مترادف زنخدان : چانه، ذقن، زنخ
زنخدان
مترادف زنخدان : چانه، ذقن، زنخ
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
ذقن
مترادف و متضاد
چانه، زنخدان، ارواره
چانه، ذقن، زنخ
فرهنگ فارسی
چانه، زیرچانه
زنخ چانه . یا زنخدان به جیب فرو بردن ۱ - تفکر کردن . ۲ - مراقبه کردن .
زنخ چانه . یا زنخدان به جیب فرو بردن ۱ - تفکر کردن . ۲ - مراقبه کردن .
فرهنگ معین
( ~. ) (اِمر. ) چانه .
لغت نامه دهخدا
زنخدان. [ زَ ن َ ] ( اِ مرکب ) مزیدعلیه زنخ. ( بهار عجم )( آنندراج ). چانه. زنخ. ذقن. زیر چانه. ( ناظم الاطباء ). چانه. ( فرهنگ فارسی معین ). همان زنخ مذکور. ( شرفنامه منیری ). در این لفظ دان زائد است. ( غیاث ). ذقن.زنخ. چانه. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.
چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر.
دهن زر خجسته به عبیر آکندند
در زنخدان سمن ، سیمین چاهی کندند...
تا سیه کردی زنخدان را، چو کنجاره شدی.
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست.
دستار چه کجاوه و ماه مدورش.
کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد.
آن چاه که داشت در زنخدان.
نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر.
بیمار فراق به نباشد
تا نشکند آن به زنخدان.
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند.
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست.
- زنخدان بر زانو ماندن ؛ در حالت و غم و اندیشه باقی بودن :
به یمگان من غریب و خوار و تنها
از اینم مانده بر زانو زنخدان.
زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده ، روزی فرستد ز غیب.
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.
عماره ( یادداشت ایضاً ).
چو سیمین زنخدان معشوق زهره چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر.
فرخی.
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند...دهن زر خجسته به عبیر آکندند
در زنخدان سمن ، سیمین چاهی کندند...
منوچهری.
مغزک بادام بودی با زنخدان سپیدتا سیه کردی زنخدان را، چو کنجاره شدی.
اورمزدی.
رخ نار باسیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست.
اسدی.
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم دستار چه کجاوه و ماه مدورش.
خاقانی.
زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسدکوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد.
خاقانی.
من رفته ز گفت او فرو چاه آن چاه که داشت در زنخدان.
خاقانی.
نه شیرین تلخ شد زآن جای دلگیرنه سیب آن زنخدان گشتش انجیر.
نظامی.
گریبانم درید. زنخدانش گرفتم. ( گلستان ). بر سیب زنخدانش چون به ، گردی نشسته بود. ( گلستان ).بیمار فراق به نباشد
تا نشکند آن به زنخدان.
سعدی.
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چندتو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند.
سعدی.
ببین که سیب زنخدان تو چه می گویدهزار یوسف مصری فتاده در چه ماست.
حافظ.
- چاه زنخدان ؛ چالی زنخ. ( ناظم الاطباء ). فرورفتگی کوچکی که در ذقن بعضی از زیبارویان است.- زنخدان بر زانو ماندن ؛ در حالت و غم و اندیشه باقی بودن :
به یمگان من غریب و خوار و تنها
از اینم مانده بر زانو زنخدان.
ناصرخسرو.
- زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. ( آنندراج ) : زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده ، روزی فرستد ز غیب.
زنخدان . [ زَ ن َ ] (اِ مرکب ) مزیدعلیه زنخ . (بهار عجم )(آنندراج ). چانه . زنخ . ذقن . زیر چانه . (ناظم الاطباء). چانه . (فرهنگ فارسی معین ). همان زنخ مذکور. (شرفنامه ٔ منیری ). در این لفظ دان زائد است . (غیاث ). ذقن .زنخ . چانه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.
چو سیمین زنخدان معشوق زهره
چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر.
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند...
دهن زر خجسته به عبیر آکندند
در زنخدان سمن ، سیمین چاهی کندند...
مغزک بادام بودی با زنخدان سپید
تا سیه کردی زنخدان را، چو کنجاره شدی .
رخ نار باسیب شنگرف گون
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست .
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم
دستار چه کجاوه و ماه مدورش .
زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد
کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد.
من رفته ز گفت او فرو چاه
آن چاه که داشت در زنخدان .
نه شیرین تلخ شد زآن جای دلگیر
نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر.
گریبانم درید. زنخدانش گرفتم . (گلستان ). بر سیب زنخدانش چون به ، گردی نشسته بود. (گلستان ).
بیمار فراق به نباشد
تا نشکند آن به زنخدان .
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند.
ببین که سیب زنخدان تو چه می گوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست .
- چاه زنخدان ؛ چالی زنخ . (ناظم الاطباء). فرورفتگی کوچکی که در ذقن بعضی از زیبارویان است .
- زنخدان بر زانو ماندن ؛ در حالت و غم و اندیشه باقی بودن :
به یمگان من غریب و خوار و تنها
از اینم مانده بر زانو زنخدان .
- زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن . مراقبه کردن . (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن . (آنندراج ) :
زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده ، روزی فرستد ز غیب .
- زنخدان گشادن ؛ کنایه از نمایش دادن حسن و جمال . (از فرهنگ فارسی معین ). کنایه از حسن نمودن . (آنندراج ) :
بدان آیین که خوبان را بود دست
زنخدان می گشاد و زلف می بست .
|| گویابا زنخ متفاوت است . زنخ چانه است و زنخدان فک یا فک اسفل . بلعمی در ترجمه ٔ خویش از تاریخ محمد جریر طبری به قصه ٔ شمشون عابد گوید: خدای تعالی او را چندان قوت داده بود که خلق بر وی بیشی نتوانستی کردن ... سلاح او از استخوان زنخدان شتر بود. بدان حرب کردی و ایشان را هزیمت کردی و همی کشتی از ایشان بدان زنخدان شتر... (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شمشون ... همیشه مردم را به خدای خواندی و با ایشان حرب کردی ، سلاحش زنخدان شتر بود. (مجمل التواریخ و القصص ). || بی نفعی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به زنخ شود. || (اصطلاح سالکان ) عبارت از لطف محبوب است اما قهرآمیز که سالک را از چاه جاودانی به چاه ظلمانی میاندازد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.
عماره (یادداشت ایضاً).
چو سیمین زنخدان معشوق زهره
چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر.
فرخی .
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند...
دهن زر خجسته به عبیر آکندند
در زنخدان سمن ، سیمین چاهی کندند...
منوچهری .
مغزک بادام بودی با زنخدان سپید
تا سیه کردی زنخدان را، چو کنجاره شدی .
اورمزدی .
رخ نار باسیب شنگرف گون
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست .
اسدی .
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم
دستار چه کجاوه و ماه مدورش .
خاقانی .
زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد
کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد.
خاقانی .
من رفته ز گفت او فرو چاه
آن چاه که داشت در زنخدان .
خاقانی .
نه شیرین تلخ شد زآن جای دلگیر
نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر.
نظامی .
گریبانم درید. زنخدانش گرفتم . (گلستان ). بر سیب زنخدانش چون به ، گردی نشسته بود. (گلستان ).
بیمار فراق به نباشد
تا نشکند آن به زنخدان .
سعدی .
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند.
سعدی .
ببین که سیب زنخدان تو چه می گوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست .
حافظ.
- چاه زنخدان ؛ چالی زنخ . (ناظم الاطباء). فرورفتگی کوچکی که در ذقن بعضی از زیبارویان است .
- زنخدان بر زانو ماندن ؛ در حالت و غم و اندیشه باقی بودن :
به یمگان من غریب و خوار و تنها
از اینم مانده بر زانو زنخدان .
ناصرخسرو.
- زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن . مراقبه کردن . (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن . (آنندراج ) :
زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده ، روزی فرستد ز غیب .
شیخ شیراز (از آنندراج ).
- زنخدان گشادن ؛ کنایه از نمایش دادن حسن و جمال . (از فرهنگ فارسی معین ). کنایه از حسن نمودن . (آنندراج ) :
بدان آیین که خوبان را بود دست
زنخدان می گشاد و زلف می بست .
نظامی .
|| گویابا زنخ متفاوت است . زنخ چانه است و زنخدان فک یا فک اسفل . بلعمی در ترجمه ٔ خویش از تاریخ محمد جریر طبری به قصه ٔ شمشون عابد گوید: خدای تعالی او را چندان قوت داده بود که خلق بر وی بیشی نتوانستی کردن ... سلاح او از استخوان زنخدان شتر بود. بدان حرب کردی و ایشان را هزیمت کردی و همی کشتی از ایشان بدان زنخدان شتر... (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شمشون ... همیشه مردم را به خدای خواندی و با ایشان حرب کردی ، سلاحش زنخدان شتر بود. (مجمل التواریخ و القصص ). || بی نفعی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به زنخ شود. || (اصطلاح سالکان ) عبارت از لطف محبوب است اما قهرآمیز که سالک را از چاه جاودانی به چاه ظلمانی میاندازد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
فرهنگ عمید
چانه، زیر چانه.
پیشنهاد کاربران
چانه یا گودی توی چانه. توی شعرای شاعرای قدیمی که اینجوری. . .
کلمات دیگر: