برابر پارسی : دیدارگر، پابوسگر، مرده بوس
زوار
برابر پارسی : دیدارگر، پابوسگر، مرده بوس
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
( صفت اسم ) جمع زائر ( زایر ) زیارت کنندگان ( مشاهد متبرکه ) .
فرهنگ معین
(زَ ) (ص . اِ. ) خدمتکار، پرستار.
(زَ وَّ ) [ ع . ] (ص . ) بسیار زیارت کننده .
(زِ ) نک زهوار.
(زُ وّ) [ ع . ] (ص . اِ.) زیارت کنندگان .
(زَ) (ص . اِ.) خدمتکار، پرستار.
(زَ وَّ) [ ع . ] (ص .) بسیار زیارت کننده .
(زِ) نک زهوار.
لغت نامه دهخدا
زوار. [ زُ ] ( ع مص ) زیارت کردن کسی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
زوار. [ زِ ] ( ع اِ ) هر چیز که صلاح چیزی باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). زیار، به قلب واو و یا. ( اقرب الموارد ). || رسن که میان پاردم و سینه بند شتر کشند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اَزْوِرة. ( از اقرب الموارد ). || لبیشه ستور.زیار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).
زوار. [ زُوْ وا ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ زائر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). زیارت کنندگان. ( آنندراج ). زیارت کنندگان و این ج ِ زائر است. ( غیاث ). از این کلمه ارباب سؤال اراده میشود رعایت ادب را. آنگاه که آوازه سخای خالد برمکی در اکناف جهان پیچید مردم از همه جا روی بدو نهادند به امید احسان و انعام وی ، و تا این وقت اینگونه خواهندگان را سائل گفتندی خالد گفت این پسندیده نباشد و ایشان را زوار نام نهاد و این جیبات کوفی در این معنی گوید:
حذا خالد فی مجده حذو برمک
فمجد له مستطرف و اصیل
و کان الواالحاجات یدعون قبله
بلفظ علی الاعدام فیه دلیل
فسماهم الزوار ستراً علیهم
ولکن من فعل الکریم جلیل.
منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست
خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان.
تهی نباشد روزی ز سائل و زوار.
ای چاره بیچاره و ای مفزع زوار.
روی زوار خواجه منصور است.
باشد چو سنگ زر کف دستش به زر نگار.
عماد و قبله اسلام و کعبه زوار.
زوار. [ زَوْ وا ] ( ع ص ) صیغه مبالغه بمعنی بسیار زیارت کننده. ( غیاث ) ( از دهار ). بسیار زیارت کننده. آنکه به زیارت بقاع متبرکه رود. ( فرهنگ فارسی معین ). کسی که جهت زیارت مشاهد متبرکه مسافرت کند. ( ناظم الاطباء ). || مسافر. ( ناظم الاطباء ). || صیغه نسبت هم هست در این صورت بمعنی کسی که خدمت مزارات بزرگان پیشه او باشد خصوصاً خادم زیارت ائمه احدی عشر را گویند رضی اﷲ عنهم. ( غیاث ).
زوار. [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان اندوهجرد است که در بخش شهداد شهرستان کرمان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
زوار. [ زَ ] (اِخ ) زواره برادر رستم زال . (برهان ). نام برادر رستم بوده او را زواره نیز گویند... . (جهانگیری ). رجوع به ماده ٔ قبل ذیل معنی اول و زواره شود.
زوار. [ زَ ] (اِخ ) یکی از دهستانهای شهرستان شهسوار است و از 12 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده و قراء مهم آن رود پشت و کترا و کت کله است و در حدود 2400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
سوی خانه رفتند از چاهسار
به یک دست بیژن به دیگر زوار.
فردوسی .
که بیژن به توران به بند اندر است
زوارش یکی نامور دختر است .
فردوسی .
بهارش تویی غمگسارش تو باش
بدین تنگ زندان زوارش تو باش .
فردوسی .
چو روزی برآمد نبودش زوار
نه خورد و نه پوشش نه اندهگسار.
فردوسی .
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن به جمله براه .
عنصری .
اندرین زندان سنگین چون بماندم بی زوار
از که جویم جز که از فضلت رهایی را سبب .
ناصرخسرو.
به زندان سلیمانم ز دیوان
نمی بینم نه یاری نه زواری .
ناصرخسرو.
شادان شده ای که من به یمگان
درمانده و خوار و بی زوارم .
ناصرخسرو.
|| جیره ٔزندانی . غذای زندانی :
درم رباید تیغ تو زانش در سر خصم
کنی به زندان و ز مغز او دهیش زوار .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 277).
|| زنده و ذی حیات را نیز گویند. (برهان ) (از جهانگیری ) (از ناظم الاطباء). بمعنی زنده نیز گفته اند. (از فرهنگ رشیدی ). ذی حیات . (جهانگیری ). رجوع به معنی آخر شود. || صدا و آواز تند و تیز باشد. (برهان ) (از جهانگیری ) (از ناظم الاطباء). بمعنی آواز نیز گفته اند اما در عربی زؤار بالضم و زئیر هر دو بمعنی آواز شیر آمده . (از فرهنگ رشیدی ). آواز تیز. (جهانگیری ). رجوع به معنی بعد شود. || زن پیر فرتوت سال خورده را هم گفته اند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). زن پیر. (جهانگیری ). بمعنی زن پیر نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی ). در نسخه ٔ لغت فرس اسدی می نویسد: «زوار زن بیژن بود» و مرادش از زن بیژن ، منیژه دختر افراسیاب است و همین کلمه ٔ زن بیژن ، بگمان من زن پیر خوانده شده و کلمات فرتوت و سالخورده را هم صاحب برهان و امثال او بر آن افزوده اند و زنده و تند و تیز هم تصحیفات کلمه ٔ زن بیژن می باشد و غلط است و زوار بمعنی خادم است و در این بیت فردوسی ... مراد از زوار، منیژه دختر افراسیاب . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || زندانبان . (ناظم الاطباء).
زوار. [ زَ] (اِخ ) دهی از دهستان زوار شهرستان شهسوار است که 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
زوار. [ زَوْ وا ] (ع ص ) صیغه ٔ مبالغه بمعنی بسیار زیارت کننده . (غیاث ) (از دهار). بسیار زیارت کننده . آنکه به زیارت بقاع متبرکه رود. (فرهنگ فارسی معین ). کسی که جهت زیارت مشاهد متبرکه مسافرت کند. (ناظم الاطباء). || مسافر. (ناظم الاطباء). || صیغه ٔ نسبت هم هست در این صورت بمعنی کسی که خدمت مزارات بزرگان پیشه ٔ او باشد خصوصاً خادم زیارت ائمه ٔ احدی عشر را گویند رضی اﷲ عنهم . (غیاث ).
زوار. [ زِ ] (اِ مرکب ) زهوار. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زهوار شود.
- زواردررفته ؛ سست از کار افتاده . (فرهنگ فارسی معین ).کهنه و فرسوده و بی مصرف .
- || پیر و فرسوده که کار کردن نتواند. (فرهنگ فارسی معین ). رنجور و ناتوان . رجوع به زُواریدن شود.
زوار. [ زِ ] (ع اِ) هر چیز که صلاح چیزی باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زیار، به قلب واو و یا. (اقرب الموارد). || رسن که میان پاردم و سینه بند شتر کشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، اَزْوِرة. (از اقرب الموارد). || لبیشه ٔ ستور.زیار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
زوار. [ زُ ] (ع مص ) زیارت کردن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
حذا خالد فی مجده حذو برمک
فمجد له مستطرف و اصیل
و کان الواالحاجات یدعون قبله
بلفظ علی الاعدام فیه دلیل
فسماهم الزوار ستراً علیهم
ولکن من فعل الکریم جلیل .
(از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به الوزراء و الکتاب ص 110 شود :
منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست
خانه ٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان .
فرخی .
چنان شدم ز عطاهای او که خانه ٔ من
تهی نباشد روزی ز سائل و زوار.
فرخی .
ای ملک زداینده ٔ هر ملک زدایان
ای چاره ٔ بیچاره و ای مفزع زوار.
منوچهری .
چهره ٔ سیب سرخ ، گویی راست
روی زوار خواجه منصور است .
مسعودسعد.
از بسکه خازن تو به زوار زر دهد
باشد چو سنگ زر کف دستش به زر نگار.
سوزنی .
خدایگان صدور زمانه شمس الدین
عماد و قبله ٔ اسلام و کعبه ٔ زوار.
سعدی .
فرهنگ عمید
= زائر
۱. کسی که به زیارت اماکن متبرکه می رود.
۲. [قدیمی] کسی که بسیار زیارت می کند.
۱. رسنی که بین پاردم و سینه بند شتر بکشند.
۲. آنچه صلاح چیزی باشد.
خدمتکار یا پرستار بیماران یا زندانیان: ◻︎ بهارش تویی غمگسارش تویی / بدین تنگزندان زوارش تویی (فردوسی: ۳/۳۳۴)، ◻︎ شادان شدهای که من به یمگان / درمانده و خوار و بیزوارم (ناصرخسرو: ۴۱۸).
۱. کسی که به زیارت اماکن متبرکه میرود.
۲. [قدیمی] کسی که بسیار زیارت میکند.
۱. رسنی که بین پاردم و سینهبند شتر بکشند.
۲. آنچه صلاح چیزی باشد.
زائر#NAME?
دانشنامه عمومی
زوار (تنکابن)
زوار (کرمان)
زوار (نیک شهر)
فهرست روستاهای شهرستان تنکابن
فهرست روستاهای ایران
این روستا در دهستان کترا قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۷۶۳ نفر (۲۱۷خانوار) بوده است.
این روستا در دهستان اندوهجرد قرار داشته و براساس آخرین سرشماری مرکز آمار ایران که در سال ۱۳۸۵ صورت گرفته، جمعیت آن ۹۵نفر (۲۳خانوار) بوده است.
گویش مازنی
از توابع تنکابن
۱چوب یا فلزی که برای پوشاندن شکاف به کار رود ۲لبه – حاشیه ...