کلمه جو
صفحه اصلی

زود


مترادف زود : پگاه، سریع، سریعاً، فی الحال، گاه

متضاد زود : دیر

فارسی به انگلیسی

quickly, soon, early, easily


double-quick, early, little, quick, presently, soon, swiftly


quickly, soon, early, betimes, chop-chop, double-quick, little, presently, swiftly

فارسی به عربی

قریبا , مبکرا

عربی به فارسی

تهيه کردن , مقرر داشتن , تدارک ديدن


مترادف و متضاد

پگاه، سریع، سریعاً، فی‌الحال، گاه ≠ دیر


early (صفت)
زود، اولیه، مربوط به قدیم

tantivy (صفت)
زود

hurried (صفت)
زود، عجول، شتاب زده، دست پاچه، هول هولکی، بی تامل

kenspeckle (صفت)
زود، برجسته، واضح

betimes (قید)
بموقع، در اولین فرصت، صبح زود، زود، بهنگام

soon (قید)
قریبا، بزودی، زود، عنقریب، طولی نکشید

فرهنگ فارسی

پیش ازوقت، تند، باشتاب، سریع، ضددیر
۱ - پیش از وقت قبل از موقع مقابل دیر : زود آمد . ۲ - تند سریع بشتاب : زود به مقصد میرسد . یا زود باش عجله کن بشتاب .
ترسانیدن یا ترس

فرهنگ معین

[ په . ] (ق . ) تند، سریع .

لغت نامه دهخدا

زود. (ق ) شتاب و جَلد و با لفظ کردن و بودن مستعمل است ... (آنندراج ). جلد و سریع و شتاب و به سرعت و شتاب و به تندی . و فی الفور و معجلاً. (ناظم الاطباء). تند. سریع. به شتاب : «زود به مقصد می رسد». (فرهنگ فارسی معین ). به سرعت . به شتاب . سریع. تند. فرز. سبک . عاجل . عاجلاً. فوراً. مقابل دیر. به عجله . معجلاً. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) :
توشه ٔ خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آکیش .

رودکی .


نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف .

بوشکور (یادداشت ایضاً).


گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام .
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 346).
خیز و پیش آر از آن می خوشبوی
زود بگشای خیک را استیم .

خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بدادش پیام شه خویش زود
شنید از تکاور پیام و درود.

فردوسی .


زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز.

فردوسی .


بشد زود موبد بگفت این بشاه
همی داشت خسرو مر او را نگاه .

فردوسی .


زود بردند و آزمودندش
همه کاخالها نمودندش .

عنصری .


گرچه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم .

منوچهری .


ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روزچونین زود زایل .

منوچهری .


چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.

مظفری .


امیر این کار را سخت زود گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117). طاهر به دیوان کم آمدی و اگر آمدی زود بازگشتی . (تاریخ بیهقی ). دوست را زود دشمن توان کرد اما دشمن را دوست گردانیدن دشوار بود. (قابوسنامه ).
کسی کو زود راند زود ماند.

نظامی .


ما را ز بخت خویش گمان اینقدر نبود
هرچند دیر آمده ای زود کرده ای .

ملانسبتی (از آنندراج ).


- بزودی ؛ فوراً. علی الفور. در حال . در وقت .(یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
غمی گشت و لشکر همه بازخواند
بزودی سلیح و درم برفشاند.

فردوسی .


منتظریم جواب این نامه را که بزودی بازرسد . (تاریخ بیهقی ).
که را سیم و زر ماند و گنج و مال
پس از وی بزودی شود پایمال .

سعدی (بوستان ).


- زودباش ؛ عجله کن . بشتاب . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عجله کن . شتاب کن . (فرهنگ فارسی معین ) :
بدان تا بیابیمشان ، زود باش
بیاور تو کشتی و بدرود باش .

فردوسی .


پس ابراهیم کارد بر گلوی اسماعیل نهاد هرچند قوت کرد نبرید. اسماعیل گفت ای پدر زود باش . (قصص الانبیاء ص 52).
|| در زمان کوتاه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت این نامه اندر نهان
ببر زودنزدیک شاه جهان .

فردوسی .


چوپاسخ کند زود پیش من آر
نگر تا نباشی بر شهریار.

فردوسی .


برآید بکام تو این کار زود
بر این بیش و کمتر نباید فزود.

فردوسی .


شهریاری که خلافت طلبد زود فتد
از سمن زار به خارستان وز کاخ به کاز.

فرخی .


زود باشد که پشیمان شود از کرده ٔ خویش .

؟ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


|| پیش از وقت .قبل از موقع. مقابل دیر: زود آمد. (فرهنگ فارسی معین ) :
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه مرد یابد ملک و نه بر ملوک ظفر.

عنصری .


|| از ابتداء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
آری کودک مؤاجر آید کو را
زود بیاموزیش به مغز و مشخته .

کسائی (یادداشت ایضاً).


|| علی الصباح و سحرگاه . (ناظم الاطباء).
- صبح زود ؛ وقت نماز و کمی پس از آن . سر آفتاب . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زود. [ زَ ] (ع مص ) آماده و مهیا کردن توشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


زؤد. [ زُءْ / زُءُ ] ( ع اِمص ) ترس. فزع. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ) ( ناظم الاطباء ). ترسانیده شدن. ( آنندراج ) :
یضحی اذ العیس ادرکنا نکایتها
خرقاء یعتادها الطوفان والزؤد.
لحیانی ( از تاج العروس ).
بلی زؤداً تفشغفی العواصی
سافطس منه لافحوی البطیط.
ابوحزام علکی ( از تاج العروس ).
و من سجعات الاساس : شعار الزهد استشعار الزؤد. ( تاج العروس ).

زؤد. [ زُءْدْ / زُ ءَ ] ( ع مص ) ترسانیدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( از اقرب الموارد ).

زود. ( ق ) شتاب و جَلد و با لفظ کردن و بودن مستعمل است... ( آنندراج ). جلد و سریع و شتاب و به سرعت و شتاب و به تندی. و فی الفور و معجلاً. ( ناظم الاطباء ). تند. سریع. به شتاب : «زود به مقصد می رسد». ( فرهنگ فارسی معین ). به سرعت. به شتاب. سریع. تند. فرز. سبک. عاجل. عاجلاً. فوراً. مقابل دیر. به عجله. معجلاً. ( از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا ) :
توشه خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آکیش.
رودکی.
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
بوشکور ( یادداشت ایضاً ).
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 346 ).
خیز و پیش آر از آن می خوشبوی
زود بگشای خیک را استیم.
خسروی ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
بدادش پیام شه خویش زود
شنید از تکاور پیام و درود.
فردوسی.
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز.
فردوسی.
بشد زود موبد بگفت این بشاه
همی داشت خسرو مر او را نگاه.
فردوسی.
زود بردند و آزمودندش
همه کاخالها نمودندش.
عنصری.
گرچه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم.
منوچهری.
ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روزچونین زود زایل.
منوچهری.
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
مظفری.
امیر این کار را سخت زود گیرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117 ). طاهر به دیوان کم آمدی و اگر آمدی زود بازگشتی. ( تاریخ بیهقی ). دوست را زود دشمن توان کرد اما دشمن را دوست گردانیدن دشوار بود. ( قابوسنامه ).

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ دیر] پیش از وقت.
۲. (قید ) تند، باشتاب، سریع.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی سَوْفَ یَکُونُ: به زود ی خواهد بود
معنی سَیَجْزِی: به زود ی جزا خواهد داد
معنی سَیَجْزِیهِم: به زود ی به آنان جزا خواهد داد
معنی عَجِّل: زود برسان - پیش انداز
معنی غَدَوْاْ: صبح زود پی کاررفتند
معنی غَدَوْتَ: صبح زود پی کاررفتی
معنی سَمَّاعُونَ: بسیار شنوایان - زودباوران (سماع به معنای کسی است که هر حرفی را زود میپذیرد و باور میکند)
معنی مُصْبِحِینَ: آنانکه به هنگام دمیدن صبح در وضعیتی قرار می گیرند یا کاری را انجام می دهند.(مثلاً "فَتَنَادَوْاْ مُصْبِحِینَ " یعنی یکدیگر را صبح زود صدا زدند)
معنی مَبْلَغُهُم: محل رسیدن آنان (منظور از عبارت "ذَ ٰلِکَ مَبْلَغُهُم مِّنَ ﭐلْعِلْمِ " این است که آخرین مرز دانش و معرفت آنان همین متاع زود گذر دنیا ست و از درک سعادت اخروی غافلند)
معنی خَالِدُونَ: جاودانه ها - دیرپایان (خلود به معنای برائت و دوری هر چیز از در معرض فساد بودن و باقی ماندنش بر صفت و حالتی است که دارد ، عرب هر چیزی را که زود فاسد نمیشود با کلمه خلود وصف میکند ، مثلا سنگهای یک پایه را که اسم اصلیش اثافی است خوالد میخوانند ،با این...
معنی خَالِدِینَ: جاودانه ها - دیرپایان (خلود به معنای برائت و دوری هر چیز از در معرض فساد بودن و باقی ماندنش بر صفت و حالتی است که دارد ، عرب هر چیزی را که زود فاسد نمیشود با کلمه خلود وصف میکند ، مثلا سنگهای یک پایه را که اسم اصلیش اثافی است خوالد میخوانند ،با این...
معنی خَالِدَیْنِ: دو جاودانه - دو دیرپا (خلود به معنای برائت و دوری هر چیز از در معرض فساد بودن و باقی ماندنش بر صفت و حالتی است که دارد ، عرب هر چیزی را که زود فاسد نمیشود با کلمه خلود وصف میکند ، مثلا سنگهای یک پایه را که اسم اصلیش اثافی است خوالد میخوانند ،با این...
معنی تَخْلُدُونَ: جاودانه می شوید(از خلود به معنای برائت و دوری هر چیز از در معرض فساد بودن و باقی ماندنش بر صفت و حالتی است که دارد ، عرب هر چیزی را که زود فاسد نمیشود با کلمه خلود وصف میکند ، مثلا سنگهای یک پایه را که اسم اصلیش اثافی است خوالد میخوانند ،با اینکه ی...
معنی خَالِدٌ: جاودانه- دیر پا(خلود به معنای برائت و دوری هر چیز از در معرض فساد بودن و باقی ماندنش بر صفت و حالتی است که دارد ، عرب هر چیزی را که زود فاسد نمیشود با کلمه خلود وصف میکند ، مثلا سنگهای یک پایه را که اسم اصلیش اثافی است خوالد میخوانند ،با اینکه یک پ...
معنی خُلْدِ: همیشگی دیر پا (از کلمه خلود به معنای برائت و دوری هر چیز از در معرض فساد بودن و باقی ماندنش بر صفت و حالتی است که دارد ، عرب هر چیزی را که زود فاسد نمیشود با کلمه خلود وصف میکند ، مثلا سنگهای یک پایه را که اسم اصلیش اثافی است خوالد میخوانند ،با این...
تکرار در قرآن: ۲(بار)

گویش اصفهانی

تکیه ای: zü
طاری: zü
طامه ای: zu
طرقی: zü
کشه ای: zi
نطنزی: zu


واژه نامه بختیاریکا

بِگَه؛ به گَه؛ به جسته؛ بال هوا؛ پِرُو؛ جا به دم؛ جَلد؛ زی

پیشنهاد کاربران

معادل کلمه " زود" در زبان ترکی: تئز، ائرته و جلد می باشد. مثال: تئز اول= زود باش ، سحر تئزدن= صبح زود ، ائرته دن= زود هنگام ، جلد اول= زود باش= عجله کن

در گویش شهرستان بهاباد گاهی به جای کلمه ی زود از کلمه ی تندی استفاده می شود. مثال، به جای گفتن، زود باش بریم می گویند تندی باش بریم.

زود: زود در پهلوی در ریخت زوت zut بکار می رفته است ) )
( ( کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 303. )


early

آنی

سریع

Early بعضی وقتا یعنی زود
I wake up early in the morning
من صبح زود بیدار میشم

نه دیر ؛ زود. به سرعت. نه با فاصله ٔ بسیار. نه در زمانی طولانی. بفاصله ٔ کم از زمان :
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
من این لشکرم را یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج و دینار سیر.
فردوسی.


کلمات دیگر: