مترادف زور : اجبار، تعدی، جبر، عنف، فشار، قسر، توان، قدرت، طاقت، قوت، قوه، نیرو
زور
مترادف زور : اجبار، تعدی، جبر، عنف، فشار، قسر، توان، قدرت، طاقت، قوت، قوه، نیرو
فارسی به انگلیسی
violence, force
force, power, strength, might, violence
coercion, compulsion, dint, duress, force, lustiness, might, potency, power, pressure, prowess, sinew, strength, vigor, vigour, zap
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
اجبار، تعدی، جبر، عنف، فشار، قسر
توان، قدرت، طاقت، قوت، قوه، نیرو
۱. اجبار، تعدی، جبر، عنف، فشار، قسر
۲. توان، قدرت، طاقت، قوت، قوه، نیرو
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - دروغ . ۲ - باطل . ۳ - شرک نسبت به خدا .
بتی در ولاد داور از دیار سند که از زر مرصع به جواهر بوده .
فرهنگ معین
(زَ یا زُ ) (اِ. ) (زردشتی ) آبی است که به دست یکی از موبدان ، پاک و مقدس شده ، خوردنی مایع و آبکی ، مق . می زد.
[ ع . ] (اِ. ) دروغ ، باطل .
[ په . ] (اِ. ) نیرو، توانایی .
(زَ وَ) (ص . ق .) فوق ، زبر.
(زَ یا زُ) (اِ.) (زردشتی ) آبی است که به دست یکی از موبدان ، پاک و مقدس شده ، خوردنی مایع و آبکی ؛ مق . می زد.
[ ع . ] (اِ.) دروغ ، باطل .
[ په . ] (اِ.) نیرو، توانایی .
لغت نامه دهخدا
چون برون کرد زو بزور و هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.
چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید.
که بافر و با زور و اروند بود.
به زور جهاندار بر پای خاست.
به یک تیر برهم بدوزددو گور.
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.
بود هم به زور تو افزون کسی.
به فرتوت زور جوانی دهد.
نیابد کسی جز به فرخنده بخت.
ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم.
سنگ وی افزون ز ترازوی ماست.
زور بگذار و به زاری جو ذهب.
چون برون کرد زو بزور و هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ .
شهید (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زیر لگد به جمله همی خستشان به زور
چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید.
بشار مرغزی .
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که بافر و با زور و اروند بود.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار بر پای خاست .
فردوسی .
نبیند چنو کس به بالا و زور
به یک تیر برهم بدوزددو گور.
فردوسی .
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی (یادداشت ایضاً).
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ .
عنصری .
گرت زور باشد ز پیلان بسی
بود هم به زور تو افزون کسی .
اسدی .
به خاموش چیره زبانی دهد
به فرتوت زور جوانی دهد.
اسدی .
به زور و هنر پادشاهی و تخت
نیابد کسی جز به فرخنده بخت .
اسدی .
و از زور که گشاد شود [ آماس ریم درذات الریه ] نیک بلرزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دشمن ضعیف ... اگر از قوت و زوردرماند به حیلت و مکر فتنه انگیزد. (کلیله و دمنه ).
ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم .
خاقانی .
زور جهان بیش ز بازوی ماست
سنگ وی افزون ز ترازوی ماست .
نظامی .
چون بیفتد تیر آنجا می طلب
زور بگذار و به زاری جو ذهب .
مولوی .
زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود.
(گلستان ).
زر نداری نتوان رفت به زور از دریا
زور ده مرده چه خواهی زر یکمرده بیار.
سعدی .
شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش .
حافظ.
- امثال :
زور بر گاو و ناله بر گردون ، نظیر:
... که رنج باربر گاو است و آید ناله از گردون .
سنائی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 929).
زور به خر نمی رسد،زن به پالانش ؛ مثلی است . (آنندراج ). رجوع به زورش به خر نمی رسد... شود.
زور به کشتن دهد، زر به جهنم برد .
(امثال و حکم ایضاً).
زورت بیش است حرفت پیش است . رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور جای حساب رامی گیرد ، نظیر: زور که آمد حساب برخاست . زور حق را پایمال می کند. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور حق را پایمال می کند . رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زوردار بی روز را هَرْد ؛ هَرْد در لهجه ٔ لران بمعنی خورْد باشد و مراد آنکه قوی ضعیف را در کار خویش کند. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زوردار پول نمی خواهد بی زور هم پول نمی خواهد . رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور ده مرده چه خواهی زر یکمرده بیار
(زر نداری نتوان رفت به زور از دریا).
سعدی .
رجوع به ای زر تو خدا نه ای ... شود. (امثال و حکم ایضاً).
زورش به خر نمی رسدپالانش را می زند ، یا به پالان می چسبد :
چون با یاران خشم کنی جان پدر
بر من ریزی تو خشم یاران دگر
دانی که منم زبونتر و عاجزتر
پالان بزنی چو برنیایی با خر.
فرخی .
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و به پالان بر زنند.
مولوی (امثال و حکم ایضاً).
زور قبض و برات نمی خواهد ، نظیر: زور جای حساب را می گیرد. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور که آمد حساب برخاست (برمیخیزد). رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ص 930).
- بزور ؛ کرهاً. جبراً. قهراً. قسراً. به صعوبت . به ستم . به جبر. به عنف . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزور گرفتن ؛ به جبر و ظلم و غلبه گرفتن و زبردستی کردن در گرفتن . (ناظم الاطباء).
- پرزور ؛ قوی و سخت و محکم و باقوت . (ناظم الاطباء).
- پیل زور ؛ سخت قوی . که زورو توان پیل دارد. رجوع به پیل شود.
- زور دست ؛ نیروی دست . نیرومندی . قدرت . قوت :
وگر نیست این جنگ را زور دست
دل من به خیره چه باید شکست .
فردوسی .
بر این برز و بالا و این زور دست
کنی اژدها را به شمشیر پست .
فردوسی .
چو پیغمبران مر تو را معجز است
زمین زور دست ترا عاجز است .
شمسی (یوسف و زلیخا).
- زور دل ؛ شجاعت . قوت قلب :
بیفکند از ایشان فراوان به گرز
که با زور دل بود و با فر و برز.
فردوسی .
کجاست آن همه دانش و زور دست
کجاست آن بزرگان خسروپرست .
فردوسی .
چنین داد پاسخ ... دلیر
که من زور دل دارم و چنگ شیر.
فردوسی .
- زوردیده ؛ تعدی و ستم دیده :
از آن زوردیده تن زورمند
بفرمود تا برگرفتند بند.
نظامی .
- زورزورکی ؛ به تکلف و تصنع. با دشواری و نبودن وسایل یا عدم لیاقت . گویند: فلان کس زورزورکی می خواهد شاعر شود. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- زور شدن به کسی ؛ به زور فائق آمدن بر کسی . بر او بزور غلبه کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || ظلم شدن به او. (یادداشت ایضاً).
- زور شنیدن ؛ تحمل جبر و جوری کردن . (یادداشت ایضاً).
- زورکی ؛ زورزورکی . (فرهنگ فارسی معین ) (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ).به زور. با فشار و جبر: زورکی وادارش کرد که خانه اش را خالی کند. (فرهنگ فارسی معین ). شاعر زورکی . نویسنده ٔ زورکی . (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ) :
الا ای نویسنده ٔ زورکی
نویسنده هم زورکی ، آی زکی .
شهریار (از فرهنگ عامیانه ایضاً).
- زورِ گُردی ؛ نیروی پهلوانی . کوشش کامل . قوت تمام :
به گردان چنین گفت کای سروران
سواران ایران و جنگ آوران ...
همی زور گردی به جای آورید
جهان را ز مردی به پای آورید.
فردوسی .
- زورورزی کردن ؛ به کارهای زورخواه مشغول شدن : زورورزی مکن باز رعاف میشوی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زور و زر ؛ توانایی و ثروت و دارایی . (فرهنگ فارسی معین ) :
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان .
خاقانی .
برگرفت از لبش به زور و به زر
همه کامی که می توان برداشت
اوحدی را چو زور و زر کم بود
دست زاری بر آسمان برداشت .
اوحدی .
سکندر را نمی بخشند آبی
به زور و زر میسر نیست این کار.
حافظ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
فیض ازل به زور و زر ار آمدی بدست
آب خضر نصیبه ٔ اسکندر آمدی .
حافظ (یادداشت ایضاً).
- شیرزور ؛ دارنده ٔ نیروی شیر. پرتوان . قدرتمند.
- گاوزور ؛ بسیارزور. که زور گاو دارد. نیرومند.
|| فشار. (فرهنگ فارسی معین ). || غلبه . || جهدو سعی و کوشش سخت . || ثقل و سنگینی . (ناظم الاطباء). || جور و ستم و ظلم . (فرهنگ فارسی معین ). ستم و زبردستی و جور و جبر. (ناظم الاطباء). ستم . جور. جفا. ظلم . عدوان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زور. (اِخ ) بتی در بلاد داور از دیار سند که از زر مرصع به جواهر بوده است . (از معجم البلدان ). || بتی بوده است عرب را. رجوع به بت و زون شود.
جهاندار دارای دارا کجاست
کزو داشت گیتی همه پشت راست
همان خسرو و اشک و فریان و فور
بزرگان سند و شه شهر زور .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1917).
زور دوم را ولف شهر معنی کرده و سپس افزاید:خره ٔ اردشیر از اردشیر بابکان بنا شده در فارس و نسخه بدل این کلمه را «شهر گور» ثبت نموده است و ظاهراً یکی از دو شاهد زیر مورد استفاده ٔ ولف بوده است :
چو شد شاه با دانش و فرو زور
همی خواندش مرزبان شهر زور .
فردوسی .
چو آسوده برگشت مرد و ستور
بیاورد لشکر سوی شهر زور .
فردوسی .
زور. (اِخ ) شهری از سند است از آنسوی رودمهران ، جایی با نعمت بسیار و منبر در آنجا نیست و جهاز هندوستان بدانجا افتد و بر زور دو باره است محکم و جایی تر است و نمناک . (حدود العالم ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از پس قفند، پسرش آیند به پادشاهی بنشست و ولایت سند به چهار قسمت کرد ملکی را به عسقلندوسه بنشاند و دیگری را به ولایت زور و آنچ متعلق است بدان ... (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 120).
زور. (اِخ ) نام پسر ضحاک ظالم و شهری ساخته بنام خود که به شهر زور معروف است و در این اوقات جزو کردستان است . وفات اسکندر رومی در آن شهر بوده ، نعشش را به اسکندریه بردند. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). نام پادشاهی که شهر زور بناکرده ٔ اوست . (منتهی الارب ). نام شهری در کردستان . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
زور. (اِخ ) نهری است که در دجله ریزد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نهری است که به دجله ریزد در نزدیکی میافارقین . (از معجم البلدان ).
بزرگوار حسین علی که مادح او
هر آنچه گوید در مدح او نباشد زور.
فرخی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی .
منوچهری (یادداشت ایضاً).
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.
ناصرخسرو (از یسنا ص 126).
این ناکس را من آزمودم
فعلش همه مکر باشد و زور.
ناصرخسرو.
جز از او سروری همه عجب است
جز بر او خواجگی همه زور است .
مسعودسعد(از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرد باید که عیب خود بیند
بر ره زور و غیبه ننشیند
تو اگر عیب خود همی دانی
نئی از عامه بل جهانبانی .
سنائی .
ای قدرقدرتی که با عزمت
زور بازوی آسمان زور است .
انوری .
و حق از باطل و زور از صدق جدا نکند. (سندبادنامه ص 85). تا به زخارف تمویه و تلبیس و زور و غرور او فریفته شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 90). و پسر سرخک سامانی بدو نامه فرستاد واو را به مواعید زور و اقاویل غرور بفریفت . (ترجمه ٔتاریخ یمینی ایضاً ص 233). و او به معاذیر زور و اقاویل غرور تمسک جست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 317).
بود انا الحق در لب منصور نور
بود انا اﷲ در لب فرعون زور.
مولوی .
شرح روضه گر دروغ و زور نیست
پس چرا چشمت از آن مخمور نیست .
مولوی .
و آنچه خلاف این نقل و حوالت کرده است تشنیع و تعصب و زور و بهتان است . (نقص الفضائح ص 297). در این تمنی زور و اباطیل غرور به اعتماد شوکت رجال و شکست رماح و نصال جمعیتی ساختند. (جهانگشای جوینی ). و بعضی سرقه و زور و فسق و فجور را از مردانگی و یگانگی میدانسته اند. (جهانگشای جوینی ).
به گور گبر ماند زاهد زور
درون مردار و بیرون مشک و کافور.
سعدی .
|| کفر و شرک با خدای عز و جل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عیدهای جهودان و ترسایان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اعیاد یهود و نصاری . ذُکْران . یادکرد. عید و عزای دینی یهود و نصاری . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || مجلس سرود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مجلس غناء. (از اقرب الموارد). || آنچه به خدایی گیرند آنرا مشرکان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه مشرکین آنرا به خدایی گیرند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زور و توانایی و هذه وفاق بین لغة العرب و الفرس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). قوة. یقال : «ما له زور و لا صیور؛ ای لا قوة له ُ و لا مرجع الیه » . (از اقرب الموارد). || باطل از هر چیزی . || لذت طعام و خوبی آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زور. [ زَ ] (اِخ ) جایگاهی است میان ارض بکربن وائل و ارض بنی تمیم و با طلح سه روز راه فاصله دارد. (از معجم البلدان ).
زور. [ زَ ] (اِخ ) کوهی است در دیار بنی سلیم در حجاز. (از معجم البلدان ).
زور. [ زَ ] (اِخ ) وادیی است نزدیک سوارقیة. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
- یوم الزور ؛ روزی است مر بکررا بر تمیم لانهم اخذوا بعیرین فعقلوهما و قالوا هذان زورانا لن نفر حتی یفرا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). از ایام جنگهای عرب . (از اقرب الموارد). رجوع به یوم شود.
زور. [ زَ ] (ع اِ) میانه ٔ سینه یا بر سوی آن تا هر دو شانه . || جای با هم شدن اطراف استخوانهای سینه . || زیارت کنندگان ، یستوی فیه المذکر و المؤنث . یقال : رجل زائر و قوم زور و نسوة زور و قد جاء رجل زور ایضاً؛ ای زائر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شاخ خرما که برگ نیاورده باشد. || مهتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || خیال که در خواب آید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عزیمت قوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قوة العزیمة. (اقرب الموارد). || سنگی که در چاه کندن برآید و چاه کن شکستن آن نتواند و همچنان ظاهر بگذارد آن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زور. [ زَ ] (ع مص ) زیارت کردن . (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). زُوار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به زُوار شود.
زور. [ زَ / زُو ] (اِ) در اوستا عبارت است از نیاز مایع، مثل آب و شیر و غیره که در هنگام رسومات مذهبی بکار برده شود و بخصوص آب آمیخته به شیر که در وقت یشنه کردن استعمال گردد بمنزله ٔ آب مقدس عیسویان می باشد. (یشتها ج 1 ص 53)... این آب در اوستا موسوم است به «زاوثر» که امروز زور گویند. (یشتها ج 1 ص 417). در اوستائی : زائوثْرَه . در آیین زردشتی آبی است که بدست یکی از موبدان پاک و مقدس شده . خوردنی مایع و آبکی . مقابل میزد. (فرهنگ فارسی معین ).رجوع به یشتها ص 419 و 469 و یسنا ص 29 و 125 شود.
زور. [ زَ / زو ] (ع اِ) عقل ورای . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و منه : ما له زور و لا صَیّور؛ ای رأی یرجع الیه . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مهتر و سید. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زور. [ زَ وَ ] (ع اِمص ) میل و کژی . || کژی اعلای سینه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || از عیبهای اسب است . رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 25 شود.
زور. [ زَ وَ ] (ع مص ) به دنباله ٔ چشم نگریستن . (ناظم الاطباء). || یک رویه نگریستن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || برآمدن یکی از دو تندی سینه ٔ اسب و درون رفتن تندی دیگر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
زور. [ زَ وَ] (ق ، اِ) بمعنی زبر است که بالا باشد، چه در فارسی بای ابجد و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان ) (آنندراج ). زبر و بالا و زفر. (ناظم الاطباء). بالا. فوق . زبر. (فرهنگ فارسی معین ). مرادف زبر یعنی بالا. (فرهنگ رشیدی ). زبر. سر. روی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): الاشراف ؛ بر زور چیزی شدن . (زوزنی ، یادداشت ایضاً). المعالاة؛ بر زور چیزی نهادن . (یادداشت ، ایضاً). || فتح . فتحه . زبر: النصب ؛ اعراب زور. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). || چانه . (ناظم الاطباء).
زور. [ زِ وَرر ] (ع ص ، اِ) مهتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سید.(اقرب الموارد). || سیر سخت . || سخت و شدید. || شتر آماده ٔ سفر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زور. [ زِوْ وَ ] (ع اِ) سید و مهتر. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زور. [ زُوْ وَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ زائر. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به زائر شود.
زور.(ع ص ، اِ) ج ِ ازور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِزوراء. (ناظم الاطباء). رجوع به مفردهای کلمه شود.
فرهنگ عمید
زبر، بالا.
ظرف آبی که زردشتیان هنگام خواندن یسنا با هوم و برسم در پرستشگاه حاضر می کنند و موبد با خواندن آیات اوستایی آن را تقدیس می کند.
۱. توانایی، نیرو، قوه، قدرت: چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور / جُوی زر بهتر از پنجاه من زور (سعدی: ۱۲۵ ).
۲. فشار.
۳. زبردستی.
۴. [قدیمی] جور و ستم.
* زور آوردن: (مصدر لازم ) زور دادن، فشار دادن، فشار وارد کردن بر کسی یا بر چیزی.
* زور کردن: (مصدر لازم )
۱. زور و قوه به کار بردن.
۲. ظلم و تعدی کردن.
* زور گفتن: (مصدر لازم ) [عامیانه، مجاز] حرف زور زدن و کسی را به زور مجبور به قبول امری کردن.
زبر؛ بالا.
ظرف آبی که زردشتیان هنگام خواندن یسنا با هوم و برسم در پرستشگاه حاضر میکنند و موبد با خواندن آیات اوستایی آن را تقدیس میکند.
۱. توانایی؛ نیرو؛ قوه؛ قدرت: ◻︎ چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور / جُوی زر بهتر از پنجاه من زور (سعدی: ۱۲۵).
۲. فشار.
۳. زبردستی.
۴. [قدیمی] جور و ستم.
〈 زور آوردن: (مصدر لازم) زور دادن؛ فشار دادن؛ فشار وارد کردن بر کسی یا بر چیزی.
〈 زور کردن: (مصدر لازم)
۱. زور و قوه به کار بردن.
۲. ظلم و تعدی کردن.
〈 زور گفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] حرف زور زدن و کسی را به زور مجبور به قبول امری کردن.
کذب؛ دروغ؛ باطل.
دانشنامه عمومی
اجبار-حرف اجبار-عامیانه(زورتو بزن تو امتحانا قبول شی)در اینجا به معنای تلاش
دانشنامه اسلامی
معنی زُوراً: انحراف از حق (به همین جهت دروغ را نیز زور میگویند ، و همچنین هر سخن باطل دیگری را )
معنی رَهَقاً: احاطه و تسلط یافتن به زور(ارهاق به معنای تکلیف کردن است . )
معنی سَیَحْشُرُهُمْ: به زودی آنان را محشور خواهد کرد(کلمه حشر به معنای بیرون کردن و کوچ دادن قومی از قرارگاهشان به زور و جبر است)
معنی حَشَرْنَا: گرد آوردیم(کلمه حشر به معنای بیرون کردن و کوچ دادن قومی از قرارگاهشان به زور و جبر است)
معنی حَشَرْنَاهُمْ: آنان را محشور کردیم(کلمه حشر به معنای بیرون کردن و کوچ دادن قومی از قرارگاهشان به زور و جبر است)
معنی مَحْشُورَةً: گردآوری شده -محشور شده(کلمه حشر به معنای بیرون کردن و کوچ دادن قومی از قرارگاهشان به زور و جبر است)
معنی نَحْشُرُ: محشور کنیم(کلمه حشر به معنای بیرون کردن و کوچ دادن قومی از قرارگاهشان به زور و جبر است )
معنی نَحْشُرَنَّهُمْ: حتماً آنها را محشور می کنیم(کلمه حشر به معنای بیرون کردن و کوچ دادن قومی از قرارگاهشان به زور و جبر است)
معنی نَحْشُرُهُ: محشورش می کنیم(کلمه حشر به معنای بیرون کردن و کوچ دادن قومی از قرارگاهشان به زور و جبر است)
معنی نَحْشُرُهُمْ: محشورشان می کنیم(کلمه حشر به معنای بیرون کردن و کوچ دادن قومی از قرارگاهشان به زور و جبر است)
معنی تَرْهَقُهَا: آن را فرا می گیرد(رهق به معنای احاطه و تسلط یافتن به زور است ، و ارهاق به معنای تکلیف کردن است )
معنی تَرْهَقُهُمْ: آنان را فرا می گیرد (رهق به معنای احاطه و تسلط یافتن به زور است ، و ارهاق به معنای تکلیف کردن است )
معنی تَّزَاوَرُ: متمایل میشود(از مصدرتزاور است به معنای تمایل که از ماده زور به معنای میل گرفته شده . )
تکرار در قرآن: ۶(بار)
«زَوَر» (بر وزن سفر) به معنای کج شدن قسمت بالای سینه است.
به فتح (ز) قصد. میل. از اقرب الموارد روشن میشود که زور از باب نصر ینصر به معنی قصد است و زیارت نیز از آن است مثل . و از باب علم یعلم و کرم یکرم به معنی میل و انحراف است مثل . یعنی میبینی آفتاب را از غار آنها به طرف شمال میل میکند و زور به ضم (ز) به معنی دروغ است . ولی راغب گوید: زور به فتح (ز) بالای سینه است «زُرْتُ فُلاناً» او را زیارت کردم یعنی با سینه خود وی را ملاقات نمودم و نیز زور به فتح (ز) میل و انحراف با سینه است و ازور کسی است که سینهاش مایل و کج باشد و «تَزاوَرُ عَنْ کَهْفِهِمْ» یعنی میل میکرد...و بئر زوراء چاهی است که کج کنده باشند و به دروغ زور به ضمّ (ز) گفتهاند که از جهت خود (که راستی است) منحرف است فرمود: «ظُلْماً وَزُوراً». * . زور چنانکه از راغب و اقرب نقل شد و طبرسی و جوهری و غیره گفتهاند به معنی کذب است ولی ظاهراً مراد قول منحرف از حق و قول باطل است اعم از آنکه دروغ باشد یا غیر آن و از ردیف اوثان و قول زور بدست میآید که سخن باطل از نظر قرآن چنان کار زشتی است که در ردیف بت و بت پرستی است . از آیه . روشن میشود که گفتار ظالمانه زور است .
گویش اصفهانی
تکیه ای: zur
طاری: zür
طامه ای: zur
طرقی: zör
کشه ای: zür
نطنزی: zur
گویش مازنی
۱قدرت – زور ۲پهن اسب و خر،تپاله ی گاو گوساله که به عنوان ...
بالا
گویش بختیاری
زور، قوت.
واژه نامه بختیاریکا
( زِ ور ) از بر؛ برابر؛ کنار. مثلاً ز ورم وردار یعنی از راهم رد شو
به زور
زیر زور
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
منبع https://rasekhoon. net
( ( پس اگر گویی بدانم دور نیست
ور ندانم گفت کذب و زور نیست ) )
( مثنوی مولوی ، دفتر 3 ، محمد استعلامی ، چاپ اول 1363، ص 378 )