کلمه جو
صفحه اصلی

دخالت کردن

فارسی به انگلیسی

interfere, meddle, mess, to interfere, to intervene, to mix, to mingle

to interfere, to intervene, to mix, to mingle


interfere, meddle, mess


فارسی به عربی

تدخل

مترادف و متضاد

admix (فعل)
امیختن، مخلوط کردن، بهم پیوستن، مخلوط شدن، امیزش کردن، دخالت کردن

interfere (فعل)
دخالت کردن، فضولی کردن، پا گذاشتن، پا بمیان گذاردن، مداخله کردن، پا میان گذاردن

participate (فعل)
دخالت کردن، اشتراک داشتن، شریک شدن، شرکت کردن، مشارکت کردن، سهیم شدن

intromit (فعل)
جا دادن، دخالت کردن، مزاحم شدن، منصوب کردن، در اوردن، داخل کردن

فرهنگ فارسی

مداخله کردن

لغت نامه دهخدا

دخالت کردن. [ دَ / دِ ل َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) مداخله کردن. درآمدن در کاری.

پیشنهاد کاربران

مداخله

مدخل ساختن

در چیزی/کاری مدخل ساختن

پا در کفش کسی کردن

دخالت پیدا کردن


کلمات دیگر: