علف دروند و آن کج کاردگونه ای است . آلتی است آهنی که بدان کاه و زراعت را قطع کنند. (غیاث ). آنچه دخل را دروند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). محصد. محطب . مقضاب . (منتهی الارب ). جاخشوک . (فرهنگی اسدی نخجوانی ). جاخسوک . (برهان ). بنگال . منغال . منجل . مجره . مخصال . (منتهی الارب ) :
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکرپا.

رودکی .


یکی مرد با تیزداسی بزرگ
سوی مرغزار اندرآید سترگ .

فردوسی .


بیابان و آن مرد با تیزداس
تر و خشک را زو دل اندر هراس .

فردوسی .


هر یک داسی بیاورند یتیمان
برده به آتش درون وکرده بسوهان .

منوچهری .


حلق بگرفتش ماننده ٔ نسناسی
برنهادش بگلوگاه چنین داسی .

منوچهری .


سوی او جست چو تیری سوی برجاسی
با یکی داسی ماننده ٔ الماسی .

منوچهری .


زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.

اسدی .


کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ، ای برادر همچنین باشد سزا.

ناصرخسرو.


تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنون که زردشدستی چو گندم نحسی .

ناصرخسرو.


گردون چو مرغزار و مه نو بر او چوداس
گفتی و آفتاب همی بدرود گیا.

معزی .


چو رخ او نبود ماه و نشاید بودن
کوبیک هفته چو داس است و دگر هفته چو طاس .

سوزنی .


گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه نو کشتزار آسمان را هست داس .

سوزنی .


آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه .

خاقانی .


چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود بس .

خاقانی .


ماه نو با قدرت ار دندان کند هم باک نیست
شاخ طوبی را فراغت باشد از دندان داس .

ظهیر فاریابی .


بدی مکن که در این کشتزار روز جزا
به داس دهر همان بدروی که میکاری .

(از تاریخ گزیده ).


خرمن سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ٔ خویش آمد و هنگام درو.

حافظ.


بردست گرفتیم همه داس ز مقراض
بر مزرعه ٔ سبز سقرلاط گذشتیم .

نظام قاری (دیوان البسه ص 96).


مخلب ؛ داس بی دندانه . مخلی ؛ داس علف درو. هلیکون ؛ داس بی دندان . مشذب ، داس که بدان خشاوه کنند. (منتهی الارب ). داس رزبر. (دهار). مصرم ؛ داس خشاوه . مشول ؛ داس خرد. || کج کاردگونه ٔ آهنین که بدان درخت پیرایند یا شاخ از درخت افکنند و آن پهن تر از داس غلبه بود و خمیدگی آن نیز کمتر باشد. دهره . (اوبهی ). سلاحی که بدان درخت و هیمه بُرند خاصه در مازندران . دهره را گفته اند و آن سلاحی است مانند داس و دسته ٔ درازی هم دارد و حربه ٔ مردم گیلان است . دهره و آن سلاحی است که مردم مازندران بدان درخت و هیمه برند. (لغت محلی شوشتری نسخه ٔ خطی ) : در منزلی دیگدان می ساختند به داس احتیاج شد. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی ). معضد؛ داس درخت بر. (منتهی الارب ). || آلت تراشیدن سم اسب . سم تراش :
بداس آنچه بردارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان .

مسعودسعد.


|| استخوان ماهی را نیز گویند. (برهان ). استخوان برخی از ماهیان . داز :
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
داس ماهی چو پشت ماهی نیست .

نظامی .


|| خس های سرتیزی که بر سر دانه های گندم و جوی است که در خوشه میباشد. خارخوشه . اخگل . خارخوشه ٔ گندم . خاری که سر هر دانه ٔ گندم و جو و جز آن باشد. سوگ تژه . تره .(برهان ). خس باریک که بر سر غلات هر دانه ٔ خوشه ٔ گندم و جو باشد. داسه . شعاع سنبل . سفا. شعاع :
فلک سفله نحس گردد و سعد
خوشه ٔ عمر دانه دارد و داس .

مسعودسعد.


از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو
کرد رگ گلوش را هر سر داس نشتری .

خاقانی .


عقرب مه دزدشان چشم فلک را بسحر
داس سر سنبله در بصر انداخته .

خاقانی .


بشکند سنبله بپای چنانک
داس در چشم اختر اندازد.

خاقانی .


کمتر از داس سرسنبله بود
اسد چرخ بمیزان اسد.

خاقانی (چ سجادی ص 868).


|| نوعی ازدام . دام نخجیر. (اوبهی ). پادام . نوعی از دام است که آن را پادام گویند و دام نخجیر هم هست . (برهان ). دام نخجیرگری . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ) :
چو گوری بودم اندر مرغزاران
ندیده دام و داس دامداران
تو بودی بند و داس دامدارم
نهادی دام و داست برگذارم .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


دو مخالف بخواند امت را
چو دو صیاد صید را سوی داس .

ناصرخسرو.


هفت سالم در این خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند.

نظامی .


خاطوف ؛ داس مانندی که بدان بندند و بدان آهو صید کنند. (منتهی الارب ). || گیاهی است دوائی که به عربی آن را سداب خوانند. (برهان ). || (ص ) تاس . دغ . داغ . سرش داس است ، بی مو است . || بی گیاه . || (اِ) صاحب آنندراج ذیل لغت داس و دلوس گوید: هرچه از پس چیزی بود داس است و شعر ذیل را از فردوسی شاهد آرد :
مرا رنج پیوسته داس آمده ست
مرا رنج رفتن بکاس آمده ست .
اما ظاهراً معنی و شاهد آن بر اساسی نمی نماید. || داس و دلوس ، از اتباع است چون فلان و بهمان و خاش وخماش . (از شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به داس و دلوس در ردیف خود شود. || داس مغز، پرده ای که دو نیم کره ٔ دماغی را از هم جدا میسازد و شکل داس دارد.

داس . (اِخ ) نام مردم طایفه ای که سترابون در کتاب خود از آنان در ردیف مردمان معروف اروپا نام برده است . (ایران باستان ج 1 ص 92). نام سکنه ٔ کشور داسی . رجوع به داسی شود.


داس . (اِخ ) دهی از دهستان اردوغش بخش قدمگاه شهرستان نیشابور. واقع در 17هزارگزی شمال باختری قدمگاه . کوهستانی ، معتدل و دارای 5 تن سکنه است . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


داس. ( اِخ ) دهی از دهستان اردوغش بخش قدمگاه شهرستان نیشابور. واقع در 17هزارگزی شمال باختری قدمگاه. کوهستانی ، معتدل و دارای 5 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).

داس. ( اِ ) کاردی است چون کمان که بدان کشت دروند. آهنی نیم دایره یا بیشتر با دسته چوبین و دم تیز که گندم و جو و قصیل و جز آن بدان درو کنند.
افزاری که بدان غله درو کنند. ( برهان ). آلت آهنین کژ که بدان کاه برند و کشت دروند و به تازیش منجل خوانند. ( شرفنامه منیری ). افزاری که بدان جو و گندم و علف دروند و آن کج کاردگونه ای است. آلتی است آهنی که بدان کاه و زراعت را قطع کنند. ( غیاث ). آنچه دخل را دروند. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). محصد. محطب. مقضاب. ( منتهی الارب ). جاخشوک. ( فرهنگی اسدی نخجوانی ). جاخسوک. ( برهان ). بنگال. منغال. منجل. مجره. مخصال. ( منتهی الارب ) :
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکرپا.
رودکی.
یکی مرد با تیزداسی بزرگ
سوی مرغزار اندرآید سترگ.
فردوسی.
بیابان و آن مرد با تیزداس
تر و خشک را زو دل اندر هراس.
فردوسی.
هر یک داسی بیاورند یتیمان
برده به آتش درون وکرده بسوهان.
منوچهری.
حلق بگرفتش ماننده نسناسی
برنهادش بگلوگاه چنین داسی.
منوچهری.
سوی او جست چو تیری سوی برجاسی
با یکی داسی ماننده الماسی.
منوچهری.
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ، ای برادر همچنین باشد سزا.
ناصرخسرو.
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنون که زردشدستی چو گندم نحسی.
ناصرخسرو.
گردون چو مرغزار و مه نو بر او چوداس
گفتی و آفتاب همی بدرود گیا.
معزی.
چو رخ او نبود ماه و نشاید بودن
کوبیک هفته چو داس است و دگر هفته چو طاس.
سوزنی.
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه نو کشتزار آسمان را هست داس.
سوزنی.
آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه.
خاقانی.

داس . (اِخ ) نام اصلی مردم سرزمین پنجاب و سند در برابر آریائیها معنی کلمه در ریگ ودا اهریمنی و وحشی است مقابل آریائی . || نام کشور داهه که صورت سانسکریت آن داس است ، واقع در طرف شمال و مشرق گرگان و مشرق دریای خزر. دهستان . || نام قوم ساکن داهه ، ولایت دهستان منسوب بهمین قوم است . رجوع به داهه شود. (یسنا ج 1 ص 33 و 59 و 61).


فرهنگ عمید

۱. آلتی آهنی و سرکج با دستۀ چوبی که دم آن تیز و دندانه دار است و با آن گیاه ها و حاصل مزارع را از روی زمین درو می کنند، جاخسوک، جاخشوک، جاغسوک، خاشوش: مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشتهٴ خویش آمد و هنگام درو (حافظ: ۸۱۴ ).
۲. [قدیمی] سیخ های نازک و دراز خوشۀ جو و گندم، سوک، اخگل: فلک سفله نحس گردد و سعد / خوشهٴ عمر دانه دارد و داس (مسعودسعد: ۲۵۳ ).

دانشنامه عمومی

داس یکی از ابزارآلات دستی کشاورزی است که از دسته ای معمولاً چوبی و تیغه ای آهنی به شکل قوس تشکیل شده است که این قوس می تواند نیم دایره ای یا بیشتر باشد. بخش داخلی این تیغه تیز و برنده است و کشاورز از آن برای دروی محصولاتی همچون گندم و جو یا علف و یونجه در هنگام برداشت استفاده می کند. شکل نیم دایره ای و تیغهٔ تیز درونی داس به کشاورز این امکان را می دهد تا ساقه های گیاه را درون آن قرار داده و از انتهایشان قطع نماید. او برای این کار می تواند محصول را به صورت دسته دسته در یک دستش گرفته و با دست دیگرش که داس را نگاه می دارد درو نماید که در این صورت حرکت تیغهٔ داس به سمت فرد دروگر خواهد بود. همچنین او می تواند گیاهان را با گذاردن چوبدستی ای بر رویشان در جای خود محکم نموده و سپس درویشان نماید یا اینکه آنها را بدون نگهداشتنشان ببرد که در این صورت حرکت داس معمولاً به سمت مخالف خواهد بود.
داس می تواند دارای دستهٔ کوتاه باشد که در این صورت کشاورز با یک دست آن را نگاه داشته و با خم شدن بر روی زمین به دروی محصول می پردازد یا اینکه دسته اش بلند باشد که در این صورت فرد دروگر آن را با دو دست گرفته و به صورت ایستاده محصولاتش را درو می نماید. داس دسته بلند در عین حال از تیغهٔ بلندتری نسبت به داس دسته کوتاه برخوردار است.

دانشنامه آزاد فارسی

داس (sickle)
وسیله ای کهن برای برداشت محصول، دارای دستۀ چوبیِ کوتاه و تیغۀ ارّه ای و هلالی شکل. استفاده از آن از ۱۰,۰۰۰پ م تا قرن ۱۹ در خاورمیانه و اروپا برای برداشت گندم، جو و یولاف رایج بود.

داس (رایانه). داس (رایانه)(DOS)
مخفف عبارت Disk Operating System به معنای سیستم عامل دیسکی. یعنی سیستم عاملی که بر روی رایانه هایی با حافظه جانبی از نوع دیسک کار می کند. Dos یکی از انواع سیستم های عامل تک کاربره است که برای ریز رایانه ها طراحی شده است. این سیستم عامل در سال ۱۹۸۱ برای رایانه های شخصی آی بی اِم و سازگار با آن توسط مایکروسافت منتشر شد.

گویش دزفولی

داده


گویش بختیاری

داس.


پیشنهاد کاربران

وسیله ای برای درو کردن

داس به ترکی: اوراق ( با تلفظ حرف " ق" با صدای "خ" ) ، داسها : اوراقلار ، ( باز هم با تلفظ " ق" باصدای " خ" ) ، داس را : اوراقی ( در این حالت حرف " ق" با صدای " غ" تلفظ می شود. مثال در جمله " اوراقی گتیر = داس را بیاور ، خوانده می شود : اوراغی گتیر
نام گذاری انواع داس در منطقه خسروشاه آذربایجان :
اوراق = داس ، اوراقچا = داس کوچک ، اگری قول که خوانده می شود: ایری قول ( حرف " گ" در وسط کلمه ترکی باد صدای " ی" تلفظ می شود. ) = داسی که بازوی خمیده ای دارد و بالاخره درگز = داسی است که هم لبه و هم بازوی بسیار بزرگی دارد و کار با آن به صورت سرپا انجام می شود.

Scythe


کلمات دیگر: