کلمه جو
صفحه اصلی

خصومت


مترادف خصومت : جدال، جنگ، حقد، کینه، کینه توزی، دشمنی، ستیز، ستیزه، عداوت، عناد، مخاصمه، مخالفت

متضاد خصومت : دوستی

برابر پارسی : دشمنی

فارسی به انگلیسی

animosity, antagonism, bad blood, belligerence, belligerency, enmity, hostility, ill will, score, virulence

enmity


فارسی به عربی

خصومة , عداوة ، إحْنة

مترادف و متضاد

quarrel (اسم)
پرخاش، پیکار، نزاع، ستیز، مجادله، ستیزه، بهی، خصومت، دعوا، دعوی، مرافعه، گله، اختلاف

antagonism (اسم)
ستیز، خصومت، ستیزگی، ضدیت، مخالفت، هم اوری، اصل مخالف

animosity (اسم)
ستیز، دشمنی، خصومت، عداوت، کینه، شهامت، جسارت، ستیزه جویی، ستیزگی، ضدیت

enmity (اسم)
نفرت، دشمنی، خصومت، عداوت، کینه، ستیزگی، ضدیت، دوءیت

ill will (اسم)
دشمنی، خصومت، ستیزگی، سوء نیت

hostility (اسم)
خصومت، عداوت، ستیزگی، ضدیت، عملیات خصمانه

virulence (اسم)
تندی، خصومت، تلخی، واگیری، زهراگینی

جدال، جنگ، حقد، کینه، کینه‌توزی، دشمنی، ستیز، ستیزه، عداوت، عناد، مخاصمه، مخالفت ≠ دوستی


فرهنگ فارسی

( اسم ) دشمنی عداوت . جمع : خصومات .

بروز دادن دشمنی و مقابله با دیگران در عمل یا احساس یا نگرش


فرهنگ معین

(خُ مَ ) [ ع . خصومة ] (اِمص . ) دشمنی ، عداوت .

لغت نامه دهخدا

خصومت. [ خ ُ م َ ] ( ع اِمص ) عداوت. دشمنی. منازعة. نبرد. جنگ. ( از ناظم الاطباء ) ( یادداشت مؤلف ). مُلازَّه لِزاز. ( یادداشت بخط مؤلف ) : این قوم که حدیث ایشان یاد می کنم سالهای دراز است تا گذاشته اند و خصومتها بقیامت افتاده است. ( تاریخ بیهقی ).
با شصت ودو سالم خصومت افتاد.
ناصرخسرو.
از قبل خشک ریش با همگان
روز و شب اندر خصومت و جدلی.
ناصرخسرو.
و عقل من چون قاضی مزور که حکم او در یک حادثه بر وفق مراد هر دو خصم نفاذ یابد، لاجرم خصومت منقطع شود. ( کلیله و دمنه ).
خصومت خیزد و آزار و آنگه مردمان گویند
که آن بی عقل را بینید که چون با باد می کوشد.
خاقانی.
چون در کشتی نشست ، با یکی از همگنان با سببی از اسباب خصومت آغاز نهاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
گردن و گوشی ز خصومت بری
چشم و سرینی بشفاعتگری.
نظامی.
گفت پیغمبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومتها زبون.
مولوی.
بخت پیروز که با من بخصومت می بود
بامداد از در من رقص کنان بازآمد.
سعدی ( بدایع ).
با آنکه خصومت نتوان کرد بساز
دستی که بدندان نتوان بردببوس.
سعدی.
|| داوری. ( مهذب الاسماء ) ( یادداشت بخطمؤلف ).

خصومة. [ خ ُ م َ ] ( ع اِمص ) پیکار. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خصومة. [ خ ُ م َ ] ( ع مص ) مخاصمه. ( منتهی الارب ). مصدر دیگریست برای خصام و مخاصمه. رجوع به «خصام » و «مخاصمه » در این لغت نامه شود.

خصومت . [ خ ُ م َ ] (ع اِمص ) عداوت . دشمنی . منازعة. نبرد. جنگ . (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). مُلازَّه لِزاز. (یادداشت بخط مؤلف ) : این قوم که حدیث ایشان یاد می کنم سالهای دراز است تا گذاشته اند و خصومتها بقیامت افتاده است . (تاریخ بیهقی ).
با شصت ودو سالم خصومت افتاد.

ناصرخسرو.


از قبل خشک ریش با همگان
روز و شب اندر خصومت و جدلی .

ناصرخسرو.


و عقل من چون قاضی مزور که حکم او در یک حادثه بر وفق مراد هر دو خصم نفاذ یابد، لاجرم خصومت منقطع شود. (کلیله و دمنه ).
خصومت خیزد و آزار و آنگه مردمان گویند
که آن بی عقل را بینید که چون با باد می کوشد.

خاقانی .


چون در کشتی نشست ، با یکی از همگنان با سببی از اسباب خصومت آغاز نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
گردن و گوشی ز خصومت بری
چشم و سرینی بشفاعتگری .

نظامی .


گفت پیغمبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومتها زبون .

مولوی .


بخت پیروز که با من بخصومت می بود
بامداد از در من رقص کنان بازآمد.

سعدی (بدایع).


با آنکه خصومت نتوان کرد بساز
دستی که بدندان نتوان بردببوس .

سعدی .


|| داوری . (مهذب الاسماء) (یادداشت بخطمؤلف ).

فرهنگ عمید

دشمنی، پیکار.

دانشنامه عمومی

خصومت ، کینه (انگلیسی: Hostility) به معنای خشم پنهان و حل نشده ای است که ممکن است مدت طولانی در ذهن و دل انسان باقی بماند و بروز دادن دشمنی و مقابله با دیگران در عمل یا احساس یا نگرش است.
اختلال شخصیت ضد اجتماعی

دانشنامه آزاد فارسی


فرهنگ فارسی ساره

دشمن


فرهنگستان زبان و ادب

{hostility} [روان شناسی] بروز دادن دشمنی و مقابله با دیگران در عمل یا احساس یا نگرش

پیشنهاد کاربران

افند

دوستی ، همدردی

مشاجره

معادات. [ م ُ ] ( ازع، اِمص ) عداوت کردن و با کسی دشمنی کردن. ( غیاث ) ( آنندراج ) . عداوت و دشمنی با یکدیگر. ( ناظم الاطباء ) : و بدان که اصل خلقت ما بر معادات بوده است و از مرور روزگار مایه گرفته است. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 279 ) . شاپور مطل و مدافعت پیش نهاد و بدان سبب موالات و مصافات، منافرت و معادات گشت. ( جهانگشای جوینی ) . و رجوع به معاداة شود.



کلمات دیگر: