کلمه جو
صفحه اصلی

زنگی


مترادف زنگی : حبشی، زنگباری، سیاه پوست

فارسی به انگلیسی

(native) of Zanzibar, Ethiopian, blackamoor


bell, negroid, (native) of zanzibar, ethiopian, blackamoor, furnished with a bell, ringing

furnished with a bell, ringing


bell, Negroid


فارسی به عربی

زنجی

مترادف و متضاد

حبشی، زنگباری، سیاه‌پوست


negro (اسم)
سیاه پوست، زنگی، کاکا

فرهنگ فارسی

ابن سنقر دومین از اتابکان سلغری فارس ( جل . ۵۵۷ ه . ق . / ۱۱۶۱ م . - ف . ۵۷۱ ه . ق . / ۱۱۷۵ م . )
زنگبار، مملکتی درافریقاومردم سیاه پوست آن
( صفت ) ۱ - منسوب به زنگباری . ۲ - سیاه پوست . یا زنگی سیاه ۱ - سیاه پوستی که مست باده باشد . ۲ - شخص شرور و تند خویی که به این و آن تندی کند . یا زنگی زنگ یارومی روم . به کسی گویند که هم خدا خواهد و هم خرما را یعنی گاهی به یک امر و گاهی به امر دیگر بپردازد کار خود را یکسو کن .

فرهنگ معین

(زَ ) (ص نسب . ) سیاه پوست .

لغت نامه دهخدا

زنگی . [ زَ ] (اِخ ) (امرای ...) رجوع به اتابکان الجزیره و شام شود.


زنگی . [ زَ ] (اِخ ) ابن سنقر. رجوع به اتابکان فارس شود.


زنگی . [ زَ ] (اِخ ) اتابک عمادالدین زنگی پسر آق سنقر. رجوع به اتابکان الجزیره و شام و عمادالدین و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 321 و 551 شود.


زنگی . [ زَ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ اورگ ازهفت لنگ بختیاری . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 74).


زنگی . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان صوفیان است که در بخش شبستر شهرستان تبریز واقع است و 245 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


زنگی . [ زَ ] (ص نسبی )منسوب به زنگ . منسوب به قبایل سیاه پوست ساکن افریقای شرقی . زنگباری . سیاه پوست . (از فرهنگ فارسی معین ج 2 و 5). منسوب به زنگ . مصری . حبشی و مردم سیاه رنگ و مردم بیابانی و وحشی و مردم ابله . ج ، زنگیان . (ناظم الاطباء). باشنده ٔ زنگ . (آنندراج ). یکی از مردم زنگبار. منسوب به مملکت زنگ . زنجی . منسوب به زنگبار. اهل زنگبار و شعرا آن را مقابل رومی آرند :
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بادپیچ بازیگر.

ابوشکور (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).



چو شب گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه .

فردوسی .


بیاورد کهرم به ایران سپاه
زمین گشت چون روی زنگی سیاه .

فردوسی .


تو گفتی زمین روی زنگی شده ست
ستاره دل مرد جنگی شده ست .

فردوسی .


ز ناپاکزاده مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید.

فردوسی .


هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشه ٔ زرین برآید خیزران .

فرخی .


راست بر چرخ تیره کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان .

عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


حربگاهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خرده ٔ انگشت .

عنصری (از یادداشت ایضاً).


بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران .

منوچهری .


بکردار زن زنگی که هر شب
بزاید کودک بلغاری آن زن .

منوچهری .


زمین او چو دوزخ و ز تف آن
چو موی زنگیان شده گیای او.

منوچهری .


شبی همچو زنگی سیه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگی چراغ .

اسدی .


دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم .

ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).


تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوش و شاب .

ناصرخسرو.


هزیمت شد همانا خیل بلبل
ز بیم زنگیان بی زبانت .

ناصرخسرو.


روزی بسان پیرزن زنگی
آردت روی پیش چو هرکاره .

ناصرخسرو.


چون بدر خانه ٔ زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن .

ناصرخسرو.


یافت آیینه زنگیی در راه
اندرو کرد روی خویش نگاه .

سنائی .


آن نه زو بود فتنه و کینه
زشت زنگی بود نه آیینه .

سنائی .


تیره چون روی زنگیان از زنگ
ساحتش همچو چشم ترکان تنگ .

سنائی .


چو زنگی که بستر ز جوشن کند
چو هندو که آیینه روشن کند.

فردوسی ؟ (از کلیله و دمنه ).


شب چو جعد زنگیان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته .

خاقانی .


زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران
بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام .

خاقانی .


هندی او آدمیخور همچو زنگی در مصاف
مصری او تیزمنطق چون عرابی در سخا.

خاقانی .


چون موی زنگیم سیه و کوته است روز
از ترکتاز هندوی آشوب گسترش .

خاقانی .


مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته .

نظامی .


رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ
رزمه ٔ روم داد و بزمه ٔ زنگ .

نظامی .


کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین .

نظامی .


گفت به زنگی پدر این خنده چیست
بر سیهی چون تو بباید گریست .

نظامی .


به کوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی به گرمابه گردد سپید.

سعدی (بوستان ).


ملامت کن مرا چندانکه خواهی
که نتوان شستن اززنگی سیاهی .

سعدی (گلستان ).


دل زنگی که او ندارد زنگ
به ز رومی که تیره باشد و تنگ .

اوحدی .


زنگی ارچه سیاه فام بود
پیش مادر مهی تمام بود.

امیرخسرو.


- زنگی بچه ؛ فرزند زنگی . کودک سیاه و غالباً به خال سیاه اطلاق می شود و منوچهری دانه ٔ سیب را به آن تشبیه کرده است :
وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه ای خفته به هر یک در چون قار.

منوچهری .


در گلشن بوستان رویش
زنگی بچگان ز ماه زاده .

سعدی .


- زنگی دایه ؛ دایه ٔ سیاه :
ابر از هوا بر گل چنان ماند به زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته .

خاقانی .


- زنگی دل ؛ سیاه دل :
ز غوغای زنگی دلان عرب
گریزان ندانی که چون آمدیم .

خاقانی .


- زنگی دوالک باز ؛ سیاهی که دواله یا دوالک (نوعی قمار) بازد. زنگی فریب دهنده :
رگ آن خون بر او دوال انداز
راست چون زنگی دوالک باز.

نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 73).


رجوع به ذیل همین کتاب و گنجینه ٔ گنجوی ص 268 شود.
- زنگی زاده ؛ کودک زنگی . سیاه :
دخترکان سیاه زنگی زاده
بس به وضیع و شریف روی گشاده .

منوچهری .


رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی زلفین ؛ سیاه زلفین . زلفین سیاه :
آن زنگی زلفین بدان رنگین رخسار
چون سار سیاه است و گل اندر دهن سار.

مجلدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


رجوع به زلفین شود.
- زنگی سار ؛ زنگی صفت . چون زنگی . زنگی مانند به رنگ و خوی :
و آن بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردمخوار.

نظامی .


رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی سرشت ؛ که خوی زنگیان دارد. خشن و تندخوی بدطینت و زشت نهاد :
چگویی سیاهان زنگی سرشت
که بودند چون دیو دژخیم زشت .

نظامی .


رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی فریب ؛ فریبنده ٔ زنگی . در شاهد زیر آهنگی که میل و شور زنگی را برانگیزاند. مطلوب زنگی . مورد علاقه ٔ زنگی :
زدم زخمه ای چند زنگی فریب
برون بردم از جان زنگی شکیب .

نظامی .


رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی فش ؛ زنگی وش . مانند زنگی :
سیاهان مغرب که زنگی فشند
به صفرای آن زعفران دلخوشند.

نظامی .


رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی کش ؛ کشنده ٔ زنگی .
- || از بین برنده ٔ تاریکی وسیاهی :
من آن روم سالار تازی هشم
که چون دشنه ٔ صبح زنگی کشم .

نظامی .


رجوع به زنگی کشی و زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی کشی ؛ قتل عام سیاهان . عمل زنگی کش :
برآراست بر جنگ زنگی بسیچ
به زنگی کشی نیزه راداد پیچ .

نظامی .


در آن تاختن لشکر رومیان
به زنگی کشی بسته هر سو میان .

نظامی .


رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی مست ؛ سیاه پوستی که مست باده باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- || شخص شرور و تندخویی که به این وآن تندی کند. (فرهنگ فارسی معین ).
- امثال :
یا زنگی زنگ باش یا رومی روم ؛کار خود را یکسو کن ! به کسی گویند که هم خدا را خواهد و هم خرما را، یعنی گاهی به یک امر پردازد و گاهی به امر دیگر. (فرهنگ فارسی معین ).
|| دارای زنگ . دارای جرس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): دایره ٔ زنگی .مار زنگی .

زنگی .[ زَ ] (اِخ ) ابن مودود. رجوع به اتابکان سنجار و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 560 و تاریخ مغول اقبال شود.


زنگی. [ زَ ] ( ص نسبی )منسوب به زنگ. منسوب به قبایل سیاه پوست ساکن افریقای شرقی. زنگباری. سیاه پوست. ( از فرهنگ فارسی معین ج 2 و 5 ). منسوب به زنگ. مصری. حبشی و مردم سیاه رنگ و مردم بیابانی و وحشی و مردم ابله. ج ، زنگیان. ( ناظم الاطباء ). باشنده زنگ. ( آنندراج ). یکی از مردم زنگبار. منسوب به مملکت زنگ. زنجی. منسوب به زنگبار. اهل زنگبار و شعرا آن را مقابل رومی آرند :
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بادپیچ بازیگر.
ابوشکور ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
چو شب گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
بیاورد کهرم به ایران سپاه
زمین گشت چون روی زنگی سیاه.
فردوسی.
تو گفتی زمین روی زنگی شده ست
ستاره دل مرد جنگی شده ست.
فردوسی.
ز ناپاکزاده مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید.
فردوسی.
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشه زرین برآید خیزران.
فرخی.
راست بر چرخ تیره کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان.
عنصری ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
حربگاهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خرده انگشت .
عنصری ( از یادداشت ایضاً ).
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران.
منوچهری.
بکردار زن زنگی که هر شب
بزاید کودک بلغاری آن زن.
منوچهری.
زمین او چو دوزخ و ز تف آن
چو موی زنگیان شده گیای او.
منوچهری.
شبی همچو زنگی سیه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگی چراغ.
اسدی.
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم.
ابوحنیفه ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389 ).
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوش و شاب.
ناصرخسرو.
هزیمت شد همانا خیل بلبل
ز بیم زنگیان بی زبانت.
ناصرخسرو.
روزی بسان پیرزن زنگی
آردت روی پیش چو هرکاره.
ناصرخسرو.
چون بدر خانه زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن.
ناصرخسرو.
یافت آیینه زنگیی در راه
اندرو کرد روی خویش نگاه.
سنائی.

فرهنگ عمید

سیاه پوست: چو شب گشت چون روی زنگی سیاه / نه خورشید پیدا نه تابنده ماه (فردوسی۴: ۳۰۲۹ ).

دانشنامه عمومی

مختصات: ۳۸°۱۱′۹″ شمالی ۴۵°۵۳′۶″ شرقی / ۳۸٫۱۸۵۸۳°شمالی ۴۵٫۸۸۵۰۰°شرقی / 38.18583; 45.88500
زنگی یکی از روستاهای استان آذربایجان شرقی است که در دهستان سیس بخش مرکزی شهرستان شبستر واقع شده است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] زنگی از جزایر اقیانوس هند می باشد.
زنگی (الزنج‏) اهل زنگبار بودن می باشد.
زنگی منسوب به زنگبار، جزیره‏ای در اقیانوس هند، نزدیک سواحل آفریقا است که ساکنان آن سیاه پوستند. به مجاز به سیاه پوست نیز زنگی گویند.

کاربرد زنگی در فقه
از آن به مناسبت در باب نکاح نام برده‏اند.

← حکم ازدواج با زنگی
۱. ↑ فرهنگ بزرگ سخن۲. ↑ جواهر الکلام ج۳۰، ص۱۱۶.
...

واژه نامه بختیاریکا

زنگالی


کلمات دیگر: